نصف اشتباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم، احساس میکنیم و وقتی که باید احساس کنیم، فکر میکنیم!
📕 به آواز باد گوش بسپار
✍🏻 #هاروکی_موراکامی
📕 به آواز باد گوش بسپار
✍🏻 #هاروکی_موراکامی
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به كجا مي روم ؟ آخر ننمايی وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بود است مراد وی از اين ساختنم
جان كه از عالم عِلوی است يقين می دانم
رخت خود باز بر آنم كه همان جا فكنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست
به هوای سر كويش پر و بالی بزنم
كيست در گوش كه او می شنود آوازم
يا كدام است سخن می نهد اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون می نگرد
يا چه جان است نگويی كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايی
يكدم آرام نگيرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشكنم
من به خود نامدم اين جا كه به خود باز روم
آن كه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود می گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكی دم نزنم
شمس تبريز اگر روی به من بنمايی
والله اين قالب مردار به هم در شكنم
جناب شمس تبریزی
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به كجا مي روم ؟ آخر ننمايی وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بود است مراد وی از اين ساختنم
جان كه از عالم عِلوی است يقين می دانم
رخت خود باز بر آنم كه همان جا فكنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست
به هوای سر كويش پر و بالی بزنم
كيست در گوش كه او می شنود آوازم
يا كدام است سخن می نهد اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون می نگرد
يا چه جان است نگويی كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايی
يكدم آرام نگيرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشكنم
من به خود نامدم اين جا كه به خود باز روم
آن كه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود می گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكی دم نزنم
شمس تبريز اگر روی به من بنمايی
والله اين قالب مردار به هم در شكنم
جناب شمس تبریزی
آفرین جان آفرین پاک را آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
عرش را بر آب بنیاد او نهاد خاکیان را عمر بر باد او نهاد
آسمان را در زبر دستی نهاد خاک را در غایت پستی بداشت
آن یکی را جنبش مادام داد وان دگر را دایما آرام داد
آسمان چون خیمه ای بر پای کرد بی ستون کرد و زمینش جای کرد
جناب عطار
عرش را بر آب بنیاد او نهاد خاکیان را عمر بر باد او نهاد
آسمان را در زبر دستی نهاد خاک را در غایت پستی بداشت
آن یکی را جنبش مادام داد وان دگر را دایما آرام داد
آسمان چون خیمه ای بر پای کرد بی ستون کرد و زمینش جای کرد
جناب عطار
ديوار مست و پنجره مست و اتاق مست!
اين چندمين شب است که خوابم نبرده است
رؤيای « تو » مقابل « من » گيج و خط خطی
در جيغ جيــــغ گردش خفـّاشهای پست
رؤيای « من » مقابل « تو » - تو که نيستی!-
[ دکتر بلند شد... و مرا روی تخت بست ]
دارم يواش واش... که از هوش می رَ...رَ...
پيچـيده توی جمجمه ام هی صدای دست ↓
هی دست ، دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نيست خسته شده از هرآنچه هست!
يا علم يا که عقل... و يا يک خدای خوب...
- « بايد چه کار کرد ترا هيچ چی پرست؟! »
من از..کمک!.هميشه..کمک!.خسته تر..کمک!
[ مامان يواش آمد و پهلوی من نشست ]
- « با احتياط حمل شود که شکستنيـ ... »
يکهو جيرينگ! بغض کسی در گلو شکست!
سید مهدی موسوی
اين چندمين شب است که خوابم نبرده است
رؤيای « تو » مقابل « من » گيج و خط خطی
در جيغ جيــــغ گردش خفـّاشهای پست
رؤيای « من » مقابل « تو » - تو که نيستی!-
[ دکتر بلند شد... و مرا روی تخت بست ]
دارم يواش واش... که از هوش می رَ...رَ...
پيچـيده توی جمجمه ام هی صدای دست ↓
هی دست ، دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نيست خسته شده از هرآنچه هست!
يا علم يا که عقل... و يا يک خدای خوب...
- « بايد چه کار کرد ترا هيچ چی پرست؟! »
من از..کمک!.هميشه..کمک!.خسته تر..کمک!
[ مامان يواش آمد و پهلوی من نشست ]
- « با احتياط حمل شود که شکستنيـ ... »
يکهو جيرينگ! بغض کسی در گلو شکست!
سید مهدی موسوی
دلا بگذر ز دنيا تا ز عقبى عيش جان بينى
در اين عالم بچشم دل بهشت جاودان بينى
چه از دنيا گذر کردى و در عقبى نظر کردى
بيا گامى فراتر نه که اسرار نهان بينى
دو منزل را چه طى کردى سمند عقل پى کردى
بيا با ما به ميخانه که تا پير مغان بينى
بروى پير ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پير ساغر گير تا خود را جوان بينى
چه چشمت گشت از او بينا و شد سرمست از آن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بينى
جهان را جان شوى آنگه شوى اقليم جان را سر
شوى از جان جان آگه حقيقت را عيان بينى
شود عرش از برايت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمين را آسمان بينى
شوى در عشق حق فانى بمانى جاودان باقى
چه فيض از ماسواى حق نه اين بينى نه آن بينى
#فیض_کاشانی
در اين عالم بچشم دل بهشت جاودان بينى
چه از دنيا گذر کردى و در عقبى نظر کردى
بيا گامى فراتر نه که اسرار نهان بينى
دو منزل را چه طى کردى سمند عقل پى کردى
بيا با ما به ميخانه که تا پير مغان بينى
بروى پير ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پير ساغر گير تا خود را جوان بينى
چه چشمت گشت از او بينا و شد سرمست از آن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بينى
جهان را جان شوى آنگه شوى اقليم جان را سر
شوى از جان جان آگه حقيقت را عيان بينى
شود عرش از برايت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمين را آسمان بينى
شوى در عشق حق فانى بمانى جاودان باقى
چه فيض از ماسواى حق نه اين بينى نه آن بينى
#فیض_کاشانی
واقفِ سَرمَد تا مدرسۀ عشق گشود
فرقهای مُشکل چون عاشق و معشوق نبود
جز قیاس و دَوَران هست طُرُق، لیک شدهست
بر اُولُوالْفِقْه و طبیب و مُتَنَجِّم مسدود
اندر این صورت و آن صورت بس فکرتِ تیز
از پیِ بحث و تفکّر یَدِ بیضا بنمود
فَرق گفتند بسی جامِعشان راه ببست
رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود
فکر محدود بُد و جامع و فارق بیحد
آنچه محدود بُد، آن محو شد از نامحدود
محو سُکر است، پسِ محو بُوَد صَحوِ یقین
شمس عاقب بُوَد اَر چند بُوَد ظِل مَمدود
این از آن است که یُطْوی به زبان لایُحْکی
زانکه اثباتِ چنین نکته بُوَد نفیِ وجود
این سخن فرعِ وجود است و حجاب است ز نفی
کشفِ چیزی به حجابش نَبُوَد جز مردود
نه ز مردود گریزی، نه ز مقبول خلاص
بِهِل این را که نگُنجد نه به بحث و نه سُرود
تو پس این را بِهِلی، لیک تو را آن نَهِلد
جان از این قاعده نَجْهد به قیام و به قُعود
جان قُعود آرَد، آنَش بکَشَد سویِ قیام
جان قیام آرَد، آنَش بکَشَد سویِ سجود
این یگانه نه دوگانهست که از وی بِرَهی
به سلام و به تَشَهّد نَرَهد جان ز شهود
نه به تَحریمه درآمد، نه به تَحلیله رَوَد
نه به تَکبیره ببَست و نه سلامش بگشود
مگسِ روح درافتاد در این دوغِ ابد
نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود
هله میگو که سخن پَر زدنِ آن مگس است
پَر زدن نیز نمانَد، چو رَوَد دوغ فرود
پَر زدن نوعِ دگر باشد اگر نیز بُوَد
رقصِ نادر بُوَدت بر زبرِ چرخِ کبود
دیوان شمس
فرقهای مُشکل چون عاشق و معشوق نبود
جز قیاس و دَوَران هست طُرُق، لیک شدهست
بر اُولُوالْفِقْه و طبیب و مُتَنَجِّم مسدود
اندر این صورت و آن صورت بس فکرتِ تیز
از پیِ بحث و تفکّر یَدِ بیضا بنمود
فَرق گفتند بسی جامِعشان راه ببست
رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود
فکر محدود بُد و جامع و فارق بیحد
آنچه محدود بُد، آن محو شد از نامحدود
محو سُکر است، پسِ محو بُوَد صَحوِ یقین
شمس عاقب بُوَد اَر چند بُوَد ظِل مَمدود
این از آن است که یُطْوی به زبان لایُحْکی
زانکه اثباتِ چنین نکته بُوَد نفیِ وجود
این سخن فرعِ وجود است و حجاب است ز نفی
کشفِ چیزی به حجابش نَبُوَد جز مردود
نه ز مردود گریزی، نه ز مقبول خلاص
بِهِل این را که نگُنجد نه به بحث و نه سُرود
تو پس این را بِهِلی، لیک تو را آن نَهِلد
جان از این قاعده نَجْهد به قیام و به قُعود
جان قُعود آرَد، آنَش بکَشَد سویِ قیام
جان قیام آرَد، آنَش بکَشَد سویِ سجود
این یگانه نه دوگانهست که از وی بِرَهی
به سلام و به تَشَهّد نَرَهد جان ز شهود
نه به تَحریمه درآمد، نه به تَحلیله رَوَد
نه به تَکبیره ببَست و نه سلامش بگشود
مگسِ روح درافتاد در این دوغِ ابد
نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود
هله میگو که سخن پَر زدنِ آن مگس است
پَر زدن نیز نمانَد، چو رَوَد دوغ فرود
پَر زدن نوعِ دگر باشد اگر نیز بُوَد
رقصِ نادر بُوَدت بر زبرِ چرخِ کبود
دیوان شمس
گفتا تو از کجایی کآشفته مینمایی
گفتم منام غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانات دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوشنوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به میپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجام کاندر جهان نگنجم
گفتم بِه از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهیی هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدایی
خواجوی_کرمانی
گفتم منام غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانات دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوشنوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به میپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجام کاندر جهان نگنجم
گفتم بِه از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهیی هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدایی
خواجوی_کرمانی
دیدار شمس و مولانا
همایون شجریان و محمد معتمدی
دیدار شمس و مولانا، قسمتی از نمایش عروسکی در تالار حافظ شیراز با صدای
همایون شجریان و
محمد معتمدی
همایون شجریان و
محمد معتمدی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎵 اجرای خصوصی
💠اساتید :
محمدرضا شجریان
یعقوب انوش
💠شعر :حافظ
💠دستگاه :ماهور
💠💠💠آواز استاد شجریان
💠اساتید :
محمدرضا شجریان
یعقوب انوش
💠شعر :حافظ
💠دستگاه :ماهور
💠💠💠آواز استاد شجریان
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژههای شوخ خود را چو به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
#فیض_کاشانی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژههای شوخ خود را چو به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
#فیض_کاشانی
در دو عالم خدا یکی است یکی است
مالک دو سرا یکی است یکی است
بر در کبریای حضرت او
پادشاه و گدا یکی است یکی است
آیینه در جهان فراوان است
جام گیتی نما یکی است یکی است
دو ݦگو و دویی به جا بگذار
تو یگانه بیا یکی است یکی است
موج و بحر و حباب بسیارند
آن همه نزد ما یکی است یکی است
درد مندیم و درد می نوشیم
درد درد و دوا یکی است یکی است
نعمت الله یکی است در عالم
سخن آشنا یکی است یکی است
گزیده دیوان شاه نعمت الله ولی /78
مالک دو سرا یکی است یکی است
بر در کبریای حضرت او
پادشاه و گدا یکی است یکی است
آیینه در جهان فراوان است
جام گیتی نما یکی است یکی است
دو ݦگو و دویی به جا بگذار
تو یگانه بیا یکی است یکی است
موج و بحر و حباب بسیارند
آن همه نزد ما یکی است یکی است
درد مندیم و درد می نوشیم
درد درد و دوا یکی است یکی است
نعمت الله یکی است در عالم
سخن آشنا یکی است یکی است
گزیده دیوان شاه نعمت الله ولی /78
منم آن رند عاشق سرمست
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست ساقی سرمست
در دلم عشق و در سرم سوداست
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خماریم
فارغ از نیست ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش بر خاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
گزیده دیوان شاه نعمت الله ولی /86
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست ساقی سرمست
در دلم عشق و در سرم سوداست
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خماریم
فارغ از نیست ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش بر خاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
گزیده دیوان شاه نعمت الله ولی /86
به همه دست ها در حق بکوفتم
آخر تا به دست نیاز نکوفتم نگشادند
و به همه زبان ها بار خواستم تا به زفان اندوه بار نخواستم بار ندادند
سلطان بایزید بسطامی قدس سره العزیز
آخر تا به دست نیاز نکوفتم نگشادند
و به همه زبان ها بار خواستم تا به زفان اندوه بار نخواستم بار ندادند
سلطان بایزید بسطامی قدس سره العزیز
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چگونه پند نیوشم به گوش هوش ، که خود عشق
نهاده پنبه به حکمت،به گوش پند نیوشم
اجرای خصوصی شهریار سخن
• آواز : محمدرضا شجریان
• تار: محمدرضا لطفی
نهاده پنبه به حکمت،به گوش پند نیوشم
اجرای خصوصی شهریار سخن
• آواز : محمدرضا شجریان
• تار: محمدرضا لطفی
در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطهی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم.
#صادق_هدایت
- بوف کور
#صادق_هدایت
- بوف کور
خونین دلان ز شوق لقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین سخن درآ
#صائب تبريزی
خندان تر از سهیل به خاک یمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین سخن درآ
#صائب تبريزی
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمت بیدارند
بوالعجب واقعهای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که میپندارند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
ش غ/۲۲۹
#سعدی
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمت بیدارند
بوالعجب واقعهای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که میپندارند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
ش غ/۲۲۹
#سعدی