من همان روز که از بیضه مسافر گشتم
دام در خاک نهان گشت و قفس پیدا شد
بهر رسواییِ ما بادهپرستان «سالک»
مفتی و محتسب و شیخ و عسس پیدا شد
#سالک_یزدی
دام در خاک نهان گشت و قفس پیدا شد
بهر رسواییِ ما بادهپرستان «سالک»
مفتی و محتسب و شیخ و عسس پیدا شد
#سالک_یزدی
محتسب دوش مرا بر در خّمار گرفت
برد غوغا ز حد و معرکه بسیار گرفت
شیشه بر گردن من کرد بههرسو گرداند
شور رسوایى من کوچه و بازار گرفت
بر در دیر مغان زاهد سالوس آمد
خبر كفر من از حلقهی زنّار گرفت
خواستم کز سر کوی تو قدم بردارم
دامن آبلهی پای مرا خار گرفت
چه بهاری چه بهشتی که گلستان چون خار
به تماشای تو جا بر سر دیوار گرفت
دی که مستانه سر زلف ترا داشت بهكف
دزدِ خود سالک ازان طرّهی طرّار گرفت.
#سالک_یزدی
📚 تذکره سخنوران یزد
گردآورنده و نویسنده: اردشیر خاضع
ناشر: کتابفروشی خاضع ۱۳۴۱
ص ۱۵۰ و ۱۵۱
برد غوغا ز حد و معرکه بسیار گرفت
شیشه بر گردن من کرد بههرسو گرداند
شور رسوایى من کوچه و بازار گرفت
بر در دیر مغان زاهد سالوس آمد
خبر كفر من از حلقهی زنّار گرفت
خواستم کز سر کوی تو قدم بردارم
دامن آبلهی پای مرا خار گرفت
چه بهاری چه بهشتی که گلستان چون خار
به تماشای تو جا بر سر دیوار گرفت
دی که مستانه سر زلف ترا داشت بهكف
دزدِ خود سالک ازان طرّهی طرّار گرفت.
#سالک_یزدی
📚 تذکره سخنوران یزد
گردآورنده و نویسنده: اردشیر خاضع
ناشر: کتابفروشی خاضع ۱۳۴۱
ص ۱۵۰ و ۱۵۱
روزی که مرا موج نفس دام سخن شد
شد طوطی چرخ آینه و والهی من شد
هر مدِّ فغان کز دل پردرد کشیدم
شد شاخ گل و سرخطِ مرغان چمن شد
در خدمت آیینهی دل صرف شدی کاش
عمری که مرا صرف به پرداز سخن شد
هر آه که بیخواست برآمد زدل من
از بهر برون آمدن از خویش رسن شد
بر پیری من چرخِ سیهکاسه نبخشید
هرچند که هرمو بهتنم تیغ وکفن شد
هشدار که از باغ سرافکنده برون رفت
هر کس که مقیّد به تماشای چمن شد
از تبَّت وارونهی¹خط هر شکن زلف
آغوش وداع دل سرگشتهی من شد
صائب گره دل به تکلّف بگشاید
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد.
#صائب
۱. تَبَّتِ وارونه (واژگون، واژون...)؛ آیهی:
تَبَّت یَداٰ اَبیٖ لَهَب
را معکوس خواندن برای رفع بلا:
تا ز سر تو واشود مایهی صدهزار غم
تبّتِ واژگون بخوان عقلِ ستیزهرای را.
#سالک_یزدی
بیطاقتی مکن که بلای سیاهِ خط
از صدهزار تبّتِ واژون نمیرود.
#صائب
←📘بهار عجم
📚 دیوان صائب
محمّد قهرمان
ج ۴ غزل ۴۳۸۹
شد طوطی چرخ آینه و والهی من شد
هر مدِّ فغان کز دل پردرد کشیدم
شد شاخ گل و سرخطِ مرغان چمن شد
در خدمت آیینهی دل صرف شدی کاش
عمری که مرا صرف به پرداز سخن شد
هر آه که بیخواست برآمد زدل من
از بهر برون آمدن از خویش رسن شد
بر پیری من چرخِ سیهکاسه نبخشید
هرچند که هرمو بهتنم تیغ وکفن شد
هشدار که از باغ سرافکنده برون رفت
هر کس که مقیّد به تماشای چمن شد
از تبَّت وارونهی¹خط هر شکن زلف
آغوش وداع دل سرگشتهی من شد
صائب گره دل به تکلّف بگشاید
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد.
#صائب
۱. تَبَّتِ وارونه (واژگون، واژون...)؛ آیهی:
تَبَّت یَداٰ اَبیٖ لَهَب
را معکوس خواندن برای رفع بلا:
تا ز سر تو واشود مایهی صدهزار غم
تبّتِ واژگون بخوان عقلِ ستیزهرای را.
#سالک_یزدی
بیطاقتی مکن که بلای سیاهِ خط
از صدهزار تبّتِ واژون نمیرود.
#صائب
←📘بهار عجم
📚 دیوان صائب
محمّد قهرمان
ج ۴ غزل ۴۳۸۹
محتسب دوش مرا بر در خّمار گرفت
برد غوغا ز حد و معرکه بسیار گرفت
شیشه بر گردن من کرد بههرسو گرداند
شور رسوایى من کوچه و بازار گرفت
بر در دیر مغان زاهد سالوس آمد
خبر كفر من از حلقهی زنّار گرفت
خواستم کز سر کوی تو قدم بردارم
دامن آبلهی پای مرا خار گرفت
چه بهاری چه بهشتی که گلستان چون خار
به تماشای تو جا بر سر دیوار گرفت
دی که مستانه سر زلف ترا داشت بهكف
دزدِ خود سالک ازان طرّهی طرّار گرفت.
#سالک_یزدی
📚 تذکره سخنوران یزد
گردآورنده و نویسنده: اردشیر خاضع
ناشر: کتابفروشی خاضع ۱۳۴۱
ص ۱۵۰ و ۱۵۱
برد غوغا ز حد و معرکه بسیار گرفت
شیشه بر گردن من کرد بههرسو گرداند
شور رسوایى من کوچه و بازار گرفت
بر در دیر مغان زاهد سالوس آمد
خبر كفر من از حلقهی زنّار گرفت
خواستم کز سر کوی تو قدم بردارم
دامن آبلهی پای مرا خار گرفت
چه بهاری چه بهشتی که گلستان چون خار
به تماشای تو جا بر سر دیوار گرفت
دی که مستانه سر زلف ترا داشت بهكف
دزدِ خود سالک ازان طرّهی طرّار گرفت.
#سالک_یزدی
📚 تذکره سخنوران یزد
گردآورنده و نویسنده: اردشیر خاضع
ناشر: کتابفروشی خاضع ۱۳۴۱
ص ۱۵۰ و ۱۵۱
محتسب دوش مرا بر در خّمار گرفت
برد غوغا ز حد و معرکه بسیار گرفت
شیشه بر گردن من کرد بههرسو گرداند
شور رسوایى من کوچه و بازار گرفت
بر در دیر مغان زاهد سالوس آمد
خبر كفر من از حلقهی زنّار گرفت
خواستم کز سر کوی تو قدم بردارم
دامن آبلهی پای مرا خار گرفت
چه بهاری چه بهشتی که گلستان چون خار
به تماشای تو جا بر سر دیوار گرفت
دی که مستانه سر زلف ترا داشت بهكف
دزدِ خود سالک ازان طرّهی طرّار گرفت.
#سالک_یزدی
📚 تذکره سخنوران یزد
گردآورنده و نویسنده: اردشیر خاضع
ناشر: کتابفروشی خاضع ۱۳۴۱
ص ۱۵۰ و ۱۵۱
برد غوغا ز حد و معرکه بسیار گرفت
شیشه بر گردن من کرد بههرسو گرداند
شور رسوایى من کوچه و بازار گرفت
بر در دیر مغان زاهد سالوس آمد
خبر كفر من از حلقهی زنّار گرفت
خواستم کز سر کوی تو قدم بردارم
دامن آبلهی پای مرا خار گرفت
چه بهاری چه بهشتی که گلستان چون خار
به تماشای تو جا بر سر دیوار گرفت
دی که مستانه سر زلف ترا داشت بهكف
دزدِ خود سالک ازان طرّهی طرّار گرفت.
#سالک_یزدی
📚 تذکره سخنوران یزد
گردآورنده و نویسنده: اردشیر خاضع
ناشر: کتابفروشی خاضع ۱۳۴۱
ص ۱۵۰ و ۱۵۱