معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
سه عامل سقوط حکومت‌ها
از نگاه فردوسی بزرگ
( همو که با زنده کردن زبان فارسی ایران را در جهان جاودانه ساخت)

نخست؛ اوجگیری ظلم و ستم 
این عامل اصلی و مهم سقوط از دیدگاه فردوسی است. مردم توسط صاحبان زور سرکوب ،زندانی ،شکنجه ، تحقیر و کشته می‌شوند.

دوم؛ حذف نخبگان و به کارگیری بی‌مایه‌گان و بی‌خردان در مسند امور و مدیریت جامعه.

سوم؛ ثروت اندوزی و سیری‌ناپذیری از داشتن دارایی که فساد مالی از سوی حکومتگران را به همراه دارد. با حاکمیت زر و زور و تزویر جامعه فقیرتر و حقیرتر می‌شود؛

سرِ تخت شاهان بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار

دگر آنکه بی‌ سود را برکشد
ز مرد هنرمند سر درکشد

سوم آنکه با گنج خویشی کند
بکوشد به دینار بیشی کند
دنیا چون کاه است،
عشق چون گندم.
بادِ اجل کاه را ببرد، یک پرّه کاه نماند.

دنیا چون دهل است.
خلایق از بانگِ او حیران، بر او جمع می آیند و او میان تهی.
در او هیچ چربشی نی و منفعتی نی.

خنک آن كه طبله ی عطّارِ عشق یافت
و از بانگ طبلِ ملکِ دنیا
دل، سرد کرد.


حضرت مولانامکتوبات
از صفاگر دَم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه

به عنوان مثال، اگر از روی صفا روی آینه نَفَس بزنی، بلافاصله آینه از بخار نَفَس تو پوشیده و تیره می گردد.
[اگر منظور از «آینه»، دوست باشد احتمالاً یکی از وجوه منظور بیت را اینگونه می توان بیان کرد: از آنجا که اظهار دوستی های اکثریت مردم تا وقتی است که موفقیّت دوست خود را ندیده اند، همینکه راز خود را که در آن موفقیّتی به دنبال خواهد داشت به دوستی می گوییم او به حکم حسادت باطناً دلگیر و مکدّر می شود، ولی ظاهراً خود را شادمان و مسرور نشان می دهد. و اگر مراد از « آینه» راز باشد، منظور اینست که هرگاه راز را به کسی بگویی آن راز تباه می شود و از راز بودن خارج می گردد.]

در بیان این سه، کم جُنبان لبت
از ذَهاب و از ذَهَب و ز مذهبت

از سه چیز کمتر سخن بگو: یکی از راه و مقصدت، دیگری از سیم و زر و دارایی ات و سومی از اعتقادات خود.
[اگر راه و مقصدت را به هرکس بگویی ممکن است در کار تو خلل در آورند. نیز اگر بر ثروت تو واقف شوند ای بسا بدخواهان و حسودان به تو گزند رسانند. مراد از کتمان مذهب نیز احتمالاً تقیّه است.]

کین سه را خصم است بسیار و عدو
در کمین ات ایستد چون داند او

زیرا برای این سه چیزی که بر شمردیم دشمن و بد خواه بسیار دارد. و هرگاه دشمن بر یکی از این سه امر واقف شود در کمین تو می نشیند تا به تو آسیب رساند.

شرح مثنوی
دنیا معشوقه‌ای فتّان است و رعنایی بی‌سر و سامان
دوستی بی وفا، دایه‌ای بی‌مهر، دشمنی پْر گزند!
بْلعجبی پُر بند. هر که را بامداد بنوازد، شبان‌گاهان بگْدازد!
هر که را یک روز به شادی بیفروزد، دیگر روزش به آتشِ هلاک بسوزد!

کشف‌الاسرار
نقل است که یک روز بومحمّدِ جُوینی با شیخ ابوسعید ابوالخیر در حمّام بود. شیخ گفت: "این حمّام چرا خوش است؟" گفت: "از آنک آدمی پاکیزه می‌گرداند و شوخ(چرک) از آدمی دور می‌کند. شیخ گفت: "بِهْ از این باید." گفت: "ازآنک چون تو کسی اینجا حاضر است. گفت: "پایِ من و ما از میان برگیر!" گفت: "شیخ بهْ دانَد."
شیخ گفت: "از آن خوش است که دو مخالف- یعنی آتش و آب- بهم ساخته‌اند و یکی شده." بو‌محمد تعجب کرد از آن معنی لطیف. پس شیخ گفت: "از آن خوش است که از جمله‌ی مال و ملکِ دنیا بیش از سطلی و اِزاری(لُنگ) با تو، بهم، نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آنِ تو نیست!"

چشیدن طعم وقت
از میراث عرفانی ابوسعیدابوالخیر
انبیاء همه معرِّف همدگرند.
عیسی می گوید: ای جهود موسی را نیکو نشناختی، بیا مرا ببین تا موسی را بشناسی.
محمد(ص) می گوید: ای نصرانی، ای جهود، موسی و عیسی را نیکو نشناختید، بیایید مرا ببینید تا ایشان را بشناسید.
انبیا همه معرّف همدگرند.
سخن انبیا شارح و مبیّن همدگرست.
بعد از آن یاران گفتند که یا رسول الله هر نبی معرف مِن قَبله بود، اکنون تو خاتم النبیینی، معرف تو که باشد؟
گفت: من عرف نفسه فقد عرف ربه؛
یعنی: من عرف نفسی فقد عرف ربی.


مقالات شمس تبریزی
اگر تو خود سالک راه نیستی،
گمان مبر که هیچ رهروی در میان نیست
و هیچ انسان کاملی که به اوصاف کمال آراسته و از نام و نشان رسته است یافت نمی گردد،
و قیاس از خود مگیر که چون اسرار بیچون را با تو نگفته اند هیچ کس محرم اسرار نیست.


فیه ما فیه
Saz Va Avaz Gorze Fareydooni
Mohammad Reza Shajarian
امروز سر مست آمدم تا دیر را ویران کنم
گـرز فریـدونی کِشَم ضحاک را سر بشکنم

• ساز آواز : گرز فریدونی
• آواز : استاد شجریان
• آهنگساز : مجید درخشانی
• اجرا : لس‌آنجلس، فروردین ۱۳۸۹
این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم
ساقی و مطرب هر دو را من کاسه ی سر بشکنم

از کف عصا گر بفکنم فرعون را عاجز کنم
گر تیشه بر دستم فتد بت های آزر بشکنم

امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم
گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم

گر کژ به سویم بنگرد گوش فلک را برکنم
گر طعنه بر حالم زند دندان اختر بشکنم

چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم
چون پای بر گردون کشم نه چرخ و چنبر بشکنم

گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا
من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم

من مرغ عالی همتم از آشیانه بر پرم
تا کرکسان چرخ را هم بال و هم پر بشکنم

من طائر فرخنده ام در کنج حبس افتاده ام
باشد مگر که وارهم روزی قفس در بشکنم

گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو
گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم


حضرت_مولانا
درسی که عشق داد

فراموش کی شود



از بحث و از جدال و

ز تکرار فارغیم



حضرت مولانا
یارِ خود را خواب دیدم ای برادر دوشْ من
بر کنارِ چشمه خفته در میانِ نسترن

حلقه کرده دست بسته حوریان بر گردِ او
از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن

باد می زد نرم نرمک بر کنارِ زلف او
بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن

مست شُدْ باد و ربود آن زلفْ را از روی یار
چون چراغِ روشنی کز وی تو برگیری لگن

ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش
صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن

#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوش بیماری چشم تو بِبُرد از دستم
لیکن از لطفِ لبت صورتِ جان می‌بستم

عشق من با خَطِ مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جامِ هِلالی مستم

از ثُباتِ خودم این نکته خوش آمد که به جُور
در سرِ کویِ تو از پایِ طلب نَنْشَستم

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین
که دَم از خدمتِ رندان زده‌ام تا هستم

در رَهِ عشق از آن سویِ فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد، رَسْتَم

بعد از اینم چه غم از تیرِ کج اندازِ حسود؟
چون به محبوبِ کمان ابرویِ خود پیوستم

بوسه بر دُرجِ عقیقِ تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مُهرِ وفا نشکستم

صنمی لشکریَم غارتِ دل کرد و بِرَفت
آه اگر عاطِفَتِ شاه نگیرد دستم

رُتْبَتِ دانشِ حافظ به فلک بَر شده بود
کرد غمخواریِ شمشادِ بلندت، پَستم

حافظ
(گم کرده )
شام هجرانت دگر صبح سحر گم کرده است
تلخی هجران چرا شهد و شِکر گم کرده است
تا جفا کردی دل غمدیده ام در هم شکست
لشگر قلبم دگر فتح و ظفر گم کرده است
ضربه های مکر و نیرنگت مرا از پا فکند
این تن بشکسته شمشیر و سپر گم کرده است
یوسفا باز آ ببین حال پریشان مرا
بی تو یعقوبت دگر نور بصر گم کرده است
ناله هایم در تو تاثیری ندارد پس یقین
ناله سوزان من راه اثر گم کرده است
باغ امّید مرا باد خزان پژمرده کرد
شاخه خشکیده ام شوق ثمر گم کرده است
مُرد آن شوریدگی و نغمه های دلپذیر
شاعر خونین جگر اشعار تَر گم کرده است
( مسعود لواسانی )
شب قدر را پنهان کرده اند در میان شبها؛
بنده خدا را پنهان کرده اند میان مدعیان.
پنهان است نه از حقیری، بلکه از غایت ظاهری پنهان شده است.
چنانکه آفتاب بر خفاش نهان است؛ پهلوی او نشسته و از او خبر ندارد.
چون پرده محبت دنیا او را صم بکم کرده است!

زیرا محبت دنیا، جاذب دنیاست و جاذب خیال محبوب است

شمس الدین محمد تبریزی
مقالات
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

 حافظ
.

از هرچه گذشته و
از هرچه ناآمده، انديشه مكن و
نقدِ وقت را باش!

«««تذکرة_الاولیاء »»»
ذكر : ذوالنون_مصری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حقّ را از این دشمن می‌دارند و سخن حقّ، که در کارشان می‌کشد؛ بوی کار به ایشان می‌رسد، می‌رمند…
عجب است!
بعضی را روزگار بردن خوش می‌آید.
«سوختم، طاقت این رنج ندارم.»
حضرت می‌فرماید:
«من تو را جهت همین می‌دارم.»
می‌گوید:
یا رب؛
آخر سوختم، از این بنده چه می‌خواهی؟

فرمود:
«همین که می‌سوزی.»

همان حدیث شکستن جوهر است که معشوقه گفت:
«جهت، آن که تا تو بگویی چرا شکستی.»
و حکمت در این زاری آن است که دریای رحمت می‌باید به جوش آید؛
سبب، زاری توست…

تا ابر غم بر تو نیاید، دریای رحم نمی‌جوشد.


#مقالات_شمس‌تبریزی
ویرایش:#جعفر_مدرس‌صادقی
.
درویشی گفت: «ای شیخ! مرا می‌باید که بدانم که تو چه مَردی و چه چیزی؟» شیخ[ابوسعید ابوالخیر] گفت: «ای درویش! ما را بر کیسه بند نیست و با خلق خدای جنگ نیست.»

اسرارالتوحید
ین کسانی که تحصیل ها کردند و در تحصیل اند،
می پندارند که اگر اینجا مُلازمت کنند،
علم را فراموش کنند و تارک شوند.

بلکه چون اینجا آیند،
علم هاشان همه جان گیرد!
همچنان باشد که قالبی بی جان جان پذیرفته باشد.

فیه_ما_فیه
در این دم همدمی آمد خمش کن
که او ناگفته می داند خمش کن

ز جام باده ی خاموش گویا
تو را بی‌خویش بنشاند خمش کن

مزن تشنیع بر سلطان عشقش
که او کس را نرنجاند خمش کن

اگر در آینه دم را بگیری
تو را از گفت برهاند خمش کن

ز گردش‌های تو می داند آن کس
که گردون را بگرداند خمش کن

هر اندیشه که در دل دفن کردی
یکایک بر تو برخواند خمش کن

ز هر اندیشه مرغی آفریند
در آن عالم بپراند خمش کن

یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ
که یک یک را نمی‌ماند خمش کن

گر آن مه را نمی‌بینی ببینی
چو چشمت را بپیچاند خمش کن

از این عالم و زان عالم مگو زانک
به یک رنگیت می راند خمش کن

دیوان شمس