معرفی عارفان
1.29K subscribers
38.7K photos
14.9K videos
3.26K files
2.99K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram

نبْوَد به غیرِ نامِ تو وردِ زبانِ ما
یک حرف بیش نیست زبان در دهانِ ما

چون شمع دم ز شعله‌ی شوقِ تو می‌زنیم
خالی مباد زین تب‌ِِ گرم‘ استخوانِ ما

#بیدل_دهلوی
یک سو شور کرّ و فر و عزّت و شان
یک سو هوس و دعوی و حرص و بهتان

بر هیچ، چه هنگامه بیاراسته‌اند
این مسخره‌های چارسوی امکان

#رباعی
#بیدل_دهلوی

‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌🕊┄‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌
درِ دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی
چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی

بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدم
ز چشمِ انتظار آخر زدم‌ گل بر سر راهی

#بیدل_دهلوی
#صبح_بخير
عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خمخانه‌ها آمد به جوش

آسمان عمری‌ست مینای مرا
می‌زند بر سنگ و می‌گوید: خموش

بس که گرم آهنگ‌ساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش

طینت دانا و بیباکی خطاست
چشمهٔ آیینه را محو است جوش

جمع نتوان‌ کرد با هم عشق و صبر
راست ناید میکشی با ضبط هوش

عشق زنگ غفلت از ما می‌برد
سایه را خورشید باشد عیب پوش

عقل و حس با هم دوات خامه‌ اند
از زبان است آنچه می‌آید به‌گوش

زین محیط از هرزه‌تازیها چو موج
می‌برد خلقی شکست خود به دوش

همچو شمع از سر بریدن زنده‌ایم
بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش

گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش

در سخن‌چینی حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکامی‌های ‌گوش

خاک گشتی بیدل از افسردگی
خون منصوری نیاوردی به جوش

#بیدل_دهلوی
ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا
فصل سیر دل‌گذشت اکنون به‌ چشم ما بیا

می‌کشد خمیازهٔ صبح‌، انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران قدح ‌پیما بیا

#بیدل_دهلوی
هر دل نبرد چاشنی داغ محبت
این آتش بی‌رنگ نسوزد همه‌کس را


#بیدل_دهلوی
.
صبح هم بانفس ازخویش برون می‌آید
ڪه رسانده‌ست بر افلاڪ پیام دل ما

عالمی را به در ڪعبهٔ تحقیق رساند 
جرس قافله‌ی صبــح خــرام دل ما


#بیدل_دهلوی
ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم
بهشت‌و دوزخ ما کرده‌اند خوی تو را

#بیدل_دهلوی
شبنم وصال‌ گل طلبید آب شد ز شرم
از هر که هرچه می‌طلبی اینچنین طلب

این آستان هوسکدهٔ عرض ناز نیست
شاید به سجده‌ای بخرندت‌، جبین طلب

#بیدل_دهلوی
خجالت صرف‌ گفتارم ندامت وقف‌ِ کردارم
سراپا انفعالم دعویِ نامرد را مانم!

#بیدل‌_دهلوی
شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست
گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست

راحتی در قفس وضع‌ کدورت داریم
رنگ مژگان به هم آوردن آیینهٔ ماست

چشم‌حاصل چه ‌توان داشت ‌که در مزرع عمر
چون شرر دانه‌فشانی همه بر روی هواست

زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد
کاروان نفس ما همه جا هرزه‌دراست

دست گل دامن بویی نتوانست گرفت
رفت‌ گیرایی از آن پنجه ‌که در بند حناست

همه واماندهٔ عجزیم اگر کار افتد
نفس سوخته اینحا زره زبر قباست

تا سرکوی تو یارب‌ که شود رهبر من
ناله خارِ قدمی دارد و اشک آبله‌پاست

ساحلی کو که دهم عرض خودآرایی‌ها
هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست

چاره‌اندیشی‌ام از فیض الم محرومی‌ست
فکر بی‌دردی اگر ره نزند درد دواست

همه جا گمشدگان آینهٔ راز همند
من ز خود رفته‌ام و قرعه به نام عنقاست

نغمهٔ انجمن یأس به شوخی نزند
سودن دست ندامت‌زدگان نرم صداست

بیدل از باده‌کشان وحشی عشرت نرمد
دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست

#بیدل_دهلوی

‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄🕊🕊┄‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌
.


عرق ربز خجالت می‌گدازد سعی بیتابی
ندارم مزرع امید اما می‌دهم آبی

درین دریا به‌کام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی می‌کشد ماهی به قلابی

خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمی‌آید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی

گهی فکر تعین‌گاه هستی می‌کنم انشا
سر و کارم به تعبیر است ‌گویا دیده‌ام خوابی

خم تسلیم‌، قرب راحت جاوید می‌باشد
به ذوق سجده سر دزدیده‌ام در کنج محرابی

قناعت پرور این‌گرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت می‌شمارد رشتهٔ ما خوردن تابی

نوایی‌ گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیـــــــدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی


#بیدل_دهلوی        

‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌🕊🕊┄‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌
شب به ذوق جستجوی خود در دل می‌زدم

عشق‌گفت‌:
این جا همین‌ ماییم‌ و بس، بیدل کجاست؟

#بیدل_دهلوی
بیدل دهلوے » غزلیات

شب گریه‌ام به‌آن همہ سامان ‌شڪست ‌و ریخت
ڪزهرسرشڪ شیشه‌‌ی‌توفان شڪست و ریخت

در راہ انتظار توام اشڪ بود و بس
گرد مصیبتے ڪہ ز دامان شڪست و ریخت

توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گر‌دباد گرد بیابان شڪست و ریخت

از چشمت آنچہ بر قدح می‌فتادہ است
ڪس راڪم اوفتاد بدینسا‌ن شڪست و ریخت

اشڪم ز دیدہ ‌ریخت بہ حال شڪست دل
مشڪل‌غمے ‌ڪہ ‌عشق ‌تو آسان‌ شڪست و ریخت

آخرچڪید موج تبسم ز گوهرت
شور نمڪ نگر ڪہ نمڪدان شڪست و ریخت

عمرے عنان ‌گریہ ‌ڪشیدم ولے چہ سود
آخر بہ دامنم جگرستان شڪست و‌ ریخت

باید بہ نقش پاے تو سیر بهارڪرد
ڪاین‌برگ ازآن نهال خر‌امان شڪست و ریخت

گرداب خون ز هر دو جهان موج می‌زند
در چشم انتظارڪہ مژگان شڪست و ریخت

در عالم خیال تو این غنچه‌وار دل
آیینہ خانهٔ به‌گرببان شڪست وس‌بخت

ازخ‌بش هرچہ بود شڪستیم وب‌بختم
غیر از دل شڪسته‌ ڪہ نتوان شڪست و ریخت

بیدل ز فیض عشق بہ مژگان‌گذشته‌ایم
در بیشه‌ای‌ڪہ ناخن شیران شڪست و ریخت...

#بیدل_دهلوی
آب از یاقوت می‌ریزد تکلم کردنش
جیب گوهر می‌درد ذوق تبسم کردنش

زان ستم پیرا نصیب ما به غیر از جور نیست
کیست یارب تا بود باب ترحم کردنش


ُ#بیدل_دهلوی
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس
خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس
خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
از سرِ تعمیرِ دل بگذر که معمارانِ عشق
روزِ اول رنگِ این ویرانه، ویران ریختند

#بیدل_دهلوی
🌺🌺

در هوایت نامهٔ آهی گر انشا می‌کنم
رنگم از بیطاقتی بال‌ کبوتر می‌شود.


#بیدل_دهلوی
.
صبح هم بانفس ازخویش برون می‌آید
ڪه رسانده‌ست بر افلاڪ پیام دل ما

عالمی را به در ڪعبهٔ تحقیق رساند 
جرس قافله‌ی صبــح خــرام دل ما


#بیدل_دهلوی