راه پیدا کردن گنج جهان جز رنج نیست
رنج آن را راست می گویند اما گنج نیست
گاه می افتد به خاک و گاه می غلتد به رود
هیچ رازی در فروافتادن نارنج نیست
گاه سربازی شجاعی، گاه شاهی نا امید
روز و شب چیزی به جز تکرار یک شطرنج نیست
در کف بازار دنیا «عمر» خود را باختی
سکه ها را جمع کن! دعوای چار و پنج نیست
باید از بهتی که چشمم داشت قلبش می شکست
چشم پوشی کن که این آیینه حیرت سنج نیست
#فاضل_نظری
#اقلیت / #بی_نیاز
رنج آن را راست می گویند اما گنج نیست
گاه می افتد به خاک و گاه می غلتد به رود
هیچ رازی در فروافتادن نارنج نیست
گاه سربازی شجاعی، گاه شاهی نا امید
روز و شب چیزی به جز تکرار یک شطرنج نیست
در کف بازار دنیا «عمر» خود را باختی
سکه ها را جمع کن! دعوای چار و پنج نیست
باید از بهتی که چشمم داشت قلبش می شکست
چشم پوشی کن که این آیینه حیرت سنج نیست
#فاضل_نظری
#اقلیت / #بی_نیاز
نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را
که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را
ملائک با نگاه یأس بر ما سجده می کردند
ملائک راست میگفتند، اما ساختی ما را
که باور می کند با اینکه از آغاز می دیدی
که منکر می شویم آخر خودت را ساختی ما را
به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تنگ تقدیریم
تو خود بازیچه «اهل تماشا» ساختی ما را!
به جای شکر، گاهی صخره ها در گریه می گویند
چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را؟
دل آزردگانت را به دام آتش افکندی
به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را!
#فاضل_نظری
#اقلیت
که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را
ملائک با نگاه یأس بر ما سجده می کردند
ملائک راست میگفتند، اما ساختی ما را
که باور می کند با اینکه از آغاز می دیدی
که منکر می شویم آخر خودت را ساختی ما را
به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تنگ تقدیریم
تو خود بازیچه «اهل تماشا» ساختی ما را!
به جای شکر، گاهی صخره ها در گریه می گویند
چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را؟
دل آزردگانت را به دام آتش افکندی
به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را!
#فاضل_نظری
#اقلیت
شعله انفس و آتش زنه آفاق است
« غم » قرار دل پرمشغله عشاق است
جام « می » نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مستشدن اخلاق است
بیش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب « ساقی » به دعاگویی من مشتاق است
بعد یك عمر قناعت دگر آموختهام:
عشق گنجی است كه افزونیاش از انفاق است
باد مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است
#فاضل_نظری /
#اقلیت / #قناعت
« غم » قرار دل پرمشغله عشاق است
جام « می » نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مستشدن اخلاق است
بیش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب « ساقی » به دعاگویی من مشتاق است
بعد یك عمر قناعت دگر آموختهام:
عشق گنجی است كه افزونیاش از انفاق است
باد مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است
#فاضل_نظری /
#اقلیت / #قناعت
چشم مرا دید و دل سپرد به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم
روز ازل هم گریست آن ملک مست...
نامه ی تقدیر را که بست به بالم
مثل اناری که از درخت بیفتد
در تب و تاب رسیدن به کمالم
هر رگ من رد یک ترک شده بر تن
منتظر یک اشاره است سفالم
هرکه جگر گوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است ،از که بنالم ؟!
#فاضل_نظری
#اقلیت
#هبوط
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم
روز ازل هم گریست آن ملک مست...
نامه ی تقدیر را که بست به بالم
مثل اناری که از درخت بیفتد
در تب و تاب رسیدن به کمالم
هر رگ من رد یک ترک شده بر تن
منتظر یک اشاره است سفالم
هرکه جگر گوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است ،از که بنالم ؟!
#فاضل_نظری
#اقلیت
#هبوط