معرفی عارفان
ای حلاج...! آنچه گفتی ، من بیش گفتم ، به صدبار بیش گفتم. تو در عبارت آوردی ، من در اشارت نهفتم. تو در شریعت ، به خود بیاشفتی ، و من بر خود نیاشفتم. لاجرم تو در مسند بلا افتادی ، و من در مهد عنایت خفتم. #خواجه_عبدالله_انصاری 📕 مجموعهٔ مناجات ص۷۸
همسر استاد #هوشنگ_ابتهاج #ه.ا.سایه درگذشت.تسلیت به شاعر گرانقدرمان و خانواده محترم ایشان، یادشان گرامی باد
ارغوان این چه رازیست که هرسال بهار
با عزای دل ما می آید...
روحش شاد 🖤🖤🥀
ارغوان این چه رازیست که هرسال بهار
با عزای دل ما می آید...
روحش شاد 🖤🖤🥀
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بحث عرفانِ مولانا(۱)
عرفان همان حس حقیقت جویی است که به زندگی معنا میبخشد.
# از زبان کریم_زمانی
عرفان همان حس حقیقت جویی است که به زندگی معنا میبخشد.
# از زبان کریم_زمانی
مولانا دیوان شمس تبریزی غزل شمارهٔ ۳۱۹۹
الام طماعیة العاذل
ولا رأی فیالحب للعاقل
برادر، مرا در چنین بیدلی
ملامت رها کن، اگر عاقلی
یراد منالطبع نسیانکم
و یا بیالطباع علیالناقل
تو عاقل ازانی که عاشق نهٔ
ترا قبله عشق است اگر مقبلی
و انی لا عشق، من عشقکم
نحولی و کل فتی ناحل
به صورت فریبی مرا روز و شب
ز جان برنخیزی که بس کاهلی
و لوزلتم، ثم لم ابککم
بکیت علی حبیالزائل
منم مرغ آبی، توی مرغ خاک
ازین منزلم من، تو زان منزلی
اینکر خدی دموعی و قد
جری منه فی مسلک سابل؟
لکم دینکم خوان، ولی دین برو
وگر نی بوصل آ، اگر واصلی
اول دمع جری فوقه؟
و اول حزن علی راحل؟
برِ آفتاب است مه در کمی
ازو دور ماند گه کاملی
وهبتالسلو لمن لا منی
و بت منالعشق فی شاغل
چو جان ولی شد قرین قمر
ببارد چو باران بلا، بر ولی
ولو کنت فی اسر غیرالهوی
ضمنت ضمان الی وائل
فلا استغیث الی ناصر
ولا اتضعضع من خاذل
ازین در برد جمله عالم مراد
برین در بمیرم، چو تو سایلی
کانالجفون علی مقلتی
ثیاب شققن علی ثاکل
برین در چو دُری درون صدف
چو دوری، چو ریمی، که در دملی
الام طماعیة العاذل
ولا رأی فیالحب للعاقل
برادر، مرا در چنین بیدلی
ملامت رها کن، اگر عاقلی
یراد منالطبع نسیانکم
و یا بیالطباع علیالناقل
تو عاقل ازانی که عاشق نهٔ
ترا قبله عشق است اگر مقبلی
و انی لا عشق، من عشقکم
نحولی و کل فتی ناحل
به صورت فریبی مرا روز و شب
ز جان برنخیزی که بس کاهلی
و لوزلتم، ثم لم ابککم
بکیت علی حبیالزائل
منم مرغ آبی، توی مرغ خاک
ازین منزلم من، تو زان منزلی
اینکر خدی دموعی و قد
جری منه فی مسلک سابل؟
لکم دینکم خوان، ولی دین برو
وگر نی بوصل آ، اگر واصلی
اول دمع جری فوقه؟
و اول حزن علی راحل؟
برِ آفتاب است مه در کمی
ازو دور ماند گه کاملی
وهبتالسلو لمن لا منی
و بت منالعشق فی شاغل
چو جان ولی شد قرین قمر
ببارد چو باران بلا، بر ولی
ولو کنت فی اسر غیرالهوی
ضمنت ضمان الی وائل
فلا استغیث الی ناصر
ولا اتضعضع من خاذل
ازین در برد جمله عالم مراد
برین در بمیرم، چو تو سایلی
کانالجفون علی مقلتی
ثیاب شققن علی ثاکل
برین در چو دُری درون صدف
چو دوری، چو ریمی، که در دملی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اغلب دوزخیان ، از این زیرکان ( اند) ، از این فیلسوفان، از این دانایان، که آن زیرکی ایشان حجاب ایشان شده، از هر خیالشان ده خیال می زاید، همچو نسل یاجوج. گاهی گوید راه نیست، گاهی گوید اگر هست دور است ،آری ره دور است ، اما چون می روی از غایت خوشی دوری راه نمی نماید. چنانست
حقت الجنه بالمکاره. گرد بر گرد باغ بهشت خارستانست. اما از بوی بهشت که پیشباز می آید، و خبر معشوقان به عاشقان می آرد، آن خارستان خوش
می شود. وگرد بر گرد خارستان دوزخ همه ره گل و ریحانست. اما بوی دوزخ پیش می آید ، آن ره خوش ناخوش می نماید . اگر تفسیر خوشی این راه بگوئیم بر نتابد.
#مقالات شمس تبریزی
حقت الجنه بالمکاره. گرد بر گرد باغ بهشت خارستانست. اما از بوی بهشت که پیشباز می آید، و خبر معشوقان به عاشقان می آرد، آن خارستان خوش
می شود. وگرد بر گرد خارستان دوزخ همه ره گل و ریحانست. اما بوی دوزخ پیش می آید ، آن ره خوش ناخوش می نماید . اگر تفسیر خوشی این راه بگوئیم بر نتابد.
#مقالات شمس تبریزی
#مناجات_خواجه_عبدالله_انصاری
الهی!
از آنچه نخواستی چه آید،
و آن را که نخواندی کی آید،
نا کشته را از آب چیست،
و نا بایسته را جواب چیست،
تلخ را چه سود، اگر آب خوش در جوار است،
و خار را چه حاصل، از آنکه گل را در کنار است،
الهی!
از آنچه نخواستی چه آید،
و آن را که نخواندی کی آید،
نا کشته را از آب چیست،
و نا بایسته را جواب چیست،
تلخ را چه سود، اگر آب خوش در جوار است،
و خار را چه حاصل، از آنکه گل را در کنار است،
بايد كه زندگاني چنان كنيد
كه جان شما بيامده باشد
و در ميان لب و دندان ايستاده
كه چهل سال است تا جان من ميان لب و دندان ايستاده است.
شیخ اباالحسن خرقاني
تذکـــــــرة ﺍﻷﻭﻟﯿﺎﺀ
كه جان شما بيامده باشد
و در ميان لب و دندان ايستاده
كه چهل سال است تا جان من ميان لب و دندان ايستاده است.
شیخ اباالحسن خرقاني
تذکـــــــرة ﺍﻷﻭﻟﯿﺎﺀ
زمين درخشان است از عبادت كنندگان
چنانكه آسمان درخشان است به ستارگان.
شیخ جنیدبغدادي
تذکـــــــرة ﺍﻷﻭﻟﯿﺎﺀ
چنانكه آسمان درخشان است به ستارگان.
شیخ جنیدبغدادي
تذکـــــــرة ﺍﻷﻭﻟﯿﺎﺀ
با دریغ بانو #آلما_مایکیال، همسر مهربان استاد #هوشنگ_ابتهاج چشم از جهان فروبست.
با تسلیت به استاد و خانوادۀ محترم ابتهاج، چند سطری از کتاب شعر سایه درموسیقی ایرانی (ص ۶۲) را دربارۀ ایشان نقل میکنیم:
ایشان بهتاریخ ۲۲ فروردین ۱۳۱۱ در بندر انزلی زاده شده و در رشت و اصفهان و تهران بالیده است. پدرش، آرام، از ارمنیان رشت و مادرش، واروارا پتروونا (همنام یکی از شخصیتهای رمان شیاطین داستایوسکی) روس بود. او جز برادری ناتنی (از ازدواج نخستِ مادرش) یک خواهر بزرگتر با نام ایرما (زادۀ ۱۳۰۷) دارد.
آرام مایکیال، حسابدار شرکت کامساکس، پیمانکار طرح احداث خط راهآهن سراسری، بود و ناگزیر به سفرهای گوناگون میرفت. واروارا برای همراهی با همسرش، دو دخترشان را چند سالی به مدرسۀ شبانهروزی کاتولیکهای اصفهان سپرد... پس از چند سال خانوادۀ مایکیال به تهران آمد و آلما توانست از دبیرستان نوربخش مدرک دیپلم بگیرد. #سایه هنگام تحصیل در دبیرستان تمدّن، آلما را در ۱۴سالگی بهعنوان دوستِ یکی از همشاگردیهایش دیده بود؛ اما از سال ۱۳۳۲ با او آشنایی نزدیک یافت و سرانجام پس از پنج سال، با وی پیمان زناشویی بست.
با تسلیت به استاد و خانوادۀ محترم ابتهاج، چند سطری از کتاب شعر سایه درموسیقی ایرانی (ص ۶۲) را دربارۀ ایشان نقل میکنیم:
ایشان بهتاریخ ۲۲ فروردین ۱۳۱۱ در بندر انزلی زاده شده و در رشت و اصفهان و تهران بالیده است. پدرش، آرام، از ارمنیان رشت و مادرش، واروارا پتروونا (همنام یکی از شخصیتهای رمان شیاطین داستایوسکی) روس بود. او جز برادری ناتنی (از ازدواج نخستِ مادرش) یک خواهر بزرگتر با نام ایرما (زادۀ ۱۳۰۷) دارد.
آرام مایکیال، حسابدار شرکت کامساکس، پیمانکار طرح احداث خط راهآهن سراسری، بود و ناگزیر به سفرهای گوناگون میرفت. واروارا برای همراهی با همسرش، دو دخترشان را چند سالی به مدرسۀ شبانهروزی کاتولیکهای اصفهان سپرد... پس از چند سال خانوادۀ مایکیال به تهران آمد و آلما توانست از دبیرستان نوربخش مدرک دیپلم بگیرد. #سایه هنگام تحصیل در دبیرستان تمدّن، آلما را در ۱۴سالگی بهعنوان دوستِ یکی از همشاگردیهایش دیده بود؛ اما از سال ۱۳۳۲ با او آشنایی نزدیک یافت و سرانجام پس از پنج سال، با وی پیمان زناشویی بست.
درگذشت خانم آلما
زن نازنینی بود خانم آلما. مهربان، ساده، صمیمی، بلندنظر، خوشذات. استوار و باورمند به انسان و بهروزی نهاییاش. عاشق سایه. عاشق فرزندانش. از روزگار تلخی دید اما تلخ نشد. در پیرانهسر هم زندگی را دوست داشت. نگاه روشنی به زندگی داشت. شیرین بود. سبکروح بود. در این دنیای تیره و پرعقده، میکوشید در حد توانش بر نیکی و روشنی زندگی بیفزاید. برای همین محترم بود.
سایه در زندان این غزل را برای آلما گفت:
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را
ببینم آن رخ زیبای دلربای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفرهٔ نان و پنیر و چای تو را
وقتی هم بهاجبار از آلما دور بود، این غزل را گفت:
هوای روی تو دارم نمیگذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم
سایه همیشه میگفت که بدون آلما نمیداند دنیا چگونه جایی برای او خواهد بود. این چند سال که خانم آلما بیمار بود، کنارش ماند و حتی برای چند روز هم به ایران نیامد. دائم بر جان او میلرزید. وقتی خانم آلما در بیمارستان بستری بود با هر زنگ تلفن بند دل سایه میگسست. بیش از هفتاد سال با هم زیسته بودند؛ از زمانی که آلما دخترک مدرسهای بود و سایه راهنشین عشق او شده بود تا این اواخر که بیماری نای و نفس خانم آلما را گرفته بود و شاعر پیر کنار بسترش مینشست و نفس کشیدنش را تماشا میکرد.
به پایداری این عشق سربلند قسم که…
من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیین مردان
زن نازنینی بود خانم آلما. مهربان، ساده، صمیمی، بلندنظر، خوشذات. استوار و باورمند به انسان و بهروزی نهاییاش. عاشق سایه. عاشق فرزندانش. از روزگار تلخی دید اما تلخ نشد. در پیرانهسر هم زندگی را دوست داشت. نگاه روشنی به زندگی داشت. شیرین بود. سبکروح بود. در این دنیای تیره و پرعقده، میکوشید در حد توانش بر نیکی و روشنی زندگی بیفزاید. برای همین محترم بود.
سایه در زندان این غزل را برای آلما گفت:
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را
ببینم آن رخ زیبای دلربای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفرهٔ نان و پنیر و چای تو را
وقتی هم بهاجبار از آلما دور بود، این غزل را گفت:
هوای روی تو دارم نمیگذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم
سایه همیشه میگفت که بدون آلما نمیداند دنیا چگونه جایی برای او خواهد بود. این چند سال که خانم آلما بیمار بود، کنارش ماند و حتی برای چند روز هم به ایران نیامد. دائم بر جان او میلرزید. وقتی خانم آلما در بیمارستان بستری بود با هر زنگ تلفن بند دل سایه میگسست. بیش از هفتاد سال با هم زیسته بودند؛ از زمانی که آلما دخترک مدرسهای بود و سایه راهنشین عشق او شده بود تا این اواخر که بیماری نای و نفس خانم آلما را گرفته بود و شاعر پیر کنار بسترش مینشست و نفس کشیدنش را تماشا میکرد.
به پایداری این عشق سربلند قسم که…
من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیین مردان
ابوسعيد ابوالخير شبي در عالم رويا نفس خود را ديد، بينهايت فربه! به نفس گفت: اي نفس! من تو را اين همه رياضت دادم و سختي چشاندم، پس چگونه تو همچنان چاق و فربه ماندهاي!؟
نفس گفت: آري تو بسيار بر من سخت گرفتي اما آنچه را كه ديگران از تو تمجيد ميكردند و تعريف، بر خود حمل نمودي و حق دانستي اين فربگي حاصل همان تكبر و خودشيفتگي و باور تمجيد ديگران است.
گويند ابوسعيد ديگر هيچگاه در آنجا كه از وي تعريف و تمجيد كنند، حاضر نشد!
نفس گفت: آري تو بسيار بر من سخت گرفتي اما آنچه را كه ديگران از تو تمجيد ميكردند و تعريف، بر خود حمل نمودي و حق دانستي اين فربگي حاصل همان تكبر و خودشيفتگي و باور تمجيد ديگران است.
گويند ابوسعيد ديگر هيچگاه در آنجا كه از وي تعريف و تمجيد كنند، حاضر نشد!
سالک آنست که هر روز چیزی بگيرد یاد و یکی آنست که هر روزی چیزی فراموش کند ،
در یک طریق وظیفه آنست که هر روز چیزی از کاغذ سپید سیاه کند و در یک طریق آنست ورد ایشان که هر روز چیزی از دل سیاه سپید کند...
"عزیزالدین نسفی"
در یک طریق وظیفه آنست که هر روز چیزی از کاغذ سپید سیاه کند و در یک طریق آنست ورد ایشان که هر روز چیزی از دل سیاه سپید کند...
"عزیزالدین نسفی"
عشق و محبّت روحانى نفسى، هدف و نقطه نهائيش تشبّه به محبوب است؛ همراه با انجام حق محبوب و معرفت به قدر و منزلت او. و به همان مقدار كه محبّت طبيعى تابع و خاضع حدّ و اندازه و شكل است عشق و محبّت روحانى خارج از حدّ است و از اندازه و شكل روى برمىگرداند. و اين بدان جهت است كه:
قواى روحانى داراى التفات و توجهى نسبى است. لذا هرگاه كه تناسبها و هماهنگىها در توجّه و التفات ميان عاشق و معشوق از ديدن و شنيدن و دانستن عمومى شود آن عشق و محبّت اگرچه ناقص باشد و آن تناسبها و هماهنگىها را كامل نكرده باشد عشق نخواهد بود.
عشق و محبّت روحانى كه همان محبّت جامع و كاملى در عاشق است آن است كه عاشق معشوقش را براى خود معشوق دوست مىدارد؛ در حالى كه در محبّت طبيعى عاشق محبوب خود را تنها براى خود دوست مىدارد.
و بايد دانست كه در عشق و محبّت روحانى اگر عاشق موصوف به عقل و علم گردد به وسيلۀ عقلشحكيم و با حكمتش دانا خواهد شد، و كارها را براساس حكمت نظم و ترتيب كامل مىدهد؛ در آن حال خواهد فهميد كه محبوبترين مطلب همان محبّت است، و در آن حال است كه معنى عشق و محبّت و حقيقت معشوق را به نيكوترين شكل مىفهمد؛ مىفهمد كه از محبوب چه مىخواهد، و آيا محبوبش اراده و اختيارى دارد كه آنچه را محبوب دوست مىدارد همان را دوست بدارد؟ يا ارادهاى ندارد؟ و لذا محبوب خود را تنها براى خود دوست مىدارد نه براى محبوب و معشوقش.
ذخائر الاعلاق ابن عربی
قواى روحانى داراى التفات و توجهى نسبى است. لذا هرگاه كه تناسبها و هماهنگىها در توجّه و التفات ميان عاشق و معشوق از ديدن و شنيدن و دانستن عمومى شود آن عشق و محبّت اگرچه ناقص باشد و آن تناسبها و هماهنگىها را كامل نكرده باشد عشق نخواهد بود.
عشق و محبّت روحانى كه همان محبّت جامع و كاملى در عاشق است آن است كه عاشق معشوقش را براى خود معشوق دوست مىدارد؛ در حالى كه در محبّت طبيعى عاشق محبوب خود را تنها براى خود دوست مىدارد.
و بايد دانست كه در عشق و محبّت روحانى اگر عاشق موصوف به عقل و علم گردد به وسيلۀ عقلشحكيم و با حكمتش دانا خواهد شد، و كارها را براساس حكمت نظم و ترتيب كامل مىدهد؛ در آن حال خواهد فهميد كه محبوبترين مطلب همان محبّت است، و در آن حال است كه معنى عشق و محبّت و حقيقت معشوق را به نيكوترين شكل مىفهمد؛ مىفهمد كه از محبوب چه مىخواهد، و آيا محبوبش اراده و اختيارى دارد كه آنچه را محبوب دوست مىدارد همان را دوست بدارد؟ يا ارادهاى ندارد؟ و لذا محبوب خود را تنها براى خود دوست مىدارد نه براى محبوب و معشوقش.
ذخائر الاعلاق ابن عربی
غير از حركت عشاق،يا جسم و جان عاشقان،هيچ گردشى در عالم خالى از قصد و غرض نيست.همچنانكه مولانا عقل را به عقل جزوى و كلى تقسيم مىكند، عشق جزئى را نيز از عشق كل متمايز مىسازد.عاشقان حقيقى عاشقان كلاند و هر كه نظر او بر عشق جزوى باشد از مشاهده عشق كلى بازمىماند.هر چند كه بازگشت هر جزوى به كل است و عشق جزوى نيز از اين قاعده بر كنار نيست.
بیغرض نبود بگردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
عاشقان کل نه عشاق جزو
ماند از کل آنک شد مشتاق جزو
چونک جزوی عاشق جزوی شود
زود معشوقش بکل خود رود
نمونهاى از اين عشق الهى،از پى هم آمدن روز و شب است.اگر چه روز عاشق شب است امّا شب از او عاشقتر است.در اين گردش پياپى لحظهاى ايست و ايستايى نيست.
روز بر شب عاشقست و مضطرست
چون ببینی شب برو عاشقترست
نیستشان از جستوجو یک لحظهایست
از پی همشان یکی دم ایست نیست
این گرفته پای آن آن گوش این
این بر آن مدهوش و آن بیهوش این
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است
در دل عاشق به جز معشوق نیست
در میانشان فارق و فاروق نیست
«مولوی»مثنوی شریف
بیغرض نبود بگردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
عاشقان کل نه عشاق جزو
ماند از کل آنک شد مشتاق جزو
چونک جزوی عاشق جزوی شود
زود معشوقش بکل خود رود
نمونهاى از اين عشق الهى،از پى هم آمدن روز و شب است.اگر چه روز عاشق شب است امّا شب از او عاشقتر است.در اين گردش پياپى لحظهاى ايست و ايستايى نيست.
روز بر شب عاشقست و مضطرست
چون ببینی شب برو عاشقترست
نیستشان از جستوجو یک لحظهایست
از پی همشان یکی دم ایست نیست
این گرفته پای آن آن گوش این
این بر آن مدهوش و آن بیهوش این
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است
در دل عاشق به جز معشوق نیست
در میانشان فارق و فاروق نیست
«مولوی»مثنوی شریف
بدان که دیدار محبوب،
مطلوب عاشق است.
لیکن، رعایت آداب دیدار نشانه هایی دارد
بر جای باش
بدین سو و آن سو منگر
با تمام وجود مهیا باش
که بوی یار
بسیار دل انگیز است.
ابنعربی
مطلوب عاشق است.
لیکن، رعایت آداب دیدار نشانه هایی دارد
بر جای باش
بدین سو و آن سو منگر
با تمام وجود مهیا باش
که بوی یار
بسیار دل انگیز است.
ابنعربی
برخیز که جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام به صد ره به از آنی
مولانــــا
خورشید برآمد بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام به صد ره به از آنی
مولانــــا
هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود
هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
خضر اگر لعل روان بخش تو را دریابد
بار دیگر به لب چشمهٔ حیوان نرود
گر نه امید لقای تو بود در جنّت
هیچ عاشق به سوی روضهٔ رضوان نرود
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
گر نه از خانه همان به که به میدان نرود
هوسم بود که در کیش غمت کشته شوم
لیکن این لاشه ضعیف است و به قربان نرود
در ازل بر دل ما عشق تو داغی بنهاد
که غمش تا به ابد از دل بریان نرود
چند گفتی به هوس از پی دل چند روی
عاشق دلشده چون از پی جانان نرود
نعمتالله ز الطاف تو گوید سخنی
عاشق آن است که جز در پی جانان نرود
شاه نعمت الله ولی رحمه الله
هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
خضر اگر لعل روان بخش تو را دریابد
بار دیگر به لب چشمهٔ حیوان نرود
گر نه امید لقای تو بود در جنّت
هیچ عاشق به سوی روضهٔ رضوان نرود
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
گر نه از خانه همان به که به میدان نرود
هوسم بود که در کیش غمت کشته شوم
لیکن این لاشه ضعیف است و به قربان نرود
در ازل بر دل ما عشق تو داغی بنهاد
که غمش تا به ابد از دل بریان نرود
چند گفتی به هوس از پی دل چند روی
عاشق دلشده چون از پی جانان نرود
نعمتالله ز الطاف تو گوید سخنی
عاشق آن است که جز در پی جانان نرود
شاه نعمت الله ولی رحمه الله
ساقی آتشپرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو..
هاتف اصفهانی رحمه الله
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو..
هاتف اصفهانی رحمه الله
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی عنایت های او
خود گدازد ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقه درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بی سرو و بی پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه های کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
مولانا رحمه الله
پای معنی گیر صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی عنایت های او
خود گدازد ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقه درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بی سرو و بی پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه های کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
مولانا رحمه الله
کيست اين پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گويد سخن؟
اين که گويد از لب من راز کيست
بنگريد اين صاحب آواز کيست
در من اينسان خودنمايی می کند
ادعای آشنايی می کند
کيست اين گويا و شنوا در تنم؟
باورم يا رب نيايد کين منم
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم از لب با سخن
خوش پريشان با منش گفتار هاست
در پريشان گوييش اسرار هاست
گويد او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بيند به سر حد کمال
از برای خودنمايی صبح و شام
سر بر آرد گه ز روزن گه زبام
با خدنگ غمزه صيد دل کند
ديد هر جا طايری بسمل کند
گردنی هر جا در آرند در کمند
تا نگويد کس اسيرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربايی در الست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت
يوسف حسنش خريداری نداشت
غمزه اش را قابل تيری نبود
لايق پيکانش نخجيری نبود
عشوه اش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لايق نيامد بازگشت
ما سوا آيينهء آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد
روی زيبا ديد و عشق آمد پديد
مدتی آن عشق بی نام ونشان
بد معلق در فضای بيکران
دلنشين خويش ماوايی نداشت
تا در او منزل کند جايی نداشت
بهر منزل بيقراری ساز کرد
طالبان خويش را آواز کرد
چونکه يکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوه ای کرد از يمين از يسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دل فروز
دوزخی دشمن گداز و غير سوز
عمان سامانی رحمه الله
کز زبان من همی گويد سخن؟
اين که گويد از لب من راز کيست
بنگريد اين صاحب آواز کيست
در من اينسان خودنمايی می کند
ادعای آشنايی می کند
کيست اين گويا و شنوا در تنم؟
باورم يا رب نيايد کين منم
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم از لب با سخن
خوش پريشان با منش گفتار هاست
در پريشان گوييش اسرار هاست
گويد او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بيند به سر حد کمال
از برای خودنمايی صبح و شام
سر بر آرد گه ز روزن گه زبام
با خدنگ غمزه صيد دل کند
ديد هر جا طايری بسمل کند
گردنی هر جا در آرند در کمند
تا نگويد کس اسيرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربايی در الست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت
يوسف حسنش خريداری نداشت
غمزه اش را قابل تيری نبود
لايق پيکانش نخجيری نبود
عشوه اش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لايق نيامد بازگشت
ما سوا آيينهء آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد
روی زيبا ديد و عشق آمد پديد
مدتی آن عشق بی نام ونشان
بد معلق در فضای بيکران
دلنشين خويش ماوايی نداشت
تا در او منزل کند جايی نداشت
بهر منزل بيقراری ساز کرد
طالبان خويش را آواز کرد
چونکه يکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوه ای کرد از يمين از يسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دل فروز
دوزخی دشمن گداز و غير سوز
عمان سامانی رحمه الله
جان بجانان عرض کردن عاشقانرا عار نیست
مفلسانرا با کریمان کارها دشوار نیست
هر کسی را سوی حق از مسلکی ره میدهند
راه حق منصور را جز نرد بان دار نیست
فیض_کاشانی رحمه الله
مفلسانرا با کریمان کارها دشوار نیست
هر کسی را سوی حق از مسلکی ره میدهند
راه حق منصور را جز نرد بان دار نیست
فیض_کاشانی رحمه الله