معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
وصال دوست به جان گر میسرت گردد
بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان



#حضرت_سعدی
امید وصل تو جانم به رقص می‌آرد
چو باد صبح که در گردش آورد ریحان


#حضرت_سعدی
تو کوه جودی و من در میان ورطهٔ فقر
مگر به شرطهٔ اقبالت اوفتم به کران
دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز
دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان
خلاف نیست در آثار بر و معروفت
که دیر سال بماند تو دیرسال بمان
فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین
تنت درست و امیدت روا و حکم روان


#حضرت_سعدی
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان


#حضرت_سعدی
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست

آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی
باز می‌گویم که هر دعوی که کردم باطلست

زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست
چون ز دست دوست می‌گیری شفای عاجلست
من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گلست

باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست
آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست

ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست
چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست

سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی
لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست

#حضرت_سعدی
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را

#حضرت_سعدی
پنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را


#حضرت_سعدی
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

#حضرت_سعدی


هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی

سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

#حضرت_سعدی
گر گزندت رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلافِ دشمن و دوست
کاین دلِ هر دو در تصرّفِ اوست
گرچه تیر از کمان همی‌ گذرد
از کمان‌دار بیند اهلِ خرد


#حضرت_سعدی
#گلستان
حذر کن ز دردِ درون‌هایِ ریش
که ریشِ درون عاقبت سر کند

به هم بر مَکَن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند


#حضرت_سعدی
چه سالهایِ فراوان و عمر‌هایِ دراز
که خلق بر سرِ ما بر زمین بخواهد رفت

چنان که دست‌به‌دست آمده‌ست مُلک به ما
به دستهایِ دگر همچنین بخواهد رفت

#حضرت_سعدی
تا توانی درونِ کس مخراش
کاندر این راه خارها باشد

کارِ درویشِ مستمند بر آر
که تو را نیز کارها باشد


#گلستان
#حضرت_سعدی
شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
نمی‌دانم رطب را چاشنی چیست
همی‌بینم که خرما بر نخیلست

نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست
سرانگشتان صاحب دل فریبش
نه در حنا که در خون قتیلست

الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیلست
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست

کمندش می‌دواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میلست
چو مور افتان و خیزان رفت باید
و گر خود ره به زیر پای پیلست

حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیلست
ز ما گر طاعت آید شرمساریم
و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست

بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بی‌بدیلست
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست

#حضرت_سعدی
صوفی نشـــود صافی تا درنکشد جامی

گــر پیر مناجاتست ور رند خـراباتی
هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

فـردا کـه خلایق را دیوان جزا باشـد
هـر کس عملی دارد من گـوش به انعامی

ای بلبل اگـر نالی من با تو هم آوازم
تو عشـق گلی داری من عشق گل اندامــی

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشــد
آنان که ندیدسـتند ســـــروی به لب بامی

روزی تن من بینی قـربان ســـــر کـویش
وین عـید نمی ‌باشــد الا به هــر ایامی

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخـر ز دعاگویی یاد آر به دشــنامی

باشــد کـــه تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نـومید نباید بـود از روشنی بامی

سـعدی به لب دریا دردانه کــجا یابی
در کام نهنگان رو گـــر می ‌طلبی کامی

#حضرت_سعدی
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست

غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست

تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست

زین سان که می‌دهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست

دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست

خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست

ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست

#حضرت_سعدی
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفلی

باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی

آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی

درویش و پادشه نشنیدم که کرده‌اند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی

زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی

ازمال وجاه و منصب وفرمان وتخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی

بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی

ای آنکه خانه در ره سیلاب می‌کنی
بر خاک رودخانه نباشد معولی

دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بی‌تبدلی


#حضرت_سعدی
تو از سر من و از جان من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار

اگر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده
وگر قبول کنی بنده‌ایم و خدمتکار

#حضرت_سعدی
تو از سر من و از جان من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار

اگر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده
وگر قبول کنی بنده‌ایم و خدمتکار

#حضرت_سعدی
                               
🕊🍃💫

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم

ای روی دلارایت مجموعه‌ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم

با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

ای خوب‌تر از لیلی بیم‌ست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم

در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیَ‌ت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم

در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم

بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد
تو گرم‌تری ز آتش من سوخته‌تر ز آنم

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم

#حضرت_سعدی