من به اعمال، برچسب «خوب» یا «بد» نمیزنم. من نمیگویم «خشونت بد است »؛گاهی خشونت میتواند خیر باشد. من نمیگویم عشق خیر است. گاهی عشق میتواند شر باشد: میتوان عاشق آدم عوضی شد و عشق میتواند انگیزه شر باشد.
شخصی عاشق کشورش است، این میتواند شر باشد و همه میدانیم که ملی گرایی سبب چه جنگها و کشتارهایی شده است. شخصی دیگر عاشق مذهب خودش است و به سادگی میتواند پرستشگاه دیگران را به آتش بکشد و پیروان فرقه هاي دیگر را به راحتی قتل عام کند.
عشق هیچگاه همیشه خیر نیست و خشم همیشه شر نیست.
پس خیر و شر کدامند؟
به نظر من هشیاري خیر است. اگر با هشیاري تمام خشمگین باشی، حتی خشم نیز خیر است. اگر با ناهشیاري عاشق باشی، همین عشق نیز خیر نیست.
پس بگذار هر عملت را، هر فکرت را و هر رویایت را کیفیت آگاهی فرا بگیرد. بگذار تا کیفیت هشیاري بیشتر و بیشتر در تو نفوذ کند. با کیفیت هشیار ي پر شو. آنگاه هر کاري بکنی عین ثواب وصلاح است. آنگاه هرعملت رحمتی است براي خودت و دنیایی که در آن زندگی میکنی.
اوشو
شخصی عاشق کشورش است، این میتواند شر باشد و همه میدانیم که ملی گرایی سبب چه جنگها و کشتارهایی شده است. شخصی دیگر عاشق مذهب خودش است و به سادگی میتواند پرستشگاه دیگران را به آتش بکشد و پیروان فرقه هاي دیگر را به راحتی قتل عام کند.
عشق هیچگاه همیشه خیر نیست و خشم همیشه شر نیست.
پس خیر و شر کدامند؟
به نظر من هشیاري خیر است. اگر با هشیاري تمام خشمگین باشی، حتی خشم نیز خیر است. اگر با ناهشیاري عاشق باشی، همین عشق نیز خیر نیست.
پس بگذار هر عملت را، هر فکرت را و هر رویایت را کیفیت آگاهی فرا بگیرد. بگذار تا کیفیت هشیاري بیشتر و بیشتر در تو نفوذ کند. با کیفیت هشیار ي پر شو. آنگاه هر کاري بکنی عین ثواب وصلاح است. آنگاه هرعملت رحمتی است براي خودت و دنیایی که در آن زندگی میکنی.
اوشو
باز دیشب حالت من، حالتی جانکاه بود
تا سحر سودای دل با ناله بود و آه بود
چشم، شوق گریه در سر داشت، من نگذاشتم
ور نه از طوفان روح من خدا آگاه بود
صحبت از ما بود و من در پرده کردم شِکوه ها
شرم، رهزن شد و الا ّ اشک من در راه بود
کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند
سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود
سوختم از آتشت، خاکسترم بر باد رفت
داستان عشق ما کوتاه و بس کوتاه بود...
#مهدی_اخوان_ثالث
تا سحر سودای دل با ناله بود و آه بود
چشم، شوق گریه در سر داشت، من نگذاشتم
ور نه از طوفان روح من خدا آگاه بود
صحبت از ما بود و من در پرده کردم شِکوه ها
شرم، رهزن شد و الا ّ اشک من در راه بود
کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند
سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود
سوختم از آتشت، خاکسترم بر باد رفت
داستان عشق ما کوتاه و بس کوتاه بود...
#مهدی_اخوان_ثالث
تمثیلی از مثنوی معنوی
در روزگار یکی از خلفا ، آتشی به شهر افتاد، آتشی سهمگین و مهیب که
هر چیزی را در کامِ دوزخ آسای خود
فرو می برد و خاکستر می کرد! مردم آن شهر هر چه با آب و وسایل دیگر می کوشیدند آتش را مهار کنند، آتش دیوانه تر می شد و خشم و خروشش تیز تر و تیز تر . مردم دست به دامن خلیفه شدند. او گفت : این آتش از کردار و عمل خودتان برخاسته است! این آتش در واقع تجسم ظلم هایی است که در حق یکدیگر می کنید. به جای اینکه آب بر آتش بریزید، میان نیازمندان، نان قسمت کنید!
مولانا در این حکایت نمادین و سمبلیک می گوید فتنه های اجتماعی همچون آتشی است که از اعمال ستمکارانه آدمیان پدید می آید و چون این آتش در گرفت، تر و خشک را با هم می سوزاند. هر کس به اندازهء ظلمی که در حق همنوع خود و یا سایر موجودات چه حیوان ، چه گیاه ، چه آب و خاک و کلّاً محیط زیست می کند در شعله ور کردن این آتش سهیم شده است.
مولانا در این تمثیل می گوید سعادت جامعه بشری تنها در رعایت احوال یکدیگر و اجرای عدالت و رفع هرگونه تبعیض، میسر است. حتی جود و بخشش های موردی در قالب خیریه ها نیز قادر نیست جامعه را سامان دهد. اینست که آن خلیفه (در اینجا حکیم روشن بین) می گوید:
آب بگذارید و نان قسمت کنید
بخل بگذارید اگر آلِ منید
( قسمت کردن نان) همانا روابط و مناسبات عادلانه و رفع تبعیض در جمیع ساحات وجودی انسانهاست. مردم آن شهر می گویند : ما همه بخشنده و دست و دلبازیم .
و اما پاسخ خلیفه :
گفت: نان در رسم و عادت داده اید
دست از بهر خدا نگشاده اید
یعنی عدالت نورزیده اید، بلکه کارهایتان سطحی و خودنمایانه بوده است.
در روزگار یکی از خلفا ، آتشی به شهر افتاد، آتشی سهمگین و مهیب که
هر چیزی را در کامِ دوزخ آسای خود
فرو می برد و خاکستر می کرد! مردم آن شهر هر چه با آب و وسایل دیگر می کوشیدند آتش را مهار کنند، آتش دیوانه تر می شد و خشم و خروشش تیز تر و تیز تر . مردم دست به دامن خلیفه شدند. او گفت : این آتش از کردار و عمل خودتان برخاسته است! این آتش در واقع تجسم ظلم هایی است که در حق یکدیگر می کنید. به جای اینکه آب بر آتش بریزید، میان نیازمندان، نان قسمت کنید!
مولانا در این حکایت نمادین و سمبلیک می گوید فتنه های اجتماعی همچون آتشی است که از اعمال ستمکارانه آدمیان پدید می آید و چون این آتش در گرفت، تر و خشک را با هم می سوزاند. هر کس به اندازهء ظلمی که در حق همنوع خود و یا سایر موجودات چه حیوان ، چه گیاه ، چه آب و خاک و کلّاً محیط زیست می کند در شعله ور کردن این آتش سهیم شده است.
مولانا در این تمثیل می گوید سعادت جامعه بشری تنها در رعایت احوال یکدیگر و اجرای عدالت و رفع هرگونه تبعیض، میسر است. حتی جود و بخشش های موردی در قالب خیریه ها نیز قادر نیست جامعه را سامان دهد. اینست که آن خلیفه (در اینجا حکیم روشن بین) می گوید:
آب بگذارید و نان قسمت کنید
بخل بگذارید اگر آلِ منید
( قسمت کردن نان) همانا روابط و مناسبات عادلانه و رفع تبعیض در جمیع ساحات وجودی انسانهاست. مردم آن شهر می گویند : ما همه بخشنده و دست و دلبازیم .
و اما پاسخ خلیفه :
گفت: نان در رسم و عادت داده اید
دست از بهر خدا نگشاده اید
یعنی عدالت نورزیده اید، بلکه کارهایتان سطحی و خودنمایانه بوده است.
صلاح الدین زرکوب مدت ده سال شیخ و خلیفه مولانا بود.
وی به تعبیر عارفان به سال 657 قمری خرقه تهی کرد (درگذشت)، او وصیت کرده بود که مراسم به خاکسپاری اش را با اندوه و سوگواری برگزار نکنند؛ بلکه بايد خنیاگران و قوالان شهر در پيشاپيش جنازه او ترانه های دل انگيز بخوانند و دوستان او را با سرور و شادی به خاک بسپارند.
سلطان ولد در ولدنامه اين وصيت شيخ صلاح الدين زرکوب را اينگونه به نظم در آورده است که شيخ فرمود:
در جنازه من
دهل آريد و کوس با دف زن
سوی گورم بريد رقص کنان
خوش و شادان و دست افشان
تا بدانند که اوليای خدا
شاد و خندان روند سوی لقا
مولانا نيز آن وصيت را به جای آورد و درحالی که هشت گروه از قوالان و خنياگران پيشاپيش جنازه شيخ صلاح الدين نغمه سرائی میکردند، مولانا، ياران و مريدان سماع کنان شيخ را به گورستان بردند و در کنار تربت سلطان العلما به خاکش سپردند.
در مناقب العارفين روايت شده است که، باری کسی از مولانا پرسيد: قبل از مرگ صلاح الدين در پيش جنازه افراد، قاريان و مؤذنان میرفتند و نوحه سرایی میکردند ، در اين زمان که دور شماست، اين نوازندگان چه معنی دارند؟
مولانا فرموده بود که در پيش جنازه قاريان و مؤذنان برای آن می روند تا گواهی دهند که مرده مسلمان بود؛ اما قوالان گواهی میدهند که ميت علاوه بر آنکه مسلمان بود، عاشق هم بود.
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
مولانا
وی به تعبیر عارفان به سال 657 قمری خرقه تهی کرد (درگذشت)، او وصیت کرده بود که مراسم به خاکسپاری اش را با اندوه و سوگواری برگزار نکنند؛ بلکه بايد خنیاگران و قوالان شهر در پيشاپيش جنازه او ترانه های دل انگيز بخوانند و دوستان او را با سرور و شادی به خاک بسپارند.
سلطان ولد در ولدنامه اين وصيت شيخ صلاح الدين زرکوب را اينگونه به نظم در آورده است که شيخ فرمود:
در جنازه من
دهل آريد و کوس با دف زن
سوی گورم بريد رقص کنان
خوش و شادان و دست افشان
تا بدانند که اوليای خدا
شاد و خندان روند سوی لقا
مولانا نيز آن وصيت را به جای آورد و درحالی که هشت گروه از قوالان و خنياگران پيشاپيش جنازه شيخ صلاح الدين نغمه سرائی میکردند، مولانا، ياران و مريدان سماع کنان شيخ را به گورستان بردند و در کنار تربت سلطان العلما به خاکش سپردند.
در مناقب العارفين روايت شده است که، باری کسی از مولانا پرسيد: قبل از مرگ صلاح الدين در پيش جنازه افراد، قاريان و مؤذنان میرفتند و نوحه سرایی میکردند ، در اين زمان که دور شماست، اين نوازندگان چه معنی دارند؟
مولانا فرموده بود که در پيش جنازه قاريان و مؤذنان برای آن می روند تا گواهی دهند که مرده مسلمان بود؛ اما قوالان گواهی میدهند که ميت علاوه بر آنکه مسلمان بود، عاشق هم بود.
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
مولانا
گفت که با بال و پری
من پَر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش
بی پر و پر کَنده شدم ...
مولانا
من پَر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش
بی پر و پر کَنده شدم ...
مولانا
صوفی ای را گفتند:
سر برآر،
انظر الی آثار رحمة اللّه
گفت:
آن آثارِ آثار است.
گل ها و لاله ها در اندرون است.
شمس تبریزی
سر برآر،
انظر الی آثار رحمة اللّه
گفت:
آن آثارِ آثار است.
گل ها و لاله ها در اندرون است.
شمس تبریزی
جماعت مریدان گفتند: «چه گویی در ما که مریدانیم، و اینها که منکرند، و تو را به سنگ خواهند زد؟» منصور حلاج گفت: «ایشان را دو ثواب است، وشما را یکی؛ از آنکه شما را به من حسن ظنّی بیش نیست، وایشان از قوّت توحید به صلابتِ شریعت میجنبند. و توحید درشرع اصل بود، و حسن ظنّ، فرع.
پس هر کسی سنگی میانداختند، شبلی – موافقت را- گلی انداخت. حسینِ منصور آهی کرد. گفتند: «از این همه سنگ هیچ آه نکردی، از گِلی آه کردن چه معنی است؟» گفت: «از آنکه آنها نمیدانند، معذورند. از او سختم میآید، که او میداندکه نمیباید انداخت.»
شبلی گفت: منصور را به خواب دیدم، گفتم: «خدای تعالی با این قوم چه کرد؟» گفت: «بر هر دو گروه رحمت کرد. آن که بر من شفقت کرد، مرا بدانست، و آن که عداوت کرد، مرا ندانست، از بهر حق عداوت کرد. به ایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند.»
تذکرةالاولیاء
ذکر شیخ حسین ابن منصور حلاج
پس هر کسی سنگی میانداختند، شبلی – موافقت را- گلی انداخت. حسینِ منصور آهی کرد. گفتند: «از این همه سنگ هیچ آه نکردی، از گِلی آه کردن چه معنی است؟» گفت: «از آنکه آنها نمیدانند، معذورند. از او سختم میآید، که او میداندکه نمیباید انداخت.»
شبلی گفت: منصور را به خواب دیدم، گفتم: «خدای تعالی با این قوم چه کرد؟» گفت: «بر هر دو گروه رحمت کرد. آن که بر من شفقت کرد، مرا بدانست، و آن که عداوت کرد، مرا ندانست، از بهر حق عداوت کرد. به ایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند.»
تذکرةالاولیاء
ذکر شیخ حسین ابن منصور حلاج
همه ي رنجها از آن خيزد كه چيزي خواهي و ميسر نشود. چون نخواهي رنج نماند
جوينده يابنده بود. خُنُك آن كه جوينده ي چيزي بود كه آن چيز به جستن بي ارزد.
فیه ما فیه
#حضرت_مولانا
جوينده يابنده بود. خُنُك آن كه جوينده ي چيزي بود كه آن چيز به جستن بي ارزد.
فیه ما فیه
#حضرت_مولانا
اي درويش! عقل تا به مرحله عشق نرسيده است عصاي سالك است، امّا عمارت دنياي سالك ميكند و كارهاي دنياي سالك را سامان ميدهد: «قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَ أَهُشُّ بِهَا عَلٰي غَنَمِي وَ لِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْريٰ» ،
از جهت آنكه به آباد سازی دنيا مشغول ميشود كه جان ندارد و جان عقل عشق است، عقل بيعشق، بيجان و مرده است. و آن عزيز فرموده است:
گر دل نبود عشق كجا خانه كند
ور عشق نباشد به چه كار آيد دل
عزیز الدین نسفی
از جهت آنكه به آباد سازی دنيا مشغول ميشود كه جان ندارد و جان عقل عشق است، عقل بيعشق، بيجان و مرده است. و آن عزيز فرموده است:
گر دل نبود عشق كجا خانه كند
ور عشق نباشد به چه كار آيد دل
عزیز الدین نسفی
چارچیز آثار بدبختی بود
جاهلی و کاهلی سختی بود
بی کسی و ناکسی هرچار شد
بخت بد را این همه آثار شد
هر که در بند عبادت میشود
بی شک از اهل سعادت میشود
آنکه در بند عبارت میشود
بی شک از اهل خسارت میشود
بر هوای خود قدم هر کو نهاد
میتواند کرد با نفسک جهاد
هر که سازد در جهان با خواب و خور
در قیامت نبودش ز آتش گذر
روی گردان از مراد و آرزو
پس بدرگاه خدا آور تو رو
کامرانی سر بناکامی کشد
مرد ره خط در نکونامی کشد
امر ونهی و حق چوداری ای وحید
پس مرو بروایهٔ نفس پلید
امر و نهی حق ز قرآن گوش دار
جای شادی نیست دنیا هوش دار
هر که ترک کامرانی میکند
بر خلافش زندگانی میکند
عطار نیشابوری
جاهلی و کاهلی سختی بود
بی کسی و ناکسی هرچار شد
بخت بد را این همه آثار شد
هر که در بند عبادت میشود
بی شک از اهل سعادت میشود
آنکه در بند عبارت میشود
بی شک از اهل خسارت میشود
بر هوای خود قدم هر کو نهاد
میتواند کرد با نفسک جهاد
هر که سازد در جهان با خواب و خور
در قیامت نبودش ز آتش گذر
روی گردان از مراد و آرزو
پس بدرگاه خدا آور تو رو
کامرانی سر بناکامی کشد
مرد ره خط در نکونامی کشد
امر ونهی و حق چوداری ای وحید
پس مرو بروایهٔ نفس پلید
امر و نهی حق ز قرآن گوش دار
جای شادی نیست دنیا هوش دار
هر که ترک کامرانی میکند
بر خلافش زندگانی میکند
عطار نیشابوری
شاهنامه ج اول.pdf
37.6 MB
شاهنامه
حکیم ابوالقاسم فردوسی
جلد اول
از دیباچه تا پادشاهی کی قباد
تصحیح و توضیح واژه ها و معنای ابیات
کاظم برگ نیسی
حکیم ابوالقاسم فردوسی
جلد اول
از دیباچه تا پادشاهی کی قباد
تصحیح و توضیح واژه ها و معنای ابیات
کاظم برگ نیسی
Samt1500.pdf
618.7 KB
قسمتی از کتاب
منطق الطیر، تصحیح و توضیح، محمد
عابدی، تقی پورنامداریان، تهران: سمت.
منطق الطیر، تصحیح و توضیح، محمد
عابدی، تقی پورنامداریان، تهران: سمت.
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند
حیران کن و بیرنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند
#مولانا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند
حیران کن و بیرنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند
#مولانا
ابراهیم ادهم رحمة الله علیه می گوید: زندانی دیدم و مرا قوّت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجّت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، به کار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم می طلبی، عاشقی کن، و اگر نعمت میخواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تَذَرو (قرقاول)، رنگین مباش.
مجالس سبعه
مولانا جلال الدین
مجالس سبعه
مولانا جلال الدین
رباعی پنج قافیهای!
مَه پاره دگر گوی نهان میبازد
خونخواره چو بر موی میان مینازد
صد باره نظر جوی روان میسازد
بیچاره به هر کوی از آن میتازد!
ناشناس
●
شعر هم مثل هر پدیده دیگری، لبریز از حاشیههای سنگینتر از متن است. گاهی متن، چیزی غیر از حاشیه نیست و اشتغال به آن، در حالی که خیلی جدی تلقی میشود، چیزی جز وقت تلف کردن نیست. تلاش شاعر گمنامی که رباعی بالا را سروده، چنان معطوف به صنعت قافیه و موسیقی کلمات شده که حضرت معنا، از بساط شعر رخت بر بسته است. تصوّر حالات کسانی که نخستین بار مخاطب این شعر بودهاند، شیرین است: گروهی تعجب و لابد گروهی اعجاب!
عدهای تصور میکنند که این تفننها و تقلاها، خاصه شعر قدیم بوده و شعر امروز، از این مسئله خلاصی یافته است. اما در ذات بسیاری از شعرهای مدرن و پُست مدرن، چیزی جز بازی با الفاظ و حذف معنا نیست. نه آن معناگریزی که منجر به خلق معناهای متفاوت یا متکثر شود. بلکه، لغزیدن معنا در گل و لای الفاظ اجباری و دستاندازهای زبان است.
منبع:
جُنگ شعر
دستنویس ش 798 کتابخانه سنا
برگ 206
مَه پاره دگر گوی نهان میبازد
خونخواره چو بر موی میان مینازد
صد باره نظر جوی روان میسازد
بیچاره به هر کوی از آن میتازد!
ناشناس
●
شعر هم مثل هر پدیده دیگری، لبریز از حاشیههای سنگینتر از متن است. گاهی متن، چیزی غیر از حاشیه نیست و اشتغال به آن، در حالی که خیلی جدی تلقی میشود، چیزی جز وقت تلف کردن نیست. تلاش شاعر گمنامی که رباعی بالا را سروده، چنان معطوف به صنعت قافیه و موسیقی کلمات شده که حضرت معنا، از بساط شعر رخت بر بسته است. تصوّر حالات کسانی که نخستین بار مخاطب این شعر بودهاند، شیرین است: گروهی تعجب و لابد گروهی اعجاب!
عدهای تصور میکنند که این تفننها و تقلاها، خاصه شعر قدیم بوده و شعر امروز، از این مسئله خلاصی یافته است. اما در ذات بسیاری از شعرهای مدرن و پُست مدرن، چیزی جز بازی با الفاظ و حذف معنا نیست. نه آن معناگریزی که منجر به خلق معناهای متفاوت یا متکثر شود. بلکه، لغزیدن معنا در گل و لای الفاظ اجباری و دستاندازهای زبان است.
منبع:
جُنگ شعر
دستنویس ش 798 کتابخانه سنا
برگ 206
آن چیزی که زود به دست می آید
"حلواست نه عشق"
حقیقت این است که در ذات عشق "هجران نهفته" است.
اگر عاشقی بگوید که هجران ندارد، ابلهی بیش نیست چون عاشق نیست، چون عشق، رسیدن ندارد!
چون در این صورت باید عشق تمام شود؛ در حالی که هوس است که تمام میشود.
عشق تمام نمیشود!
رسیدن به معشوق "بسیار سخت" است.
نمیخواهم بگویم اصلاً نمیتوان به معشوق رسید ولی...
اجازه بدهید این موضوع را از زبان شهریار بیان کنم که از من گویاتر است.
شهریار آنچه را که من میخواهم به زحمت بگویم، بیان کرده است، میگوید:
در "وصل" هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم....
عاشق حتی در وصال نیز آرام نیست!
حال عاشق را زمانی میتوان درک کرد که مثل او عاشق باشیم.
پس عاشق همیشه "زار" است...
در عشق "درد" وجود دارد و عشق بدون دردمندی قابل تصور نیست.
عاشق چیزی را میخواهد که به آسانی به دست نمی آید.
آن چیزی که زود به دست می آید، حلواست نه عشق!
انسان تا زمانی که عاشق است ، زار است ؛ یعنی درد دارد و نارسایی و این همیشه است ، چون معشوق عظمت دارد.
من عاشق را زار میدانم و زاری ؛ یعنی دردمندی
عاشق دردمند است.
عاشق بدون دردمندی را نمیتوان عاشق واقعی دانست.
این هوس است و فرق است بین هوسناکی و عاشق
عاشق همواره دردمند است......
جناب ابراهیمی دینانی
"حلواست نه عشق"
حقیقت این است که در ذات عشق "هجران نهفته" است.
اگر عاشقی بگوید که هجران ندارد، ابلهی بیش نیست چون عاشق نیست، چون عشق، رسیدن ندارد!
چون در این صورت باید عشق تمام شود؛ در حالی که هوس است که تمام میشود.
عشق تمام نمیشود!
رسیدن به معشوق "بسیار سخت" است.
نمیخواهم بگویم اصلاً نمیتوان به معشوق رسید ولی...
اجازه بدهید این موضوع را از زبان شهریار بیان کنم که از من گویاتر است.
شهریار آنچه را که من میخواهم به زحمت بگویم، بیان کرده است، میگوید:
در "وصل" هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم....
عاشق حتی در وصال نیز آرام نیست!
حال عاشق را زمانی میتوان درک کرد که مثل او عاشق باشیم.
پس عاشق همیشه "زار" است...
در عشق "درد" وجود دارد و عشق بدون دردمندی قابل تصور نیست.
عاشق چیزی را میخواهد که به آسانی به دست نمی آید.
آن چیزی که زود به دست می آید، حلواست نه عشق!
انسان تا زمانی که عاشق است ، زار است ؛ یعنی درد دارد و نارسایی و این همیشه است ، چون معشوق عظمت دارد.
من عاشق را زار میدانم و زاری ؛ یعنی دردمندی
عاشق دردمند است.
عاشق بدون دردمندی را نمیتوان عاشق واقعی دانست.
این هوس است و فرق است بین هوسناکی و عاشق
عاشق همواره دردمند است......
جناب ابراهیمی دینانی
الهی اگر عاشق شود
روزی چو من دیوانه اش کن
چو دیوانه شد،همدرد من
در گوشه میخانه اش کن
تا ز دل آهی بکشد و اشکی بفشاند
تا چو من برآتش غم،دل را بنشاند...
#معینی_کرمانشاهی
روزی چو من دیوانه اش کن
چو دیوانه شد،همدرد من
در گوشه میخانه اش کن
تا ز دل آهی بکشد و اشکی بفشاند
تا چو من برآتش غم،دل را بنشاند...
#معینی_کرمانشاهی
گفت: طُوبىٰ مَنْ رَآنیٖ، مُصْطَفا
وَالَّذیٖ يُبْصِرْ لِمَنْ وَجْهی رَأیٰ
حضرت پیامبر (ص) فرمود: خوشا به حال کسی که مرا بیند، و خوشا به حال کسی که آنکس را بیند که او مرا دیده است.
[مقتبس از حدیث نبوی: ﻃُﻮﺑﻰٰ ﻟِﻤَﻦْ ﺭأٓنیٖ ﻭَ ﻃُﻮﺑﻰٰ ﺳَﺒْﻊَ ﻣَﺮّﺍﺕٍ ﻟِﻤَﻦْ رَأیٰ مَنْ رَآنی۱ «خوشا به حال کسی که مرا بیند. و هفت بار خوشا به حال کسی که کسی را بیند که او مرا دیده است.» مسلّماً منظور از این دیدن، ادراک معانی و اوصافی است که خدا به وجود ایشان افاضه کرده والّا دیدن حسی منظور نیست.]
۱. ر. ک. شرح مثنوی ولیمحمّد اکبرآبادی، دفتر اول، ص ۱۳۲.
چون چراغی نور شمعی را کَشید
هر که دید آن را، يقين آن شمع دید
به عنوان مثال، هرگاه چراغی، نور شمع را کشید، یعنی از آن شعله گرفت هر کس که آن چراغ را بیند مسلّماً آن شمع را نیز دیده است.
[در این چند بیت، میخواهد بگوید که انبیاء و اولیاء على رغم تعدد و تنوّعشان، پرتوی از یک نور واحد هستند و تنها اختلاف در مراتب ایشان است نه ماهیتشان، چنانکه شبستری گفت:
بُوَد نورِ نبی خورشیدِ اعظم
گه از موسی پدید و گه ز آدم]
همچنین تا صد چراغ، ار نقل شد
دیدنِ آخِر لقایِ اصل شد
همین طور اگر تا صد عدد چراغ نقل شود یعنی نور آن چراغ به هزاران چراغ منتقل شود و هر چراغ از چراغ دیگر فروزان گردد، دیدن آخرین چراغ لقای اصل بوده است، یعنی مانند دیدن چراغ اول است زیرا نور همه چراغها از آن چراغ اول گرفته شده است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
وَالَّذیٖ يُبْصِرْ لِمَنْ وَجْهی رَأیٰ
حضرت پیامبر (ص) فرمود: خوشا به حال کسی که مرا بیند، و خوشا به حال کسی که آنکس را بیند که او مرا دیده است.
[مقتبس از حدیث نبوی: ﻃُﻮﺑﻰٰ ﻟِﻤَﻦْ ﺭأٓنیٖ ﻭَ ﻃُﻮﺑﻰٰ ﺳَﺒْﻊَ ﻣَﺮّﺍﺕٍ ﻟِﻤَﻦْ رَأیٰ مَنْ رَآنی۱ «خوشا به حال کسی که مرا بیند. و هفت بار خوشا به حال کسی که کسی را بیند که او مرا دیده است.» مسلّماً منظور از این دیدن، ادراک معانی و اوصافی است که خدا به وجود ایشان افاضه کرده والّا دیدن حسی منظور نیست.]
۱. ر. ک. شرح مثنوی ولیمحمّد اکبرآبادی، دفتر اول، ص ۱۳۲.
چون چراغی نور شمعی را کَشید
هر که دید آن را، يقين آن شمع دید
به عنوان مثال، هرگاه چراغی، نور شمع را کشید، یعنی از آن شعله گرفت هر کس که آن چراغ را بیند مسلّماً آن شمع را نیز دیده است.
[در این چند بیت، میخواهد بگوید که انبیاء و اولیاء على رغم تعدد و تنوّعشان، پرتوی از یک نور واحد هستند و تنها اختلاف در مراتب ایشان است نه ماهیتشان، چنانکه شبستری گفت:
بُوَد نورِ نبی خورشیدِ اعظم
گه از موسی پدید و گه ز آدم]
همچنین تا صد چراغ، ار نقل شد
دیدنِ آخِر لقایِ اصل شد
همین طور اگر تا صد عدد چراغ نقل شود یعنی نور آن چراغ به هزاران چراغ منتقل شود و هر چراغ از چراغ دیگر فروزان گردد، دیدن آخرین چراغ لقای اصل بوده است، یعنی مانند دیدن چراغ اول است زیرا نور همه چراغها از آن چراغ اول گرفته شده است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
داستان پیرِ چنگی که در عهدِ عُمَر (رض) از بهرِ خدا روزِ بینوایی، چنگ زد میانِ گورستان
خلاصهٔ داستان
در عهد عُمَر، رامشگری چنگنواز بود که آوازِ دلاویز او همانند دَمِ اسرافیل، مُردگان را زندگی و نشاط میبخشید، او عُمْری را بر این کار سپری کرد و رفته رفته برف پیری بر سر و رویش باریدن گرفت و کمرش از بار سنگین عُمْر خمیده گشت و ابروانش بر روی چشمانش فرو خُفت، آواز دلپذيرش به ناخوشی گرایید و دیگر کسی طالب ساز و آواز او نبود، و او یکه و تنها در فقر و فاقه و ناتوانی غوطه ور شد، تا آنکه پیوند امیدش از خلق، گُسست و دل به امید حق بست. از اینرو شبی به گورستانی خاموش و فراموش در حومهٔ مدینه رفت و با خود گفت: این بار باید برای خدا زخمهها را بر رشتههای ساز به رفتار آورم و تنها برای او بنوازم تا که حصّهای از دریای بیکرانِ رحمت الهی برگیرم و دستمزدی ستانم.
او در نواختن زخمهها غرقه شد و آنقدر چنگ نواخت که رنجه و ناتوان سر بر بالین نهاد و به خوابی ژرف فرو رفت. در این حال حق تعالی اراده فرمود که خلیفهٔ مسلمین یعنی عُمَر نیز به خوابی گران رود. عُمَر پی بُرد که این خوابِ غير معهود که بر او بیهنگام، عارض شد حتما پیامی به همراه دارد. سر بر بالین نهاد و به خواب فرو رفت. و در میان خواب، سروشی غیبی در گوش جان عُمَر طنین انداخت که: هم اینک برخیز و به گورستان مدینه برو و نیاز یکی از بندگان خاص مرا برآورده ساز. هفتصد دینار از بیت المال برگیر و بدو دِه که این مقدار، دستمزد سازی است که برای خدا به نوا در آورده است.
عُمَر از خواب گران برخاست و راه گورستان در پیش گرفت. وقتی بدانجا رسید گرد گورستان میگشت و چشم به هر سو میافکند تا آن بندهٔ مقرّب را پیدا کند. ولی هرچه ژرف تر در مینگریست و بیشتر میگشت کسی را نمییافت مگر، رامشگری کلانسال که چنگ زیر سر داشت. با خود گفت: آیا این است آن بنده مقرّب؟! آیا رامشگری ژولیده و برخاک خفته همان بندهای است که در خواب بدو سفارش شده است؟ قانع نشد و باز هم گردش کرد و بیشتر نگریست ولی هیچکس را نیافت. سرانجام به فراست دریافت که این پیر چنگی همان کسی است که در خواب بدو سفارش شده است. در این حال ناگهان عطسهای بر عُمَر افتاد و پیر چنگی از صدای آن از خواب پرید و همینکه نگاهش به عُمَر افتاد بیمناک شد، زیرا گمان میکرد که این محتسب، قصد تعزیر او دارد. ولی عُمَر به او آرامش داد و پیغام غیبی را برای او بازگو کرد و آن همیان زر را بدو تحویل داد. پیر چنگی، سخت به زاری و فغان افتاد و از اینکه عمری را به خاطر مجالس طرب ساز زده پشیمان و تائب شد و دریافت که باید چنگ و ساز را تنها برای خدا نواخت و بس.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
خلاصهٔ داستان
در عهد عُمَر، رامشگری چنگنواز بود که آوازِ دلاویز او همانند دَمِ اسرافیل، مُردگان را زندگی و نشاط میبخشید، او عُمْری را بر این کار سپری کرد و رفته رفته برف پیری بر سر و رویش باریدن گرفت و کمرش از بار سنگین عُمْر خمیده گشت و ابروانش بر روی چشمانش فرو خُفت، آواز دلپذيرش به ناخوشی گرایید و دیگر کسی طالب ساز و آواز او نبود، و او یکه و تنها در فقر و فاقه و ناتوانی غوطه ور شد، تا آنکه پیوند امیدش از خلق، گُسست و دل به امید حق بست. از اینرو شبی به گورستانی خاموش و فراموش در حومهٔ مدینه رفت و با خود گفت: این بار باید برای خدا زخمهها را بر رشتههای ساز به رفتار آورم و تنها برای او بنوازم تا که حصّهای از دریای بیکرانِ رحمت الهی برگیرم و دستمزدی ستانم.
او در نواختن زخمهها غرقه شد و آنقدر چنگ نواخت که رنجه و ناتوان سر بر بالین نهاد و به خوابی ژرف فرو رفت. در این حال حق تعالی اراده فرمود که خلیفهٔ مسلمین یعنی عُمَر نیز به خوابی گران رود. عُمَر پی بُرد که این خوابِ غير معهود که بر او بیهنگام، عارض شد حتما پیامی به همراه دارد. سر بر بالین نهاد و به خواب فرو رفت. و در میان خواب، سروشی غیبی در گوش جان عُمَر طنین انداخت که: هم اینک برخیز و به گورستان مدینه برو و نیاز یکی از بندگان خاص مرا برآورده ساز. هفتصد دینار از بیت المال برگیر و بدو دِه که این مقدار، دستمزد سازی است که برای خدا به نوا در آورده است.
عُمَر از خواب گران برخاست و راه گورستان در پیش گرفت. وقتی بدانجا رسید گرد گورستان میگشت و چشم به هر سو میافکند تا آن بندهٔ مقرّب را پیدا کند. ولی هرچه ژرف تر در مینگریست و بیشتر میگشت کسی را نمییافت مگر، رامشگری کلانسال که چنگ زیر سر داشت. با خود گفت: آیا این است آن بنده مقرّب؟! آیا رامشگری ژولیده و برخاک خفته همان بندهای است که در خواب بدو سفارش شده است؟ قانع نشد و باز هم گردش کرد و بیشتر نگریست ولی هیچکس را نیافت. سرانجام به فراست دریافت که این پیر چنگی همان کسی است که در خواب بدو سفارش شده است. در این حال ناگهان عطسهای بر عُمَر افتاد و پیر چنگی از صدای آن از خواب پرید و همینکه نگاهش به عُمَر افتاد بیمناک شد، زیرا گمان میکرد که این محتسب، قصد تعزیر او دارد. ولی عُمَر به او آرامش داد و پیغام غیبی را برای او بازگو کرد و آن همیان زر را بدو تحویل داد. پیر چنگی، سخت به زاری و فغان افتاد و از اینکه عمری را به خاطر مجالس طرب ساز زده پشیمان و تائب شد و دریافت که باید چنگ و ساز را تنها برای خدا نواخت و بس.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی