معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.4K photos
12.5K videos
3.23K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
شکر بزرگی آن است که بر خردان ببخشایند، و همت عالی آنکه دست به مال مسکینان نیالایند.


#حضرت_سعدی
دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی

جهان شب است و تو خورشید عالم آرایی
صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی

#حضرت_سعدی
به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند
نیاورد که همین بود حد زیبایی

هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی

#حضرت_سعدی
درون پیرهن از غایت لطافت جسم
چو آب صافی در آبگینه پیدایی

مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست
کمال حسن ببندد زبان گویایی

#حضرت_سعدی
ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم
کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی

وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی

#حضرت_سعدی
گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت
هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی
دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
گر او نظر نکند سعدیا به چشم نواخت
به دست سعی تو باد است تا نپیمایی


#حضرت_سعدی
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست

سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه
شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست

#حضرت_سعدی
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست


کس ندیده‌ست تو را یک نظر اندر همه عمر
که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست

#حضرت_سعدی
آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست
آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست


ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

#حضرت_سعدی
جور تلخ‌ست ولیکن چه کنم گر نبرم
چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست


من سری دارم و در پای تو خواهم بازید
خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست

#حضرت_سعدی
به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست


سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحب‌نظر‌ی کار تو نیست

#حضرت_سعدی
شکر و سپاس و منت و عزت خدای را
پروردگار خلق و خداوند کبریا
دادار غیب دان و نگهدار آسمان
رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما
اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش
یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا
گوهر ز سنگ خاره کند، لؤلؤ از صدف
فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا


#حضرت_سعدی
گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی
کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا
در کمترینِ صنع تو مدهوش مانده‌ایم
ما خود کجا و وصف خداوندِ آن کجا؟
خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد
تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟
گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان
گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا
خواهندگان درگه بخشایش تو اند
سلطان در سرادق و درویش در عبا
آن دست بر تضرع و این روی بر زمین
آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا


#حضرت_سعدی
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا
یارب به صدق سینهٔ پیران راستگوی
یارب به آب دیدهٔ مردان آشنا
دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست
ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا
گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده‌اند
ما را بس است رحمت و فضل تو متکا
یارب خلاف امر تو بسیار کرده‌ایم
و امید بسته از کرمت عفو مامضی
چشم گناهکار بود بر خطای خویش
ما را ز غایت کرمت چشم در عطا


#حضرت_سعدی
ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم
حاجت همیشه پیش کریمان بود روا
کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود
ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا
سهل است اگر به چشم عنایت نظر کنی
اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟
اولیتر آن که هم تو بگیری به لطف خویش
دستی، و گر نه هیچ نیاید ز دست ما
کاری به منتها نرسانیده در طلب
بردیم روزگار گرامی به منتها
فی‌الجمله دستهای تهی بر تو داشتیم
خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا
یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر
واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا


#حضرت_سعدی
دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش



#حضرت_سعدی
نه طریق دوستان است و نه شرطِ مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد؟ که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمُردم برِ آبِ زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگِ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی!

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دلِ عارفان ببردند و قرارِ پارسایان
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیرِ من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیشِ ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سَمَر نخوانی

دل دردمندِ سعدی ز محبتِ تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

#حضرت_سعدی
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح

نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست

سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت

یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست

فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست


#حضرت_سعدی
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است

جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب است

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب است

#حضرت_سعدی
آن ماه دوهفته در نقاب است
یا حوری دست در خضاب است
وان وسمه بر ابروان دلبند
یا قوس قزح بر آفتاب است

سیلاب ز سر گذشت یارا
ز اندازه به در مبر جفا را
بازآی که از غم تو ما را
چشمی و هزار چشمه آب است

تندی و جفا و زشتخویی
هر چند که می‌کنی نکویی
فرمان برمت به هر چه گویی
جان بر لب و چشم بر خطاب است

ای روی تو از بهشت بابی
دل بر نمک لبت کبابی
گفتم بزنم بر آتش آبی
وین آتش دل نه جای آب است

صبر از تو کسی نیاورد تاب
چشمم ز غمت نمی‌برد خواب
شک نیست که بر ممر سیلاب
چندان که بنا کنی خراب است

ای شهرهٔ شهر و فتنهٔ خیل
فی منظرک النهار و اللیل
هر کاو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دواب است

ای داروی دلپذیر دردم
اقرار به بندگیت کردم
دانی که من از تو برنگردم
چندان که خطا کنی صواب است

گر چه تو امیر و ما اسیریم
گر چه تو بزرگ و ما حقیریم
گر چه تو غنی و ما فقیریم
دلداری دوستان ثواب است

ای سرو روان و گلبن نو
مه پیکر آفتاب پرتو
بستان و بده بگوی و بشنو
شبهای چنین نه وقت خواب است

امشب شب خلوت است تا روز
ای طالع سعد و بخت فیروز
شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتاب است

ساقی قدحی قلندری وار
در ده به معاشران هشیار
دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شراب است

باد است غرور زندگانی
برق است لوامع جوانی
دریاب دمی که می‌توانی
بشتاب که عمر در شتاب است

این گرسنه گرگ بی ترحم
خود سیر نمی‌شود ز مردم
ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیاب است

سعدی تو نه مرد وصل اویی
تا لاف زنی و قرب جویی
ای تشنه به خیره چند پویی
کاین ره که تو می‌روی سراب است

#حضرت_سعدی