مثَلَث هست در سرایِ غرور
مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد
با دل دردناک و با دمِ سرد
این همیگفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
حدیقه الحقیقه
سنایی
گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود، و از تاب آفتاب معصیت گداختن گیرد، چارۀ ما یخ فروشان چه باشد، تا باز متاع ما قیمت گیرد و کیسههای امیّد ما پر شود؟ جواب فرمود که: ” اَلا مَن تمسَّک بسنّتی عند فساد امّتی “ فرمود:
هر کس که بکار خویش سرگشته شود
آن به باشد که بر سر رشته شود
سنّتِ من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند، به ستیزه هم در آن خارزار ندوانند که: ” اللجاج شوم
مجالس سبعه
مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد
با دل دردناک و با دمِ سرد
این همیگفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
حدیقه الحقیقه
سنایی
گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود، و از تاب آفتاب معصیت گداختن گیرد، چارۀ ما یخ فروشان چه باشد، تا باز متاع ما قیمت گیرد و کیسههای امیّد ما پر شود؟ جواب فرمود که: ” اَلا مَن تمسَّک بسنّتی عند فساد امّتی “ فرمود:
هر کس که بکار خویش سرگشته شود
آن به باشد که بر سر رشته شود
سنّتِ من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند، به ستیزه هم در آن خارزار ندوانند که: ” اللجاج شوم
مجالس سبعه
معنی صبر و بی صبری
این سخن قومی را تلخ آید،
اگر بِدان تلخی دندان بیفشارند
شیرینی ظاهر شود.
پس هرکه در تلخی خندان باشد
سبب آن باشد که نظر او بر شیرینی عاقبت است.
پس معنی صبر، افتادن نظر است بر آخر کار
و معنی بی صبری نارسیدن نظرست به آخر کار
شمس تبریزی
این سخن قومی را تلخ آید،
اگر بِدان تلخی دندان بیفشارند
شیرینی ظاهر شود.
پس هرکه در تلخی خندان باشد
سبب آن باشد که نظر او بر شیرینی عاقبت است.
پس معنی صبر، افتادن نظر است بر آخر کار
و معنی بی صبری نارسیدن نظرست به آخر کار
شمس تبریزی
هر که فراق معشوق نچشد،
لذت وصال او نیابد.
شیخ ما را(شیخ محمد برکه)چون حالی میرسید
در حوض پر از آب می نشست
و چون دست در آنجا میبردی
از گرمی آب دستت سوخته میشد.
آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتوان داد،
"باش تا بدان مقام رسی"....
عین القضات همدانی
لذت وصال او نیابد.
شیخ ما را(شیخ محمد برکه)چون حالی میرسید
در حوض پر از آب می نشست
و چون دست در آنجا میبردی
از گرمی آب دستت سوخته میشد.
آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتوان داد،
"باش تا بدان مقام رسی"....
عین القضات همدانی
گفت: الحمدلله رب العالمین
گفتیم: از آن نیست که نان و نعمت کم شد
نان و نعمت بینهایت است
اما اشتها نماند و مهمانان سیر شدند
جهت آن گفته می شود الحمدلله
که این نان و نعمت به نان و نعمت دنیا نماند
زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها
چندانکه خواهی بزور توان خوردن
چون جماد است
هر جاش که کشی با تو می آید
روحی ندارد که خود را منع کنداز نا جایگاه
بر خلاف این نعمت الهی که "حکمت" است
نعمتی است "زنده"
تا اشتها داری و رغبت تمام می نمایی سوی تو می آید
و غذای تو می شود
و چون اشتها و میل نماند
او را به زور نتوان خوردن و کشیدن
او روی در چادر کشد
و روی به تو ننماید....
فیه ما فیه
گفتیم: از آن نیست که نان و نعمت کم شد
نان و نعمت بینهایت است
اما اشتها نماند و مهمانان سیر شدند
جهت آن گفته می شود الحمدلله
که این نان و نعمت به نان و نعمت دنیا نماند
زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها
چندانکه خواهی بزور توان خوردن
چون جماد است
هر جاش که کشی با تو می آید
روحی ندارد که خود را منع کنداز نا جایگاه
بر خلاف این نعمت الهی که "حکمت" است
نعمتی است "زنده"
تا اشتها داری و رغبت تمام می نمایی سوی تو می آید
و غذای تو می شود
و چون اشتها و میل نماند
او را به زور نتوان خوردن و کشیدن
او روی در چادر کشد
و روی به تو ننماید....
فیه ما فیه
جُنَید بغدادی و پرستو!
پس چون جُنَید در آن خانه بنشست و همه شب الله الله می گفت، آوازه او منتشر شد و صاحب غرضان پدید آمدند و هر کسی زفان در کار او دراز کردند و قصه او بر خلیفه برداشتند.
خلیفه گفت: "او را بی حجّتی منع نتوان کرد."
گفتند: "خلق به سخنِ او در فتنه می افتند."
خلیفه کنیزکی داشت که به سه هزار دینارش خریده بود و به جمالِ او هیچ آدمی نبود در عهدِ او و آیتی بود در زیبایی و ملاحت و خلیفه عاشق او بود. خلیفه بفرمود تا آن کنیزک را بیاراستند و جامه های سخت فاخر درو پوشانیدند و قُرب دو سه هزار دینار جوهری نفیس بدو بستند.
پس به وی گفت: "برو به فلان جای و در پیش جُنَید روی بازگشای و خویشتن و جامه و جواهر برو عرضه کن و زاری بسیار کن و بگو که من هیچ کس ندارم، چنین ام که مرا می بینی و مال بی قیاس دارم و مرا دل از کارِ جهان بگرفته است.
آمده ام تا مرا نکاح کنی تا من نیز در صحبتِ تو روی به طاعت آرم که دلم با اهل دنیا قرار نمی گیرد جز با تو. و چندانک توانی جدّ و جهدِ بلیغ به جای آور."
پس کنیزک برفت و خلیفه خادمی را، به رقیبی، با او فرستاد تا آن حال مشاهده کند.
پس کنیزک در پیشِ جنید شد و بنشست و روی بگشاد. جنید درو نگاه کرد نه به اختیار بلکه چشمش برو افتاد و آن جمال و جامه و جواهر بدید.
در حال سر در پیش انداخت.
آن کنیزک زفان برگشاد و هرچه خلیفه او را تعلیم داده بود بگفت و همچنان زاری می کرد و می گفت تا از حد بشد.
جنید خاموش می بود، سر در پیش به اندیشه فرو شده. همی ناگاه سر از پیش برآورد و گفت: "آه!" و در آن کنیزک دمید.
کنیزک همانجا در حال پیش باز افتاد و جان تسلیم کرد.
آن خادم که آن حال بدید در حال برفت و خلیفه را خبر کرد.
خلیفه را آتش در جان افتاد و از آن کار پشیمان شد و گفت: "هر که با مردان حق آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید."
برخاست و برِ جنید آمد.
گفت: "چنین کسی برِ خود نتوان خواند." پس جنید را گفت: "یا شیخ! از دلت برآمد که آن چنان لعبتی را بسوزی و بی جان کنی؟"
جنید گفت: "آخر تو را امیرالمومنین گفتند.
شفقت تو بر مردمان چنین است که می خواستی که ریاضت و بی خوابی و جان کندنِ چهل ساله مرا به باد بردهی؟
من خود در میان کیم؟ مکن تا نکنند."
تذکره الاَولیاء: عطار نیشابوری
پس چون جُنَید در آن خانه بنشست و همه شب الله الله می گفت، آوازه او منتشر شد و صاحب غرضان پدید آمدند و هر کسی زفان در کار او دراز کردند و قصه او بر خلیفه برداشتند.
خلیفه گفت: "او را بی حجّتی منع نتوان کرد."
گفتند: "خلق به سخنِ او در فتنه می افتند."
خلیفه کنیزکی داشت که به سه هزار دینارش خریده بود و به جمالِ او هیچ آدمی نبود در عهدِ او و آیتی بود در زیبایی و ملاحت و خلیفه عاشق او بود. خلیفه بفرمود تا آن کنیزک را بیاراستند و جامه های سخت فاخر درو پوشانیدند و قُرب دو سه هزار دینار جوهری نفیس بدو بستند.
پس به وی گفت: "برو به فلان جای و در پیش جُنَید روی بازگشای و خویشتن و جامه و جواهر برو عرضه کن و زاری بسیار کن و بگو که من هیچ کس ندارم، چنین ام که مرا می بینی و مال بی قیاس دارم و مرا دل از کارِ جهان بگرفته است.
آمده ام تا مرا نکاح کنی تا من نیز در صحبتِ تو روی به طاعت آرم که دلم با اهل دنیا قرار نمی گیرد جز با تو. و چندانک توانی جدّ و جهدِ بلیغ به جای آور."
پس کنیزک برفت و خلیفه خادمی را، به رقیبی، با او فرستاد تا آن حال مشاهده کند.
پس کنیزک در پیشِ جنید شد و بنشست و روی بگشاد. جنید درو نگاه کرد نه به اختیار بلکه چشمش برو افتاد و آن جمال و جامه و جواهر بدید.
در حال سر در پیش انداخت.
آن کنیزک زفان برگشاد و هرچه خلیفه او را تعلیم داده بود بگفت و همچنان زاری می کرد و می گفت تا از حد بشد.
جنید خاموش می بود، سر در پیش به اندیشه فرو شده. همی ناگاه سر از پیش برآورد و گفت: "آه!" و در آن کنیزک دمید.
کنیزک همانجا در حال پیش باز افتاد و جان تسلیم کرد.
آن خادم که آن حال بدید در حال برفت و خلیفه را خبر کرد.
خلیفه را آتش در جان افتاد و از آن کار پشیمان شد و گفت: "هر که با مردان حق آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید."
برخاست و برِ جنید آمد.
گفت: "چنین کسی برِ خود نتوان خواند." پس جنید را گفت: "یا شیخ! از دلت برآمد که آن چنان لعبتی را بسوزی و بی جان کنی؟"
جنید گفت: "آخر تو را امیرالمومنین گفتند.
شفقت تو بر مردمان چنین است که می خواستی که ریاضت و بی خوابی و جان کندنِ چهل ساله مرا به باد بردهی؟
من خود در میان کیم؟ مکن تا نکنند."
تذکره الاَولیاء: عطار نیشابوری
می خمخانهٔ ما مستی دیگر دارد
هر که آید بر ما کام دلی بردارد
رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد
عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد
لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه زان آب حیات این لب ما تر دارد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینهٔ ماه منور دارد
قول مستانهٔ ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد
نعمت الله حریف من و سرمست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد
حضرت_شاہ_نعمت_اللہ_ولی
هر که آید بر ما کام دلی بردارد
رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد
عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد
لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه زان آب حیات این لب ما تر دارد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینهٔ ماه منور دارد
قول مستانهٔ ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد
نعمت الله حریف من و سرمست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد
حضرت_شاہ_نعمت_اللہ_ولی
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
#حضرت_مولانا
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
#حضرت_مولانا
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن، وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن
وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن
نفخت فیه من روحی رسیدهست
غم بیش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستی مسلم
امید نامسلم را رها کن
بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن
حریصان را جگرخون بین و گرگین
گر و ناسور محکم را رها کن
بر آن آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو و اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن
دیوان شمس
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن، وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن
وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن
نفخت فیه من روحی رسیدهست
غم بیش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستی مسلم
امید نامسلم را رها کن
بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن
حریصان را جگرخون بین و گرگین
گر و ناسور محکم را رها کن
بر آن آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو و اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن
دیوان شمس
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است
#فیض_کاشانی
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است
#فیض_کاشانی
اشک مژگانپرورم، از حسرتم غافل مباش
نالهاندودست آن گل کز نیستان بشکفد
کو نسیم مژده وصلی که از پرواز شوق
غنچهٔ دل در برم تا کوی جانان بشکفد
#بیدل_دهلوی
نالهاندودست آن گل کز نیستان بشکفد
کو نسیم مژده وصلی که از پرواز شوق
غنچهٔ دل در برم تا کوی جانان بشکفد
#بیدل_دهلوی
دور از تـــو ، صبوری نتواند دل مــــن
وصل تو حیات خویــــش داند دل مــــن
آهستــه رو ای دوست ! که دل همره توست
زنهار ! چنان مــرو که مانَد دل مــــن
#هلالی_جغتایی
وصل تو حیات خویــــش داند دل مــــن
آهستــه رو ای دوست ! که دل همره توست
زنهار ! چنان مــرو که مانَد دل مــــن
#هلالی_جغتایی
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
زچشمم لعل رمانی چومیخندند میبارند
ز رویم رازِپنهانی چومیبینند میخوانند
#حضرت_حافظ
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
زچشمم لعل رمانی چومیخندند میبارند
ز رویم رازِپنهانی چومیبینند میخوانند
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هرگاه او را "بشناسی"
هرخیری را از تو قطع می کند
و هنگامیکه درهرچیزی"جز او را ندیدی"
هرچیزی را به توعطا می کند...
جناب ابن عربی
هرخیری را از تو قطع می کند
و هنگامیکه درهرچیزی"جز او را ندیدی"
هرچیزی را به توعطا می کند...
جناب ابن عربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزی ابوسعید ابوالخیر با جمعی از صوفیان به در آسیابی رسیدند.
اسب بازداشت و ساعتی توقف کرد.
پس پرسید: می دانید که این آسیاب چه میگوید؟
میگوید که:
تصوف آن است که من دارم
درشت می ستانم و نرم باز می دهم
و گرد خود طواف می کنم
سفر خود در خود می کنم
تا آنچه نباید از خود دور کنم.
اسب بازداشت و ساعتی توقف کرد.
پس پرسید: می دانید که این آسیاب چه میگوید؟
میگوید که:
تصوف آن است که من دارم
درشت می ستانم و نرم باز می دهم
و گرد خود طواف می کنم
سفر خود در خود می کنم
تا آنچه نباید از خود دور کنم.
.
مردم درباره ي همه چيز شكايت مي كنند. آنها رنج مي برند، گريه مي كنند، اعتراض مي نمايند. آنها مي خواهند زندگي شان را تغيير دهند و از اين بدبختي كه با آن درگيرند خود را نجات دهند. اما متاسفانه خود سازي نمي كنند. مردم نمي خواهند بفهمند كه زندگي دروني آنها شرايط بيروني را جذب مي كند. بنابراين اگر شرايط بيروني دردناك است به خاطر حالات دروني پوچ آنهاست. بيرون تنها انعكاس درون است. بنابراين هر كس از لحاظ دروني تغيير كند، نظم تازه اي به وجود مي آيد. حالات دروني اشتباه، ما را به قربانيان بي دفاع انحراف انساني تبديل مي كند. شما بايد ياد بگيريد كه با اتفاقات ناخوشايند زندگي عملي، با كردار مناسب دروني مواجه شويد. نبايد با هيچ اتفاقي همساز شويد. به ياد داشته باشيد هر چيزي گذراست. بايد ياد بگيريد كه به زندگي همانند يك فيلم نگاه كنيد و بدين ترتيب شما سود بسياري خواهيد برد.
: سامائل آئون ويور
: تحول باطن
#سامائل_آئون_ويور
مردم درباره ي همه چيز شكايت مي كنند. آنها رنج مي برند، گريه مي كنند، اعتراض مي نمايند. آنها مي خواهند زندگي شان را تغيير دهند و از اين بدبختي كه با آن درگيرند خود را نجات دهند. اما متاسفانه خود سازي نمي كنند. مردم نمي خواهند بفهمند كه زندگي دروني آنها شرايط بيروني را جذب مي كند. بنابراين اگر شرايط بيروني دردناك است به خاطر حالات دروني پوچ آنهاست. بيرون تنها انعكاس درون است. بنابراين هر كس از لحاظ دروني تغيير كند، نظم تازه اي به وجود مي آيد. حالات دروني اشتباه، ما را به قربانيان بي دفاع انحراف انساني تبديل مي كند. شما بايد ياد بگيريد كه با اتفاقات ناخوشايند زندگي عملي، با كردار مناسب دروني مواجه شويد. نبايد با هيچ اتفاقي همساز شويد. به ياد داشته باشيد هر چيزي گذراست. بايد ياد بگيريد كه به زندگي همانند يك فيلم نگاه كنيد و بدين ترتيب شما سود بسياري خواهيد برد.
: سامائل آئون ويور
: تحول باطن
#سامائل_آئون_ويور