هرکجا سیمینبناگوشی بلورینساعدیست
آزمون کردم، دلش را سخت سنگین کردهاند
حسرت و نومیدی و اندوه و غم، درد و تعب
ملک دل بهر تو از ششگوشه آذین کردهاند
#وصال_شیرازی
آزمون کردم، دلش را سخت سنگین کردهاند
حسرت و نومیدی و اندوه و غم، درد و تعب
ملک دل بهر تو از ششگوشه آذین کردهاند
#وصال_شیرازی
داد، چشمانِ تو در کُشتنِ من، دست به هم
فتنه برخاست، چو بِنشَست دو بَد مست به هم
هر یک اَبروی تو کافی است پِیِ کُشتنِ من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟!
شیخِ پیمانه شِکَن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بِشکَست به هم
عَقلم از کارِ جهان، رو به پریشانی داشت
زلفِ او باز شد و کارِ مرا بست به هم
مرغِ دل، زیرک و آزادی از این دام، محال
که خَمِ گیسویِ او، بافته چون شَست به هم
دست بردم که کِشَم تیرِ غمش را از دل
تیرِ دیگر زد و بَردوخت، دل و دست به هم
هر دو ضِد را به فُسون، جمع توان کرد 《وصال》
غیرِ آسودگی و عشق که نَنشست به هم
#وصال_شیرازی
فتنه برخاست، چو بِنشَست دو بَد مست به هم
هر یک اَبروی تو کافی است پِیِ کُشتنِ من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟!
شیخِ پیمانه شِکَن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بِشکَست به هم
عَقلم از کارِ جهان، رو به پریشانی داشت
زلفِ او باز شد و کارِ مرا بست به هم
مرغِ دل، زیرک و آزادی از این دام، محال
که خَمِ گیسویِ او، بافته چون شَست به هم
دست بردم که کِشَم تیرِ غمش را از دل
تیرِ دیگر زد و بَردوخت، دل و دست به هم
هر دو ضِد را به فُسون، جمع توان کرد 《وصال》
غیرِ آسودگی و عشق که نَنشست به هم
#وصال_شیرازی
گر چه بر من ز عنایت نظری نیست تو را
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو را
ترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو را
حاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا،گر چه سری نیست تو را
گشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو را
وه که یک باره وصال از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان،خبری نیست تو را
#وصال_شیرازی
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو را
ترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو را
حاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا،گر چه سری نیست تو را
گشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو را
وه که یک باره وصال از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان،خبری نیست تو را
#وصال_شیرازی
چو بزمی باشد و ساغر نباشد
بهشتی باشد و کوثر نباشد
مدامم ده نمی گویم شرابم
که آب ما قرین شر نباشد...
همین رطل گران در حلقه ماست
گران الحق از این خوشتر نباشد...
هوس خوانم، نه عشقش گر هوایی
دو روزی باشد و دیگر نباشد...
وصال از شعر با زینت مپرداز
نکو رو بسته زیور نباشد
#وصال_شیرازی
بهشتی باشد و کوثر نباشد
مدامم ده نمی گویم شرابم
که آب ما قرین شر نباشد...
همین رطل گران در حلقه ماست
گران الحق از این خوشتر نباشد...
هوس خوانم، نه عشقش گر هوایی
دو روزی باشد و دیگر نباشد...
وصال از شعر با زینت مپرداز
نکو رو بسته زیور نباشد
#وصال_شیرازی
داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟
#وصال_شیرازی
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟
#وصال_شیرازی
داد چشمان تو در کُشتن من دست بِهَم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست بهم
هر یک ابروی تو کافی ست پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست بهم
شیخ پیمانه شکن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست بهم
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست بهم
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست بهم
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست بهم
هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست بهم
#وصال_شیرازی
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست بهم
هر یک ابروی تو کافی ست پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست بهم
شیخ پیمانه شکن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست بهم
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست بهم
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست بهم
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست بهم
هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست بهم
#وصال_شیرازی
اشــــــــــــــــــــــــــــــــک آمد و سیلی شد و از کوی توام برد،
زین دیده چه گویم که چه ها بر سر ما رفت...!!!
#وصال_شیرازی
زین دیده چه گویم که چه ها بر سر ما رفت...!!!
#وصال_شیرازی
بیا که دیدهی غمدیده آرزوی تو دارد
به رهگذار سِتادهست و جستوجوی تو دارد
روانِ من به مَه و سال، اشتیاق تو ورزد
زبان من به شب و روز گفتوگوی تو دارد
به هر دلی نبُود منزلِ وفا و محبت
بسی بگشتم؛ این باده را سبوی تو دارد
به بوی موی تو دائم بنفشه بویم و لیکن
کجا بنفشهی این باغ، بوی موی تو دارد؟
به راهِ بادِ سحر هرنفس نشینم و شادم
به این امید که گاهی گذر به کوی تو دارد
به هرکه مینگرم، باشد آرزوی وصالش
به جز «وصال» که پیوسته آرزوی تو دارد...
#وصال_شیرازی
به رهگذار سِتادهست و جستوجوی تو دارد
روانِ من به مَه و سال، اشتیاق تو ورزد
زبان من به شب و روز گفتوگوی تو دارد
به هر دلی نبُود منزلِ وفا و محبت
بسی بگشتم؛ این باده را سبوی تو دارد
به بوی موی تو دائم بنفشه بویم و لیکن
کجا بنفشهی این باغ، بوی موی تو دارد؟
به راهِ بادِ سحر هرنفس نشینم و شادم
به این امید که گاهی گذر به کوی تو دارد
به هرکه مینگرم، باشد آرزوی وصالش
به جز «وصال» که پیوسته آرزوی تو دارد...
#وصال_شیرازی
اساس جهان آفرینش بر عشق است؛
از خلقت آدم خاکی تا ملکوتیان مجرد،
همه متحرک به عشقاند،
عشقِ حقیقی که عشق اكبر است
شوق به لقای حق است و این است
نیروی جاذبهی جهان و این است مبدا شور
و شرهای آفرینش و آنچه حافظ و نگهبان
موجودات جهان است عشق عالی است،
عشقی که ساری در تمام موجودات است.
اگر عشق نمیبود موجودات مضمحل میشدند.
همهی موجوداتِ جهان در سیر بطرف معشوقِ خود رنجها میکشند
و دشواریها تحمل میکنند
تا بوصال او برسند
و از شرابِ عشق ازلی سیراب شوند،
غايت نهایت این عشق تشبه به خداست
#شیخ_شهاب_الدین_سهروردی
#عشق #سهروردی
#وصال
از خلقت آدم خاکی تا ملکوتیان مجرد،
همه متحرک به عشقاند،
عشقِ حقیقی که عشق اكبر است
شوق به لقای حق است و این است
نیروی جاذبهی جهان و این است مبدا شور
و شرهای آفرینش و آنچه حافظ و نگهبان
موجودات جهان است عشق عالی است،
عشقی که ساری در تمام موجودات است.
اگر عشق نمیبود موجودات مضمحل میشدند.
همهی موجوداتِ جهان در سیر بطرف معشوقِ خود رنجها میکشند
و دشواریها تحمل میکنند
تا بوصال او برسند
و از شرابِ عشق ازلی سیراب شوند،
غايت نهایت این عشق تشبه به خداست
#شیخ_شهاب_الدین_سهروردی
#عشق #سهروردی
#وصال