معرفی عارفان
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم ( #قسمت_هشتم ) ۱۱۲ تو ،،، میخواهد ز تو ، تا ، رُخ نمائی ، وِرا از جان و دل ،، پاسخ نمائی ، ۱۱۳ تو ،،، میخواهد ز تو ، اینجا ، حقیقت ، که بنمائی بِدو پیدا ، حقیقت ، ۱۱۴ تو ،،، میخواهد ز تو…
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب »
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_نهم )
۱۲۷
همان وصلِ تو میخواهم ، من از تو ،
که گردانم دل و جان ، روشن از تو ،
۱۲۸
تو ، خورشیدی و ،،، من ، چون سایه باشم ،
در اینجا ، با تو ، من ،، همسایه باشم ،
۱۲۹
نه ، آخر سایهٔ خود ، مَحو ، آری ،
چو نور جاودانی را ، تو داری ،
۱۳۰
دلم خون گشت ، در دریای امّید ،
بماندم زار و ناپروایِ امید ،
۱۳۱
بهوصلِ خود ، دمی بخشایشم دِه ،
ز دردم ، یک نفس ،، آسایشم دِه ،
۱۳۲
تو امّید منی ،،، در گاه و بیگاه ،
کنون ، از کردَهها ،، استغفرالله ،
۱۳۳
تو ، امّید منی ،،، در عینِ طاعت ،
مرا ، بخشا ز نورِ خود ، سعادت ،
۱۳۴
تو ، امّید منی ،،، اندر قیامت ،
ندارم گرچه جز درد و ندامت ،
۱۳۵
تو ، امّید منی ،، اندر صراطم ،
به فضلِ خویشتن ، بخشی نجاتم ،
۱۳۶
تو ، امّید منی ،،، در پایِ میزان ،
بهلطفِ خویش ،،، بخشی جرم و عصیان ،
۱۳۷
چنان در دستِ نفسم ، بازمانده ،
چو گنجشکی ، بهدستِ باز ، مانده ،
۱۳۸
مرا ، این نفسِ سرکش ،، خوار کردست ،
شب و روزم ، بهغم ، افگار کردست ،
۱۳۹
مرا ،،، زین سگ ، امانی دِه درین راه ،
ز دیدِ خویشتن ، گردانش آگاه ،
#گردانش آگاه = بگردان او را آگاه - او را آگاه بگردان
۱۴۰
غمِ عشقِ تو خوردم ، هم تو دانی ،
شب و روز ، اندرین دردم ،، تو دانی ،
۱۴۱
ز دردِ عشقِ تو ،، زار و زبونم ،
بمانده اندرین غرقابِ خونم ،
#عطار
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_نهم )
۱۲۷
همان وصلِ تو میخواهم ، من از تو ،
که گردانم دل و جان ، روشن از تو ،
۱۲۸
تو ، خورشیدی و ،،، من ، چون سایه باشم ،
در اینجا ، با تو ، من ،، همسایه باشم ،
۱۲۹
نه ، آخر سایهٔ خود ، مَحو ، آری ،
چو نور جاودانی را ، تو داری ،
۱۳۰
دلم خون گشت ، در دریای امّید ،
بماندم زار و ناپروایِ امید ،
۱۳۱
بهوصلِ خود ، دمی بخشایشم دِه ،
ز دردم ، یک نفس ،، آسایشم دِه ،
۱۳۲
تو امّید منی ،،، در گاه و بیگاه ،
کنون ، از کردَهها ،، استغفرالله ،
۱۳۳
تو ، امّید منی ،،، در عینِ طاعت ،
مرا ، بخشا ز نورِ خود ، سعادت ،
۱۳۴
تو ، امّید منی ،،، اندر قیامت ،
ندارم گرچه جز درد و ندامت ،
۱۳۵
تو ، امّید منی ،، اندر صراطم ،
به فضلِ خویشتن ، بخشی نجاتم ،
۱۳۶
تو ، امّید منی ،،، در پایِ میزان ،
بهلطفِ خویش ،،، بخشی جرم و عصیان ،
۱۳۷
چنان در دستِ نفسم ، بازمانده ،
چو گنجشکی ، بهدستِ باز ، مانده ،
۱۳۸
مرا ، این نفسِ سرکش ،، خوار کردست ،
شب و روزم ، بهغم ، افگار کردست ،
۱۳۹
مرا ،،، زین سگ ، امانی دِه درین راه ،
ز دیدِ خویشتن ، گردانش آگاه ،
#گردانش آگاه = بگردان او را آگاه - او را آگاه بگردان
۱۴۰
غمِ عشقِ تو خوردم ، هم تو دانی ،
شب و روز ، اندرین دردم ،، تو دانی ،
۱۴۱
ز دردِ عشقِ تو ،، زار و زبونم ،
بمانده اندرین غرقابِ خونم ،
#عطار
معرفی عارفان
سعدی « گلستان » دیباچه ( #قسمت_هشتم ) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم تقصیر و تقاعدی که در مواظبتِ خدمتِ بارگاهِ خداوندی میرود بنا بر آن است که طایفهای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن میگفتند ، به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است…
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_نهم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
قدّمالخروجَ قبلَالولوجُ ، مردیت بیازمای ، وآنگه زن کن .
گرچه شاطر بُوَد خروس ، به جنگ ،
چه زند پیشِ بازِ رویینچنگ؟ ،
گربه ،،، شیر است در گرفتنِ موش ،
لیک ،،، موش است در مصافِ پلنگ ،
اما به اعتمادِ سعتِ اخلاقِ بزرگان که چشم از عوایبِ زیردستان بپوشند و در افشایِ جرائمِ کِهتران نکوشند ، کلمهای چند به طریقِ اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیرِ ملوکِ ماضی رحمهمالله در این کتاب درج کردیم و برخی از عمرِ گرانمایه بر او خرج ، موجبِ تصنیفِ کتاب این بود و باللهالتوفیق .
بمانَد سالها ، این نظم و ترتیب ،
ز ما ، هر ذرّه خاک ، افتاده جایی ،
غرض ، نقشیست کز ما باز مانَد ،
که هستی را ، نمیبینم بقایی ،
مگر صاحبدلی ، روزی به رحمت ،
کند در کارِ درویشان ، دعایی ،
امعانِ نظر در ترتیبِ کتاب و تهذیبِ ابواب ، ایجازِ سخن مصلحت دید تا بر این روضهٔ غنا و حدیقهٔ غلبا چون بهشت ، هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد ، تا به ملال نیانجامد .
باب اوّل : در سیرتِ پادشاهان
باب دوم : در اخلاقِ درویشان
باب سوم : در فضیلتِ قناعت
باب چهارم : در فوایدِ خاموشی
باب پنجم : در عشق و جوانی
باب ششم : در ضعف و پیری
باب هفتم : در تأثیرِ تربیت
باب هشتم : در آدابِ صحبت
در این مدت ، که ما را ، وقت خوش بود ،
ز هجرت ، ششصد و پنجاه و شش ، بود ،
مرادِ ما ، نصیحت بود و ، گفتیم ،
حوالت با خدا کردیم و ، رفتیم ،
#پایان_دیباچه_گلستان_سعدی
باب اول در سیرت پادشاهان « مواعظ »
دیباچه
( #قسمت_نهم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
قدّمالخروجَ قبلَالولوجُ ، مردیت بیازمای ، وآنگه زن کن .
گرچه شاطر بُوَد خروس ، به جنگ ،
چه زند پیشِ بازِ رویینچنگ؟ ،
گربه ،،، شیر است در گرفتنِ موش ،
لیک ،،، موش است در مصافِ پلنگ ،
اما به اعتمادِ سعتِ اخلاقِ بزرگان که چشم از عوایبِ زیردستان بپوشند و در افشایِ جرائمِ کِهتران نکوشند ، کلمهای چند به طریقِ اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیرِ ملوکِ ماضی رحمهمالله در این کتاب درج کردیم و برخی از عمرِ گرانمایه بر او خرج ، موجبِ تصنیفِ کتاب این بود و باللهالتوفیق .
بمانَد سالها ، این نظم و ترتیب ،
ز ما ، هر ذرّه خاک ، افتاده جایی ،
غرض ، نقشیست کز ما باز مانَد ،
که هستی را ، نمیبینم بقایی ،
مگر صاحبدلی ، روزی به رحمت ،
کند در کارِ درویشان ، دعایی ،
امعانِ نظر در ترتیبِ کتاب و تهذیبِ ابواب ، ایجازِ سخن مصلحت دید تا بر این روضهٔ غنا و حدیقهٔ غلبا چون بهشت ، هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد ، تا به ملال نیانجامد .
باب اوّل : در سیرتِ پادشاهان
باب دوم : در اخلاقِ درویشان
باب سوم : در فضیلتِ قناعت
باب چهارم : در فوایدِ خاموشی
باب پنجم : در عشق و جوانی
باب ششم : در ضعف و پیری
باب هفتم : در تأثیرِ تربیت
باب هشتم : در آدابِ صحبت
در این مدت ، که ما را ، وقت خوش بود ،
ز هجرت ، ششصد و پنجاه و شش ، بود ،
مرادِ ما ، نصیحت بود و ، گفتیم ،
حوالت با خدا کردیم و ، رفتیم ،
#پایان_دیباچه_گلستان_سعدی
باب اول در سیرت پادشاهان « مواعظ »
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶ ( #قسمت_هشتم ) ۱۱۳ چو ، از بند و پیوند ،،، یابد رها ، درخشندهمُهری بُوَد ، بی بها ، ۱۱۴ چنین داد پاسخ هجیرش : ، که شاه ، چو سیر آید از مهر ، وز تاج و…
داستان رستم و سهراب
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_نهم )
۱۲۹
بِدو گفت سهرابِ آزادگان : ،
سیهبخت ، گودرزِ کشوادگان ،
۱۳۰
که همچون توئی ، خواند باید پسر ،
بدین زور و ، این دانش و ، این هنر ،
۱۳۱
تو ، مردانِ جنگی کجا دیدهای؟ ،
که بانگِ پیِ اسب ، نشنیدهای ،
۱۳۲
که چندین ، ز رستم سخن بر زبان ،
بِرانی ،،، ستائی وِرا هر زمان ،
۱۳۳
گَرَش بینم ، آنگاه آیدت یاد ،
که دریایِ جوشان ،،، بلرزد ز باد ،
۱۳۴
از آتش ،، ترا بیم ، چندان بُوَد ،
که دریا ،، به آرام ، جنبان بُوَد ،
۱۳۵
چو ، دریایِ سبز ، اندر آید ز جای ،
ندارد دَمِ آتشِ تیز ، پای ،
۱۳۶
سرِ تیرگی ، اندر آید به خواب ،
چو ، تیغِ تبش ، برکشد آفتاب ،
#تبش = تابش
۱۳۷
چو برگفت از اینگونه ، سهرابِ گُرد ،
غمی گشت هزمان همی برشمرد ،
۱۳۸
به دل گفت ناکاردیده هجیر : ،
که ، گر من نشانِ گَوِ شیرگیر ،
۱۳۹
بگویم بدین تُرکِ با زورِ دست ،
چنین یال و ، این خسروانینشست ،
۱۴۰
ز لشکر ، کند جنگجو ،، انجمن ،
برانگیزد آن بارهٔ پیلتن ،
۱۴۱
بدین زور و ، این کفت و ، این یالِ اوی ،
شود کشته ، رستم به چنگالِ اوی ،
۱۴۲
ز گُردان ، نیاید کسی جنگجوی ،
که با او ، به روی اندر آرَد روی ،
۱۴۳
ز ایران ، نباشد کسی کینهخواه ،
بگیرد سرِ تختِ کاوسشاه ،
۱۴۴
چنین گفت موبد ، که مُرده به نام ،
بِه از زنده ،، دشمن ، بِدو شادکام ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
ادامه دارد 👇👇👇
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_نهم )
۱۲۹
بِدو گفت سهرابِ آزادگان : ،
سیهبخت ، گودرزِ کشوادگان ،
۱۳۰
که همچون توئی ، خواند باید پسر ،
بدین زور و ، این دانش و ، این هنر ،
۱۳۱
تو ، مردانِ جنگی کجا دیدهای؟ ،
که بانگِ پیِ اسب ، نشنیدهای ،
۱۳۲
که چندین ، ز رستم سخن بر زبان ،
بِرانی ،،، ستائی وِرا هر زمان ،
۱۳۳
گَرَش بینم ، آنگاه آیدت یاد ،
که دریایِ جوشان ،،، بلرزد ز باد ،
۱۳۴
از آتش ،، ترا بیم ، چندان بُوَد ،
که دریا ،، به آرام ، جنبان بُوَد ،
۱۳۵
چو ، دریایِ سبز ، اندر آید ز جای ،
ندارد دَمِ آتشِ تیز ، پای ،
۱۳۶
سرِ تیرگی ، اندر آید به خواب ،
چو ، تیغِ تبش ، برکشد آفتاب ،
#تبش = تابش
۱۳۷
چو برگفت از اینگونه ، سهرابِ گُرد ،
غمی گشت هزمان همی برشمرد ،
۱۳۸
به دل گفت ناکاردیده هجیر : ،
که ، گر من نشانِ گَوِ شیرگیر ،
۱۳۹
بگویم بدین تُرکِ با زورِ دست ،
چنین یال و ، این خسروانینشست ،
۱۴۰
ز لشکر ، کند جنگجو ،، انجمن ،
برانگیزد آن بارهٔ پیلتن ،
۱۴۱
بدین زور و ، این کفت و ، این یالِ اوی ،
شود کشته ، رستم به چنگالِ اوی ،
۱۴۲
ز گُردان ، نیاید کسی جنگجوی ،
که با او ، به روی اندر آرَد روی ،
۱۴۳
ز ایران ، نباشد کسی کینهخواه ،
بگیرد سرِ تختِ کاوسشاه ،
۱۴۴
چنین گفت موبد ، که مُرده به نام ،
بِه از زنده ،، دشمن ، بِدو شادکام ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
ادامه دارد 👇👇👇