آن مَه که ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزۀ عشقش بیگُشن همیزاید
عقل از مزۀ بویش، وَز تابشِ آن رویَش
هم خیره همیخندد، هم دست همیخاید
هر صبح ز سَیرانش، میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران، او روی بِنَنْماید
هر چیز که میبینی، در بیخبری بینی
تا باخبری وَٱللَّه او پرده بِنَگْشاید
دَم همدم او نَبْوَد، جان مَحرمِ او نَبْوَد
وَانْدیشه که این داند، او نیز نمیشاید
دیوان شمس غزل شمارۀ ۵۹۶
جان از مزۀ عشقش بیگُشن همیزاید
عقل از مزۀ بویش، وَز تابشِ آن رویَش
هم خیره همیخندد، هم دست همیخاید
هر صبح ز سَیرانش، میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران، او روی بِنَنْماید
هر چیز که میبینی، در بیخبری بینی
تا باخبری وَٱللَّه او پرده بِنَگْشاید
دَم همدم او نَبْوَد، جان مَحرمِ او نَبْوَد
وَانْدیشه که این داند، او نیز نمیشاید
دیوان شمس غزل شمارۀ ۵۹۶
نایی ببرید از نیستان استاد،
با هفت سوراخ و آدمش نام نهاد.
ای نی، تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که این لبت را دم داد.
#مولانای جان_دیوان شمس رباعیات
درون نی خالی است و صدا در اثر نَفَسی که در آن دمیده می شود به وجود می آید درحالیکه یک سر نی باز است سر دیگر آن در دهان نوازنده است.
انسان نیز مانند همین نی است؛ وقتی که شخص، انسان کاملی می شود در این صورت او به حقیقت یک "انسان" شده است و با رهایی از خویشتن خویش، در واقع از خود تهی می شود.
خویشتن خویش همان خود حقیقیست، خود بی نقاب و فارغ از برچسبهای نیک و بد. فارغ از تعاریف مادی.
آنچه از حق است ناگزیر برحق است و فرق هست میان حقیقتی که از او برخواسته و واقعیتی که ماحصل ذهن است.
نای درون انسان کامل خالی میشود( شاید اشارتی به پاکسازی چاکراها از بستگی ها و گرفتگی هایی که در اثر تجربه ی جهان مادی حاصل میشود.)
و چون نای خالیست نفس حق در آن میپیچد ( شاید اشاره ای به نیروی حیاتـ چی) و او صدای خدا می شود، آیینه خدا می شود و به تعالی می رسد.
به خانه بر می گردد، با خدای خود یکی شده و به کمال می رسد.
برکت باشد و نور تا ابدالاباد.
با هفت سوراخ و آدمش نام نهاد.
ای نی، تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که این لبت را دم داد.
#مولانای جان_دیوان شمس رباعیات
درون نی خالی است و صدا در اثر نَفَسی که در آن دمیده می شود به وجود می آید درحالیکه یک سر نی باز است سر دیگر آن در دهان نوازنده است.
انسان نیز مانند همین نی است؛ وقتی که شخص، انسان کاملی می شود در این صورت او به حقیقت یک "انسان" شده است و با رهایی از خویشتن خویش، در واقع از خود تهی می شود.
خویشتن خویش همان خود حقیقیست، خود بی نقاب و فارغ از برچسبهای نیک و بد. فارغ از تعاریف مادی.
آنچه از حق است ناگزیر برحق است و فرق هست میان حقیقتی که از او برخواسته و واقعیتی که ماحصل ذهن است.
نای درون انسان کامل خالی میشود( شاید اشارتی به پاکسازی چاکراها از بستگی ها و گرفتگی هایی که در اثر تجربه ی جهان مادی حاصل میشود.)
و چون نای خالیست نفس حق در آن میپیچد ( شاید اشاره ای به نیروی حیاتـ چی) و او صدای خدا می شود، آیینه خدا می شود و به تعالی می رسد.
به خانه بر می گردد، با خدای خود یکی شده و به کمال می رسد.
برکت باشد و نور تا ابدالاباد.
به تیغم گر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم
غم گیتی گر از پایم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگیرم
برآی ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم
به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم
#حضرت_حافظ
وگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم
غم گیتی گر از پایم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگیرم
برآی ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم
به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم
#حضرت_حافظ
دل به دریا ده که تا دریا شوی
نزد ما بنشین که همچون ما شوی
ساغر دُردی درد دل بنوش
تا دمی همدرد بودردا شوی
از بلا چون کار ما بالا گرفت
رو به بالاکش که تا بالا شوی
غیر نور او نبیند چشم تو
گر به نور روی او بینا شوی
آن یکی در هر یکی بینی عیان
در دو عالم گر دمی یکتا شوی
عشق را جائی معین هست نیست
جای او یابی اگر بی جا شوی
نعمت الله جو که از ارشاد او
عارف یکتای بی همتا شوی
حضرت شاه نعمتالله ولی
نزد ما بنشین که همچون ما شوی
ساغر دُردی درد دل بنوش
تا دمی همدرد بودردا شوی
از بلا چون کار ما بالا گرفت
رو به بالاکش که تا بالا شوی
غیر نور او نبیند چشم تو
گر به نور روی او بینا شوی
آن یکی در هر یکی بینی عیان
در دو عالم گر دمی یکتا شوی
عشق را جائی معین هست نیست
جای او یابی اگر بی جا شوی
نعمت الله جو که از ارشاد او
عارف یکتای بی همتا شوی
حضرت شاه نعمتالله ولی
دل به دریا ده که تا دریا شوی
نزد ما بنشین که همچون ما شوی
ساغر دُردی درد دل بنوش
تا دمی همدرد بودردا شوی
از بلا چون کار ما بالا گرفت
رو به بالاکش که تا بالا شوی
غیر نور او نبیند چشم تو
گر به نور روی او بینا شوی
آن یکی در هر یکی بینی عیان
در دو عالم گر دمی یکتا شوی
عشق را جائی معین هست نیست
جای او یابی اگر بی جا شوی
نعمت الله جو که از ارشاد او
عارف یکتای بی همتا شوی
حضرت شاه نعمتالله ولی
نزد ما بنشین که همچون ما شوی
ساغر دُردی درد دل بنوش
تا دمی همدرد بودردا شوی
از بلا چون کار ما بالا گرفت
رو به بالاکش که تا بالا شوی
غیر نور او نبیند چشم تو
گر به نور روی او بینا شوی
آن یکی در هر یکی بینی عیان
در دو عالم گر دمی یکتا شوی
عشق را جائی معین هست نیست
جای او یابی اگر بی جا شوی
نعمت الله جو که از ارشاد او
عارف یکتای بی همتا شوی
حضرت شاه نعمتالله ولی
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجه ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
#سنایی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجه ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
#سنایی
عشق جمال جانان دریای آتشین است
گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است
جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند
پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است
#عطار
عشق جمال جانان دریای آتشین است
گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است
جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند
پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است
#عطار
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #نامه_گژدهم_به_نزد_کاوس فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۰ ( #قسمت_دوم ) ۱۴ هجیرِ دلاور ، میان را ببست ، یکی بارهٔ تیزتگ ، برنشست ، ۱۵ بشد پیشِ سهراب ، رزمآزمای ، بر اسبش ندیدم فزون زان ، بهپای ، ۱۶ که بر هم زَنَد مژه را ، جنگجوی…
داستان رستم و سهراب
#نامه_گژدهم_به_نزد_کاوس
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۰
( #قسمت_سوم )
۲۷
( دژ و باره ، گیرد ،، که خود ، زور هست )
ز ما ، مایه گیرد ، که خود ، زور هست ،
نگیرد کسی ، دستِ او را ، به دست ،
۲۸
عناندار چون او ، ندیدست کس ،
تو گوئی که سامِ سوار است و بس ،
۲۹
نداریم ما ، تابِ این جنگجوی ،
بدین گرز و چنگالِ آهنگِ اوی ،
۳۰
سرِ بختِ گُردان ، فُرو خفته ، گیر ،
بزرگیش ، بر آسمان رفته ، گیر ،
۳۱
بُنه اینک امشب ، همه برنهیم ،
همه ، روی را ،، سویِ کشور ، نهیم ،
۳۲
اگر خود شکیبیم یکچند ، نیز ،
نکوشیم و ، دیگر نگوئیم چیز ،
۳۳
که این باره را ، نیست پایابِ اوی ،
درنگی شود شیر ،، ز اِشتابِ اوی ،
۳۴
چو نامه به مُهر اندر آمد ،، بهشب ،
فرستاده را جُست و ، بگشاد لب ،
۳۵
بگفتش : چنان رو ، که فردا پگاه ،
نبیند ترا ، هیچکس زان سپاه ،
۳۶
فرستاد نامه ، سویِ راه راست ،
پسِ نامه ، آنگاه برپای خاست ،
۳۷
بهزیرِ دژ اندر ،، یکی راه بود ،
کجا ،، گژدهم ، زان رَه ، آگاه بود ،
۳۸
بُنه برنهاد و ، سر اندر کشید ،
بِدان راهِ بیراه ، شد ناپدید ،
۳۹
همان شب از آن راهِ دژ ، گژدهم ،
برون شد ، همه دوده با او ، بههم ،
#پایان_بخش ۱۰
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر از برز کوه »
بخش ۹ : « چو آگاه شد دختر گژدهم »
ادامه دارد 👇👇👇
#نامه_گژدهم_به_نزد_کاوس
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۰
( #قسمت_سوم )
۲۷
( دژ و باره ، گیرد ،، که خود ، زور هست )
ز ما ، مایه گیرد ، که خود ، زور هست ،
نگیرد کسی ، دستِ او را ، به دست ،
۲۸
عناندار چون او ، ندیدست کس ،
تو گوئی که سامِ سوار است و بس ،
۲۹
نداریم ما ، تابِ این جنگجوی ،
بدین گرز و چنگالِ آهنگِ اوی ،
۳۰
سرِ بختِ گُردان ، فُرو خفته ، گیر ،
بزرگیش ، بر آسمان رفته ، گیر ،
۳۱
بُنه اینک امشب ، همه برنهیم ،
همه ، روی را ،، سویِ کشور ، نهیم ،
۳۲
اگر خود شکیبیم یکچند ، نیز ،
نکوشیم و ، دیگر نگوئیم چیز ،
۳۳
که این باره را ، نیست پایابِ اوی ،
درنگی شود شیر ،، ز اِشتابِ اوی ،
۳۴
چو نامه به مُهر اندر آمد ،، بهشب ،
فرستاده را جُست و ، بگشاد لب ،
۳۵
بگفتش : چنان رو ، که فردا پگاه ،
نبیند ترا ، هیچکس زان سپاه ،
۳۶
فرستاد نامه ، سویِ راه راست ،
پسِ نامه ، آنگاه برپای خاست ،
۳۷
بهزیرِ دژ اندر ،، یکی راه بود ،
کجا ،، گژدهم ، زان رَه ، آگاه بود ،
۳۸
بُنه برنهاد و ، سر اندر کشید ،
بِدان راهِ بیراه ، شد ناپدید ،
۳۹
همان شب از آن راهِ دژ ، گژدهم ،
برون شد ، همه دوده با او ، بههم ،
#پایان_بخش ۱۰
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر از برز کوه »
بخش ۹ : « چو آگاه شد دختر گژدهم »
ادامه دارد 👇👇👇
شاه گشادست رو دیده شه بین که راست
باده گلگون شه بر گل و نسرین که راست
شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین که راست
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد
در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست
ساغرها میشمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین که راست
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین که راست
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینه صیاد کو دیده شاهین که راست
هین که براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین که راست
سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهره زر لایق آن بر سیمین که راست
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین که راست
دیوان شمس
باده گلگون شه بر گل و نسرین که راست
شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین که راست
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد
در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست
ساغرها میشمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین که راست
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین که راست
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینه صیاد کو دیده شاهین که راست
هین که براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین که راست
سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهره زر لایق آن بر سیمین که راست
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین که راست
دیوان شمس
ما را دو روزه دوری دیدار میکُشد
زهریست این که اندک و بسیار میکُشد
عمــــــرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبَرد به زاری و خوش زار میکُشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عـــــشاق را مفارقت یار میکُشد
آنجا که حُسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار میکُشد
وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هـــــزار بار نه یک بار میکُشد
#وحشی_بافقی
زهریست این که اندک و بسیار میکُشد
عمــــــرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبَرد به زاری و خوش زار میکُشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عـــــشاق را مفارقت یار میکُشد
آنجا که حُسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار میکُشد
وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هـــــزار بار نه یک بار میکُشد
#وحشی_بافقی
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
مولانا جلال الدین رومی
اقبال لاهوری
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
مولانا جلال الدین رومی
اقبال لاهوری
هفتهای میرود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگست بباید طلبید
مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
که محالست که در خود نگرد هر که تو دید
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد
چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
#حضرت_سعدی
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگست بباید طلبید
مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
که محالست که در خود نگرد هر که تو دید
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد
چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
#حضرت_سعدی
Tasnif Negara To Beman(Delzendeha.Blogfa.com)
TO BEMAN
با منِ بیکسِ تنهاشده یارا تو بمان
شعر سایه
آهنگ حسین پرنیا
آواز علی جهاندار
تو بمان...
با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
شعر سایه
آهنگ حسین پرنیا
آواز علی جهاندار
تو بمان...
با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
همه چیز را تا نجویی، نیابی
جز این دوست را، تا نیابی، نجویی.
فیه ما فیه
جز این دوست را، تا نیابی، نجویی.
فیه ما فیه
ای زندانیان درد و حُزن،
ای سوختگان آتشِ پشیمانی.
ای آتشخواران،
ای خانه و خرمنِ خود سوخته به نادانی.
ای خونباران که از حد برده و نومید گشتهاید.
نومید مشو از رحمتِ بینهایتِ بیپایانِ بندهنوازِ کارسازِ خداوندی.
مجالس سبعه
ای سوختگان آتشِ پشیمانی.
ای آتشخواران،
ای خانه و خرمنِ خود سوخته به نادانی.
ای خونباران که از حد برده و نومید گشتهاید.
نومید مشو از رحمتِ بینهایتِ بیپایانِ بندهنوازِ کارسازِ خداوندی.
مجالس سبعه
#عمران_صلاحی (زادهٔ ۱ اسفند ۱۳۲۵ – درگذشتهٔ ۱۱ مهر ۱۳۸۵) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز ایرانی بود.
عمران صلاحی در یکم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران از پدری اردبیلی و مادری مهاجر که از باکو به سمنان و سپس تهران مهاجرت کرده بودند، متولد گردید.
خود او در کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، عمران صلاحی» نشر ثالث صفحه ۱۸ دربارهٔ تاریخ تولدش میگوید: «من در سال ۱۳۲۵ در تهران متولد شدهام. در محلهٔ امیریهٔ مختاری. البته آن طور که شناسنا مهام میگوید باید این اتفاق غیرمنتظره و کمی هم عجیب در اول اسفند اتفاق افتاده باشد. اما خالهٔ بزرگم میگفت ۱۰ تیرماه متولد شدهام.»که البته او خود بیشتر بر ۱ اسفند تأکید داشت.
صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، وتبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.
عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
وی با گل آقا با نامهای مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، بچهٔ جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و… و نشریه بخارا همکاری داشت.
صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سالها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود.
عمده شهرت صلاحی در سالهایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه بهطور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست مینوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشتهها آقای حکایتی لقب گرفت و بعدها توسط انتشارات مروارید به چاپ رسید و چاپ کتاب در سال ۱۳۹۳ به نوبت چهارم رسید. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.
او در سال ۱۳۵۳ با هایده وهابزاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای یاشار و بهارهاست.
عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییوبستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.
عمران صلاحی در یکم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران از پدری اردبیلی و مادری مهاجر که از باکو به سمنان و سپس تهران مهاجرت کرده بودند، متولد گردید.
خود او در کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، عمران صلاحی» نشر ثالث صفحه ۱۸ دربارهٔ تاریخ تولدش میگوید: «من در سال ۱۳۲۵ در تهران متولد شدهام. در محلهٔ امیریهٔ مختاری. البته آن طور که شناسنا مهام میگوید باید این اتفاق غیرمنتظره و کمی هم عجیب در اول اسفند اتفاق افتاده باشد. اما خالهٔ بزرگم میگفت ۱۰ تیرماه متولد شدهام.»که البته او خود بیشتر بر ۱ اسفند تأکید داشت.
صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، وتبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.
عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
وی با گل آقا با نامهای مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، بچهٔ جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و… و نشریه بخارا همکاری داشت.
صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سالها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود.
عمده شهرت صلاحی در سالهایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه بهطور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست مینوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشتهها آقای حکایتی لقب گرفت و بعدها توسط انتشارات مروارید به چاپ رسید و چاپ کتاب در سال ۱۳۹۳ به نوبت چهارم رسید. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.
او در سال ۱۳۵۳ با هایده وهابزاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای یاشار و بهارهاست.
عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییوبستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچی که ریزد چای
دو عدد استکان بدهکاریم
به علی ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم
شاخی از شاخهای دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم
مثل فرخلقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهای، ای دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغی هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالی را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالی هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!
به مجلات هفتگی، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغی هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم
#عمران_صلاحی
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچی که ریزد چای
دو عدد استکان بدهکاریم
به علی ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم
شاخی از شاخهای دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم
مثل فرخلقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهای، ای دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغی هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالی را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالی هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!
به مجلات هفتگی، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغی هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم
#عمران_صلاحی
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم. امسال قصد حج کردم تا بروم.
روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود، مگر.
از همسایه بوی طعامی میآمد. مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام.
من رفتم. به در خانه همسایه. آن حال خبر دادم.
همسایه گریستن گرفت و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند.
امروز خری مرده دیدم. بار از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است.
تذکرة الاولیاء
روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود، مگر.
از همسایه بوی طعامی میآمد. مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام.
من رفتم. به در خانه همسایه. آن حال خبر دادم.
همسایه گریستن گرفت و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند.
امروز خری مرده دیدم. بار از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است.
تذکرة الاولیاء