This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پنجشنبه است
برای آرامش
روح در گذشتگان
فاتحه و صلوات بفرستیم
برای عزیزانی که
دیگر بینمون نیستند
همین ها برایشان
یک دنیاست
🌹روحشون شاد و يادشان گرامى🌹
برای آرامش
روح در گذشتگان
فاتحه و صلوات بفرستیم
برای عزیزانی که
دیگر بینمون نیستند
همین ها برایشان
یک دنیاست
🌹روحشون شاد و يادشان گرامى🌹
حکایت
توانگرزادهای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهای مناظره در پیوسته که صندوق تربتِ ما سَنگین است و کتابه رنگین و فرشِ رُخام انداخته و خشت پیروزه در او به کار برده. به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده؟
درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهایِ گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بود.
خر که کمتر نهند بر وی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار
مرد درویش که بارِ ستمِ فاقه کشید
به درِ مرگ همانا که سبکبار آید
وآن که در نعمت و آسایش و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید
به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید
گلستان ،شیخ سعدی
توانگرزادهای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهای مناظره در پیوسته که صندوق تربتِ ما سَنگین است و کتابه رنگین و فرشِ رُخام انداخته و خشت پیروزه در او به کار برده. به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده؟
درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهایِ گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بود.
خر که کمتر نهند بر وی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار
مرد درویش که بارِ ستمِ فاقه کشید
به درِ مرگ همانا که سبکبار آید
وآن که در نعمت و آسایش و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید
به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید
گلستان ،شیخ سعدی
تصوف آن بُوَد که
تو را خداوند از تو بمیراند
وبه خود زنده کند
آن بود که با خدای باشی "بی علاقه ای"
تصوف ذکری است
پس وجدی است
پس نه این است ونه آن
"تا نماند چنانکه نبود"
دنیا در دل مریدان"تلختر از صبر"است
چون معرفت به دل ایشان رسد
آن صبر شیرین تر از عسل گردد.....
تذکرة_الأولیاء
ذکر_جنید_بغدادی
تو را خداوند از تو بمیراند
وبه خود زنده کند
آن بود که با خدای باشی "بی علاقه ای"
تصوف ذکری است
پس وجدی است
پس نه این است ونه آن
"تا نماند چنانکه نبود"
دنیا در دل مریدان"تلختر از صبر"است
چون معرفت به دل ایشان رسد
آن صبر شیرین تر از عسل گردد.....
تذکرة_الأولیاء
ذکر_جنید_بغدادی
هر که چهل روز باخلاص بود در دنیا زاهد گردد و او را کرامت پدید آید
و اگر پدید نیاید خلل از وی افتاده باشد اندر زهد
گفتند :چگونه پدید آید او را کرامت؟
گفت: بگیرد آنچه خواهد ،چنانکه خواهد.
سهل بن تستری
و اگر پدید نیاید خلل از وی افتاده باشد اندر زهد
گفتند :چگونه پدید آید او را کرامت؟
گفت: بگیرد آنچه خواهد ،چنانکه خواهد.
سهل بن تستری
ره آسمان درون است:
اگر خواهی که جمال اسرار،
بر تو جلوه کند ،
از عادت پرستی دست بدار ،
که عادت پرستی ، بت پرستی باشد...
هر چه شنوده ای از مخلوقات ،
فراموش کن !
هر چه شنوده ای، نا شنوده گیر!
هر چه بر تو مشکل گردد ،
جز به زبان دل سوال مکن.
عین القضات همدانی
اگر خواهی که جمال اسرار،
بر تو جلوه کند ،
از عادت پرستی دست بدار ،
که عادت پرستی ، بت پرستی باشد...
هر چه شنوده ای از مخلوقات ،
فراموش کن !
هر چه شنوده ای، نا شنوده گیر!
هر چه بر تو مشکل گردد ،
جز به زبان دل سوال مکن.
عین القضات همدانی
اى داود ؛
طالبان و قاصدان حضرت ما مختلف است و ما رنج کسى ضایع نکنیم هر کس را آنچه سزاى اوست و همت او بدو دهیم، انا عند ظن عبدى فلیظن بى ما شاء،
ذاکران را گفتیم سلام و تحیت شما را،
مطیعان را گفتیم نعمت جنت شما را
متوکلان را گفتیم کرامت کفایت شما را،
شاکران را گفتیم زیادت نعمت شما را،
محسنان را گفتیم فضل و رحمت شما را،
مشتاقان را گفتیم انس و سلوت شما را،
محبان را گفتیم شما مرا من شما را.
من آن خداوندم که به بنده ی خود بفضل خود نزدیکم، ناخوانده به وى نزدیکم، ناجسته و نادر یافته به وى نزدیکم، به علم نزدیکم و از وهمها دور، بهره محبان خودم و بهره رسان من دور، یاد من عیشست و مهر من سور، شناخت من ملک است و یافت من سرور، صحبت من روح است و قرب من نور.
کشف_المحجوب
رشیدالدین_میبدی
طالبان و قاصدان حضرت ما مختلف است و ما رنج کسى ضایع نکنیم هر کس را آنچه سزاى اوست و همت او بدو دهیم، انا عند ظن عبدى فلیظن بى ما شاء،
ذاکران را گفتیم سلام و تحیت شما را،
مطیعان را گفتیم نعمت جنت شما را
متوکلان را گفتیم کرامت کفایت شما را،
شاکران را گفتیم زیادت نعمت شما را،
محسنان را گفتیم فضل و رحمت شما را،
مشتاقان را گفتیم انس و سلوت شما را،
محبان را گفتیم شما مرا من شما را.
من آن خداوندم که به بنده ی خود بفضل خود نزدیکم، ناخوانده به وى نزدیکم، ناجسته و نادر یافته به وى نزدیکم، به علم نزدیکم و از وهمها دور، بهره محبان خودم و بهره رسان من دور، یاد من عیشست و مهر من سور، شناخت من ملک است و یافت من سرور، صحبت من روح است و قرب من نور.
کشف_المحجوب
رشیدالدین_میبدی
نیستم بلبل که بر گلشن ، نظر باشد مرا .
باغهای دلگشا ، در زیر پر باشد مرا !
سرمهٔ خاموشی من ، از سواد شهرهاست .
چون جرس گلبانگ عشرت ، در سفر باشد مرا .
باده نتواند برون بردن ، مرا از فکر یار .
دست دایم چون سبو ، در زیر سر باشد مرا .
در محیط رحمت حق ، چون حباب شوخچشم !
بادبان کشتی ، از دامان تر باشد مرا .
منزل آسایش من ، محو در خود گشتن است .
گردبادی میتواند ، راهبر باشد مرا .
از گرانسنگی ، نمیجنبم ، ز جای خویشتن .
تیغ اگر چون کوه ، بر بالای سر باشد مرا .
میگذارم دست خود را ، چون "صدف" بر روی هم .
قطرهٔ آبی اگر ، همچون گهر باشد مرا .
#صائب_تبریزی
باغهای دلگشا ، در زیر پر باشد مرا !
سرمهٔ خاموشی من ، از سواد شهرهاست .
چون جرس گلبانگ عشرت ، در سفر باشد مرا .
باده نتواند برون بردن ، مرا از فکر یار .
دست دایم چون سبو ، در زیر سر باشد مرا .
در محیط رحمت حق ، چون حباب شوخچشم !
بادبان کشتی ، از دامان تر باشد مرا .
منزل آسایش من ، محو در خود گشتن است .
گردبادی میتواند ، راهبر باشد مرا .
از گرانسنگی ، نمیجنبم ، ز جای خویشتن .
تیغ اگر چون کوه ، بر بالای سر باشد مرا .
میگذارم دست خود را ، چون "صدف" بر روی هم .
قطرهٔ آبی اگر ، همچون گهر باشد مرا .
#صائب_تبریزی
من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟
نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟
جرمم این دان که ز جان دوستترت میدارم
از پی دوستی تو به بلا افتادم
#جناب_عراقی
نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟
جرمم این دان که ز جان دوستترت میدارم
از پی دوستی تو به بلا افتادم
#جناب_عراقی
آن فروغِ دیده و آن راحتِ دل میرود
رخت بردارید همراهان، که محمل میرود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت!
نی؛ که بر جاییست نقش یار و مشکل میرود...!
#اوحدی
رخت بردارید همراهان، که محمل میرود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت!
نی؛ که بر جاییست نقش یار و مشکل میرود...!
#اوحدی
#اقسام# عالِم
درکلیترین تقسیم، عالِم بر سه قسم است:
اول) عالِم بالله وغیر عالِم بامرالله
دوم)عالِم به امرالله و غیرعالِم بالله
سوم)عالِم بالله و بامرالله
اول) عالِم بالله وغیر عالِم بامرالله
کسی است که قلبش مملو از معرفت خداوند متعال است.
در وجود او چاشنی عشق الهی غلبه کرده و در دل چنان به ذکر ویاد و مشاهده نور جلال و جمال وصفات کبریایی اله العالمین مشغول و مستغرق است که به امور دنیوی التفاتی ندارد اما از شریعت فقط اعتقاد صحیح و علم حلال و حرام را دارد و به اصطلاح عالِم کامل و ملا نیست.
دوم) عالِم به امرالله و غیرعالِم بالله
کسی است که علوم رسمی و ظاهری متداول را فرا گرفته ودر میدان علم تبحر کامل کسب کرده است و آگاه به حقایق مسایل است اما عارف و ذاکر نیست و در صحبت کاملان وقت نگذرانده است تا حالات قلبش تغییر نماید چنین کسی فقط در محدوده علوم رسمی قرار دارد و از اسرار جمال و جلال کبریایی الهی خبر ندارد.
سوم) عالِم بالله و بامرالله
کسی است که در هر دو جنبه کامل است او علم ظاهری را فرا گرفته و در آن مهارت کافی حاصل کرده است و راه معرفت را نیز طی کرده و از حقایق و اسرار الهی آگاه است. چنین کسی کبریت احمر و دُرّ است و خلیفه انبیاء و صدیقین در واقع همین کس است.
#تفسیر تبیین الفرقان
🌹🙏🌹
درکلیترین تقسیم، عالِم بر سه قسم است:
اول) عالِم بالله وغیر عالِم بامرالله
دوم)عالِم به امرالله و غیرعالِم بالله
سوم)عالِم بالله و بامرالله
اول) عالِم بالله وغیر عالِم بامرالله
کسی است که قلبش مملو از معرفت خداوند متعال است.
در وجود او چاشنی عشق الهی غلبه کرده و در دل چنان به ذکر ویاد و مشاهده نور جلال و جمال وصفات کبریایی اله العالمین مشغول و مستغرق است که به امور دنیوی التفاتی ندارد اما از شریعت فقط اعتقاد صحیح و علم حلال و حرام را دارد و به اصطلاح عالِم کامل و ملا نیست.
دوم) عالِم به امرالله و غیرعالِم بالله
کسی است که علوم رسمی و ظاهری متداول را فرا گرفته ودر میدان علم تبحر کامل کسب کرده است و آگاه به حقایق مسایل است اما عارف و ذاکر نیست و در صحبت کاملان وقت نگذرانده است تا حالات قلبش تغییر نماید چنین کسی فقط در محدوده علوم رسمی قرار دارد و از اسرار جمال و جلال کبریایی الهی خبر ندارد.
سوم) عالِم بالله و بامرالله
کسی است که در هر دو جنبه کامل است او علم ظاهری را فرا گرفته و در آن مهارت کافی حاصل کرده است و راه معرفت را نیز طی کرده و از حقایق و اسرار الهی آگاه است. چنین کسی کبریت احمر و دُرّ است و خلیفه انبیاء و صدیقین در واقع همین کس است.
#تفسیر تبیین الفرقان
🌹🙏🌹
عیاذ بالله از روزی که عشقم در جنون آرد
سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد
من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش
به سد خواری کند بیرون به سد عزت درون آرد
به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم
که هرکس آید از دیوان او فرمان خون آرد
سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم
که گلگون را به گردن گیرد و از بیستون آرد
کمند جذبهی معشوق اگر در جان نیاویزد
کسی پروانه را در آتش سوزنده چون آرد
برو فارغ نشین وحشی که نخل آرزومندی
نیارد بار اگر هم آورد بار زبون آرد
#وحشیبافقی
سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد
من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش
به سد خواری کند بیرون به سد عزت درون آرد
به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم
که هرکس آید از دیوان او فرمان خون آرد
سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم
که گلگون را به گردن گیرد و از بیستون آرد
کمند جذبهی معشوق اگر در جان نیاویزد
کسی پروانه را در آتش سوزنده چون آرد
برو فارغ نشین وحشی که نخل آرزومندی
نیارد بار اگر هم آورد بار زبون آرد
#وحشیبافقی
ز گزاف ریز باده که تو شاهِ ساقیانی
تو نِهای ز جنسِ خَلقان، تو ز خلقِ آسمانی
دو هزار خُنبِ باده، نرسد به جرعۀ تو
ز کجا شرابِ خاکی، ز کجا شرابِ جانی
می و نُقلِ این جهانی، چو جهان، وفا ندارد
می و ساغرِ خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، بهفدایِ آن ملاحت
جُزِ صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهانِ بیقراری
بشکاف ز آتشِ خود دلِ قُبّۀ دُخانی
پَر و بال بخش جان را، که بسی شکستهپَر شد
پَر و بالِ جان شکستی، پیِ حکمتی که دانی
سخنم بههوشیاری، نمکی ندارد ای جان
قَدحی دو موهبت کُن، چو ز من سخن سِتانی
که هرآنچه مست گوید همه باده گفته باشد
نکُند به کَشتیِ جان جُزِ باده بادبانی
مددی که نیممستم، بِده آن قَدح به دستم
که به دولتِ تو رَستَم ز مَلولی و گرانی
هله ای بلایِ توبه، بِدَران قبایِ توبه
بَرِ تو چه جایِ توبه؟ که قضایِ ناگهانی
تو خرابِ هر دُکانی، تو بلایِ خانومانی
زِهِ کوهِ قاف گیری، چو شتر همیکَشانی
عجب آن دگر بگویم که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوشتر، که شهِ شِکَربیانی
دیوان شمس
تو نِهای ز جنسِ خَلقان، تو ز خلقِ آسمانی
دو هزار خُنبِ باده، نرسد به جرعۀ تو
ز کجا شرابِ خاکی، ز کجا شرابِ جانی
می و نُقلِ این جهانی، چو جهان، وفا ندارد
می و ساغرِ خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، بهفدایِ آن ملاحت
جُزِ صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهانِ بیقراری
بشکاف ز آتشِ خود دلِ قُبّۀ دُخانی
پَر و بال بخش جان را، که بسی شکستهپَر شد
پَر و بالِ جان شکستی، پیِ حکمتی که دانی
سخنم بههوشیاری، نمکی ندارد ای جان
قَدحی دو موهبت کُن، چو ز من سخن سِتانی
که هرآنچه مست گوید همه باده گفته باشد
نکُند به کَشتیِ جان جُزِ باده بادبانی
مددی که نیممستم، بِده آن قَدح به دستم
که به دولتِ تو رَستَم ز مَلولی و گرانی
هله ای بلایِ توبه، بِدَران قبایِ توبه
بَرِ تو چه جایِ توبه؟ که قضایِ ناگهانی
تو خرابِ هر دُکانی، تو بلایِ خانومانی
زِهِ کوهِ قاف گیری، چو شتر همیکَشانی
عجب آن دگر بگویم که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوشتر، که شهِ شِکَربیانی
دیوان شمس
مدتی شد که به جان باتو در آمیخته ایم
در سر زلف دلاویز تو آویخته ایم
جوی آبی که روان در نظرت می گذرد
آب چشمیست که ما بر گذرت ریخته ایم
پردهٔ دیدهٔ ما در نظر ما به مثل
شعر بیزیست که زان خاک درت ریخته ایم
به خیالی که خیال تو نگاریم بچشم
هر زمان نقش خیالی ز نو انگیخته ایم
تاکه در بند سر زلف تو دل دربند است
با تو پیوسته و از غیر تو بگسیخته ایم
گوشهٔ خلوت میخانه مقامی امن است
ما از این خانه از آن واسطه بگریخته ایم
نعمت الله می صافی است در این جام لطیف
ما به جان با می و جامش به هم آمیخته ایم
حضرت شاه نعمتالله ولی
در سر زلف دلاویز تو آویخته ایم
جوی آبی که روان در نظرت می گذرد
آب چشمیست که ما بر گذرت ریخته ایم
پردهٔ دیدهٔ ما در نظر ما به مثل
شعر بیزیست که زان خاک درت ریخته ایم
به خیالی که خیال تو نگاریم بچشم
هر زمان نقش خیالی ز نو انگیخته ایم
تاکه در بند سر زلف تو دل دربند است
با تو پیوسته و از غیر تو بگسیخته ایم
گوشهٔ خلوت میخانه مقامی امن است
ما از این خانه از آن واسطه بگریخته ایم
نعمت الله می صافی است در این جام لطیف
ما به جان با می و جامش به هم آمیخته ایم
حضرت شاه نعمتالله ولی
اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک می پرستان میرسند
دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان میرسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
جمله دامنهای پرزر همچو کان
از برای تنگدستان میرسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان میرسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان میرسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوههای نو زمستان میرسند
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان میرسند
حضرت مولانا
اندک اندک می پرستان میرسند
دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان میرسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
جمله دامنهای پرزر همچو کان
از برای تنگدستان میرسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان میرسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان میرسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوههای نو زمستان میرسند
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان میرسند
حضرت مولانا
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
#حضرت_حافـــــظ
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
#حضرت_حافـــــظ
وگفت:هرکه با خدای تعالی زندگانی کند دیدنیها همه دیده بُوَد و شنیدنیها و کردنیها کرده و دانستنی دانسته
ابوالحسن خرقانی
ابوالحسن خرقانی
نماز کردن و روزه داشتن کار عابدان بود اما افت از دل جدا کردن کار مردان بود
ابوالحسن خرقانی
ابوالحسن خرقانی
گفت:از بسیار جانها آواز ماتم می برآید،و از بعضی آواز دف، هر چند در دل خود می نگرم همه آواز ماتم می برآید،آواز دف نی
ابوالحسن خرقانی
ابوالحسن خرقانی
دورترین از درگاه الله کسانی را دیدم که ایشان خویشتن را نزدیکتر دارند
سلطان بایزید بسطامی
سلطان بایزید بسطامی