یکی از نشانههای انسانهای آزادهجان و زندهدل آن است که نقدها و ارزیابیهای دیگران آنها را آشفته و مشوش نمیکند.
شمس تبریزی میگوید خیلی دنبال شیخ و ولیّ راستین گشتم و نیافتم. دنبال کسی بودم که اگر سخنی علیه خویش شنید، نرنجد و این چنین کسی را هم نیافتم:
«شیخ خود ندیدم، الا این قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند، نرنجد و اگر رنجد، از نقّال رنجد، این چنین کس نیز ندیدم.
از این مَقام که این صفت باشد کسی را تا شیخی، صد هزار ساله راه است.
الّا مولانا را یافتم به این صفت.
و این که باز میگشتم از حَلَب به صحبتِ او، بنا بر این صفت بود.»
مقالات شمس
شمس تبریزی میگوید خیلی دنبال شیخ و ولیّ راستین گشتم و نیافتم. دنبال کسی بودم که اگر سخنی علیه خویش شنید، نرنجد و این چنین کسی را هم نیافتم:
«شیخ خود ندیدم، الا این قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند، نرنجد و اگر رنجد، از نقّال رنجد، این چنین کس نیز ندیدم.
از این مَقام که این صفت باشد کسی را تا شیخی، صد هزار ساله راه است.
الّا مولانا را یافتم به این صفت.
و این که باز میگشتم از حَلَب به صحبتِ او، بنا بر این صفت بود.»
مقالات شمس
آن عرب را بینوایی میکشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
چنانکه آن اعرابی را نیاز و احتیاج به آن درگاهِ جلالت مآب و آن دولت و اقبال کشاند.(اگر سالک جامهء فقر نپوشد و کلاه مسکنت بر سر ننهد هرگز به دولت و حشمت اولیاءالله نخواهد رسید.)
در حکایت گفتهایم احسان شاه
در حق آن بینوای بیپناه
ما ضمن این حکایت از احسان شاه در حقَّ آن بینوای بی پناه سخن گفته ایم و به آن اشاره کرده ایم.
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
مرد عاشق در مرتبه عشق هر چه گوید از دهانش بوی عشق می جهد،(هر چند که عاشق بخواهد عشق خود را نهان سازد بالاخره بوی عشق از دهان او به مشام می رسد و رازش فاش می گردد. همین طور وقتی که من در ابیات پیشین از احسان این خلیفه به آن اعرابی حرف زدم، مزهء عشق را از کلماتم دانستید.)
مثنوی معنوی
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
چنانکه آن اعرابی را نیاز و احتیاج به آن درگاهِ جلالت مآب و آن دولت و اقبال کشاند.(اگر سالک جامهء فقر نپوشد و کلاه مسکنت بر سر ننهد هرگز به دولت و حشمت اولیاءالله نخواهد رسید.)
در حکایت گفتهایم احسان شاه
در حق آن بینوای بیپناه
ما ضمن این حکایت از احسان شاه در حقَّ آن بینوای بی پناه سخن گفته ایم و به آن اشاره کرده ایم.
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
مرد عاشق در مرتبه عشق هر چه گوید از دهانش بوی عشق می جهد،(هر چند که عاشق بخواهد عشق خود را نهان سازد بالاخره بوی عشق از دهان او به مشام می رسد و رازش فاش می گردد. همین طور وقتی که من در ابیات پیشین از احسان این خلیفه به آن اعرابی حرف زدم، مزهء عشق را از کلماتم دانستید.)
مثنوی معنوی
ز تیغش چاک شد دل ، چون نهان سازم غَمِ او را؟
گریبان پاره شد گُل را ، کجا پنهان کنم بو را؟
سپهرِ دون دَرِ فیض آنچنان بستهست از عالَم
که سیلابِ بهاری تر نمیسازد لَبِ جو را
سخن در هر زبان بی زحمتِ تعلیم میگوید
اگر طوطی ببیند یک رَه آن چشمِ سخنگو را
به کُنجِ گُلخَنَم نه بستری باشد نه بالینی
چو خاکستر به اَخگَر مینَهَم پیوسته پهلو را
ز رسوایی به عالَم عیبِ من شد فاش و آسودم
که دیگر در حَقِ من هیچ حرفی نیست بَدگو را
نَرویَد سبزه از هر جا ، نمکزاریست ، حیرانم!
که خط ، چون سبز و خرَّم میکند لعلِ لبِ او را؟
به زاری کامِ دل حاصل توان کردن #کلیم! امّا
مُقَیّد همچو بلبل گر شوی یارِ تُنُک رو را
کلیم کاشانی
گریبان پاره شد گُل را ، کجا پنهان کنم بو را؟
سپهرِ دون دَرِ فیض آنچنان بستهست از عالَم
که سیلابِ بهاری تر نمیسازد لَبِ جو را
سخن در هر زبان بی زحمتِ تعلیم میگوید
اگر طوطی ببیند یک رَه آن چشمِ سخنگو را
به کُنجِ گُلخَنَم نه بستری باشد نه بالینی
چو خاکستر به اَخگَر مینَهَم پیوسته پهلو را
ز رسوایی به عالَم عیبِ من شد فاش و آسودم
که دیگر در حَقِ من هیچ حرفی نیست بَدگو را
نَرویَد سبزه از هر جا ، نمکزاریست ، حیرانم!
که خط ، چون سبز و خرَّم میکند لعلِ لبِ او را؟
به زاری کامِ دل حاصل توان کردن #کلیم! امّا
مُقَیّد همچو بلبل گر شوی یارِ تُنُک رو را
کلیم کاشانی
اشک ، کواکب نگر! چرخِ غم اندود را
گریه فراوان بُوَد خانهی پُر دود را
صبر ، گوارا کُنَد ، هر چه تو را ناخوش است
ساعتی از کَف بِنِه ، آبِ گِلآلود را
بینمکیهای دهر کار به جایی رساند
کاخترِ طالع کنم داغِ نمکـسود را
دور جمال تو شد ، گوش به نظّاره یافت
مشکل اگر بشنود ، نغمهی داوود را
نیست به گیتی دو چیز ، جُستم و کم یافتم
عاشقِ بیشکوه را ، آتشِ بی دود را
تارَکِ اِدبارِ ما ، لایق آن گُل نبود
بر سر گردون زدیم ، کوکب مسعود را
هر که به بویِ وفا بر سر دنیا نشست
در تَهِ دامن کشید ، آتشِ بی عود را
نَقدِ دو عالم #کلیم! بر سَرِ دل ریختند
شوری بختم ربود ، داغِ نمکـسود را
کلیم کاشانی
گریه فراوان بُوَد خانهی پُر دود را
صبر ، گوارا کُنَد ، هر چه تو را ناخوش است
ساعتی از کَف بِنِه ، آبِ گِلآلود را
بینمکیهای دهر کار به جایی رساند
کاخترِ طالع کنم داغِ نمکـسود را
دور جمال تو شد ، گوش به نظّاره یافت
مشکل اگر بشنود ، نغمهی داوود را
نیست به گیتی دو چیز ، جُستم و کم یافتم
عاشقِ بیشکوه را ، آتشِ بی دود را
تارَکِ اِدبارِ ما ، لایق آن گُل نبود
بر سر گردون زدیم ، کوکب مسعود را
هر که به بویِ وفا بر سر دنیا نشست
در تَهِ دامن کشید ، آتشِ بی عود را
نَقدِ دو عالم #کلیم! بر سَرِ دل ریختند
شوری بختم ربود ، داغِ نمکـسود را
کلیم کاشانی
از آن تیغی که آبش شُست،جُرمِ کُشتِگانش را
ربودم دلنشین زخمی،که میبوسم دهانش را
جنونم میبَرَد تنها ، به سِیرِ آن بیابانی
که نَبوَد ایمنی از رهروان ریگِ روانش را
چمن کی گُلبُنی آرد به آب و رنگ رخسارت؟
اگر مالد به روی لاله ، خونِ ارغوانش را
نمود آسان فراقِ نخلِ بالایش ، ندانستم
که این تیر از جدایی بشکند پُشتِ کمانش را
چو گل رفت از چمن،با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگه دار آشیانش را
ز شوقِ آن کمر هر کس،دلش چاک است و حیرانم
که چندین شانه در کار است یک مویِ میانش را
#کلیم! ار نالهای داری برو بیرون گلشن کن!
که این گل برنمیتابد نگاهِ باغبانش را
کلیم کاشانی
ربودم دلنشین زخمی،که میبوسم دهانش را
جنونم میبَرَد تنها ، به سِیرِ آن بیابانی
که نَبوَد ایمنی از رهروان ریگِ روانش را
چمن کی گُلبُنی آرد به آب و رنگ رخسارت؟
اگر مالد به روی لاله ، خونِ ارغوانش را
نمود آسان فراقِ نخلِ بالایش ، ندانستم
که این تیر از جدایی بشکند پُشتِ کمانش را
چو گل رفت از چمن،با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگه دار آشیانش را
ز شوقِ آن کمر هر کس،دلش چاک است و حیرانم
که چندین شانه در کار است یک مویِ میانش را
#کلیم! ار نالهای داری برو بیرون گلشن کن!
که این گل برنمیتابد نگاهِ باغبانش را
کلیم کاشانی
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
#حافظ
غزل شماره ۱۲۱
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
#حافظ
غزل شماره ۱۲۱
منم که در ره عشق توام به سوز و گداز
خوش آن زمان که نهی پا به چشمم از سر ناز
کسی که راه سپارد به سوی کوی مراد
چه بیم در دل او باشد از نشیب و فراز ؟
چه سان توان که کند باز بال و پر مرغی
که گشته است سراپا اسیر پنجه ی باز
گذشت عمر و میسّر نگشت وصل رخش
خدا کند که شود لحظه ای به من دمساز
ببسته ام به کسی دل به یمن بخت جوان
که نیست در همه عالم کسی به او انبار
خدا کند که شود فیض قُرب او حاصل
که یار بر سر ناز است و من به عین نیاز
چگونه سر نکنم ناله و فغان کز هجر
گهی در آتش و آبم ، گهی به سوز و گداز
بگفت هاتف عشق "اشتری" ! به گوش دلم
کنون که واله و شیدا شدی بسوز و بساز ...
#اشتری_اصفهانی
خوش آن زمان که نهی پا به چشمم از سر ناز
کسی که راه سپارد به سوی کوی مراد
چه بیم در دل او باشد از نشیب و فراز ؟
چه سان توان که کند باز بال و پر مرغی
که گشته است سراپا اسیر پنجه ی باز
گذشت عمر و میسّر نگشت وصل رخش
خدا کند که شود لحظه ای به من دمساز
ببسته ام به کسی دل به یمن بخت جوان
که نیست در همه عالم کسی به او انبار
خدا کند که شود فیض قُرب او حاصل
که یار بر سر ناز است و من به عین نیاز
چگونه سر نکنم ناله و فغان کز هجر
گهی در آتش و آبم ، گهی به سوز و گداز
بگفت هاتف عشق "اشتری" ! به گوش دلم
کنون که واله و شیدا شدی بسوز و بساز ...
#اشتری_اصفهانی
ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر
به دياری كه ھمچو باد
آزاد و شاد پای به
ھر جا توان نهاد
گنجشك پر
شكسته باغ محبتم
تا كی در اين بیابان
سر زير پر نھم
با خود مرا ببر
به چمنزارھای دور
شايد به يك درخت
رسم نغمه سردھم
من بی قرار و
تشنه پروازم ...
#فریدون_مشیری
با خود مرا ببر
به دياری كه ھمچو باد
آزاد و شاد پای به
ھر جا توان نهاد
گنجشك پر
شكسته باغ محبتم
تا كی در اين بیابان
سر زير پر نھم
با خود مرا ببر
به چمنزارھای دور
شايد به يك درخت
رسم نغمه سردھم
من بی قرار و
تشنه پروازم ...
#فریدون_مشیری
.
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پردهٔ صد راز نهان بود مرا
یادباد آن که چو آغاز سخن میکردی
با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
#محتشم_کاشانی
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پردهٔ صد راز نهان بود مرا
یادباد آن که چو آغاز سخن میکردی
با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
#محتشم_کاشانی
به آن زیبای عزیز
که دل مرا مالامال از نور کرده
و به آن فرشته و بت جاویدان
از دروازهٔ ابدیت درود میفرستم.
او در زندگانی من
هوایی مملو از ملاحت میپراکند
و در کام روان تشنهام
شراب ابدیت فرو میریزد.
چون عنبردان
هوای خلوتگاه مرا معطر میسازد
و مانند مجمر فراموش شده،
پنهانی درون شب دود میکند.
ای عشق جاویدان
چگونه تو را تعریف کنم؟
ای دانهٔ مشک که در
زندگی من نهان شدهای!
به آن زیبای محبوب
که حیات مرا پر از سرور کرده
و به آن فرشته و بت جاویدان
از دروازهٔ ابدیت درود میفرستم.
قطعههایی از گلهای رنج
#شارل_بودلر
که دل مرا مالامال از نور کرده
و به آن فرشته و بت جاویدان
از دروازهٔ ابدیت درود میفرستم.
او در زندگانی من
هوایی مملو از ملاحت میپراکند
و در کام روان تشنهام
شراب ابدیت فرو میریزد.
چون عنبردان
هوای خلوتگاه مرا معطر میسازد
و مانند مجمر فراموش شده،
پنهانی درون شب دود میکند.
ای عشق جاویدان
چگونه تو را تعریف کنم؟
ای دانهٔ مشک که در
زندگی من نهان شدهای!
به آن زیبای محبوب
که حیات مرا پر از سرور کرده
و به آن فرشته و بت جاویدان
از دروازهٔ ابدیت درود میفرستم.
قطعههایی از گلهای رنج
#شارل_بودلر
#شعر_شب
من و خیال تو شبها و کنج خانهٔ خویش
سرود بیخودی و آه عاشقانهٔ خویش
به خون همیتپم از نالههای خود همه شب
کسی نکرد چو من رقص بر ترانهٔ خویش
خیال خال تو بُردم منِ ضعیف به خاک
چنانکه دانه کشد مور سوی خانهٔ خویش
ز چشم سختدلان دور دار عارض و خال
به سنگِ خاره مکن ضایع آب و دانهٔ خویش
سخن به قاعدهٔ همّت آید ای واعظ!
من و فسون محبّت تو و فسانهٔ خویش
خوشم به شعلهٔ این آه آتشین همه شب
مرا چو شمع سری هست با زبانهٔ خویش
بر آستانهٔ تو خاک شد سرِ «جامی»
چه میکشی قدم از خاک آستانهٔ خویش؟
#جامی
من و خیال تو شبها و کنج خانهٔ خویش
سرود بیخودی و آه عاشقانهٔ خویش
به خون همیتپم از نالههای خود همه شب
کسی نکرد چو من رقص بر ترانهٔ خویش
خیال خال تو بُردم منِ ضعیف به خاک
چنانکه دانه کشد مور سوی خانهٔ خویش
ز چشم سختدلان دور دار عارض و خال
به سنگِ خاره مکن ضایع آب و دانهٔ خویش
سخن به قاعدهٔ همّت آید ای واعظ!
من و فسون محبّت تو و فسانهٔ خویش
خوشم به شعلهٔ این آه آتشین همه شب
مرا چو شمع سری هست با زبانهٔ خویش
بر آستانهٔ تو خاک شد سرِ «جامی»
چه میکشی قدم از خاک آستانهٔ خویش؟
#جامی
من جمله خطا کنم صوابم تو بسی
مقصود از این عمر خرابم تو بسی
من میدانم که چون بخواهم رفتن
پرسند چه کردهای جوابم تو بسی
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۹۶۱
مقصود از این عمر خرابم تو بسی
من میدانم که چون بخواهم رفتن
پرسند چه کردهای جوابم تو بسی
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۹۶۱
سازنده اگرچه ساز نیکو سازد
اما بی ساز ساز چون بنوازد
من آینه ام که می نمایم او را
او خالق من که او مرا می سازد
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۱۶۱
اما بی ساز ساز چون بنوازد
من آینه ام که می نمایم او را
او خالق من که او مرا می سازد
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۱۶۱
هایده
@AHANGMAZANI
هایده🎤
🌸🌸🌸
زبس تنها نشستم
درارو رو خودبستم
هم صحبت آینه
اونم زدم شکستم
آه ای خدا به داد ما نمیرسی
مردیم همه زحسرت و زبی کسی
🌸🌸🌸
زبس تنها نشستم
درارو رو خودبستم
هم صحبت آینه
اونم زدم شکستم
آه ای خدا به داد ما نمیرسی
مردیم همه زحسرت و زبی کسی