معرفی عارفان
- چکیده و گزیدهای از یک داستان #شاهنامه قسمت اول فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین میفرماید : به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ، یکی اژدها دید ، چون نرّهشیر ، به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ، دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش…
قسمت دوم
چراگاهِ این گاو ، کمتر نبود ،
هم ، آبشخورش نیز ، بدتر نبود ،
به پستان ، چنین خشک شد ، شیرِ اوی ،
دگرگونه شد ، رنگ و آژیرِ اوی ،
چو ، شاهِ جهان ، این سخنها شنود ،
پشیمانی آمدش از اندیشه ، زود ،
به یزدان چنین گفت : کای کامگار ،
توانا و ، دارندهٔ روزگار ،
اگر ، تاب گیرد دلِ من ، ز داد ،
از آنپس ، مرا تختِ شاهی مباد ،
زنِ فرّخِ پاکِ یزدانپرست ،
دگرباره ، بر گاو ، مالید دست ،
بنامِ خداوند ، زد دست و ، گفت : ،
که بیرون گذاری تو ، شیر ، از نهفت ،
ز پستانِ گاوش ، ببارید شیر ،
زنِ میزبان گفت : ، کای دستگیر ،
تو ، بیداد را ،، کردهای دادگر ،
وگرنه ، نبودی وِرا ، این هنر ،
وزآنپس ، چنین گفت با کدخدای : ،
که بیداد را ،، داد ، شد باز جای ،
تو ، با خنده و رامشی باش ، ازین ،
که بخشود بر ما ، جهانآفرین ،
به هرکاره ، چون شیربا پخته شد ،
زن و مرد ، از آن کار ، پردخته شد ،
#شیربا = شیربرنج - شیرآش - آشی که با شیر و برنج درست میکنند
بهنزدیکِ مهمان شد ، آن پاکرای ،
همی بُرد خوان ، از پسش ، کدخدای ،
نهاد از بَرَش ، کاسهٔ شیربا ،
چه نیکو بُدی ،، گر ، بُدی زیربا ،
#زیربا = شوربای با گوشت
از آن شیربا ،، شاه ، لَختی بخورد ،
چنین گفت با آن زن و ، نیکمرد ،
که این تازیانه ، به درگاه ، بر ،
بیاویز جائی ، که باشد گذر ،
#بر = بِبَر
نگه کن یکی نزدِ شاخِ بلند ،
نباید که از باد ، یابد گزند ،
وزآنپس ، ببین تا که آید ز راه؟ ،
همی ، کن بر این تازیانه ، نگاه ،
خداوندِ خانه ، بپوئید سخت ،
بیاویخت آن شیب را ، بر درخت ،
#شیب = دنبالهٔ تازیانه
همی داشت آن را ، زمانی نگاه ،
پدید آمد از راه ، بیمر سپاه ،
هر آنکس که آن تازیانه بدید ،
به بهرامبر ،، آفرین گسترید ،
پیاده همی پیشِ شیبِ دراز ،
برفتند و ، بُردند یکسر ، نماز ،
به زن ، شوی گفت : ،، این ، جز از شاه ، نیست ،
چنین چهره ، جز درخورِ گاه ، نیست ،
پُر از شرم ، رفتند هر دو ، ز راه ،
پیاده ، دَوان ،، تا ، به نزدیکِ شاه ،
که ، شاها ، بزرگا ،، رَدا ، بِخرَدا ،
جهاندار و ،، بر موبدان ، موبدا ،
درین خانه ، درویش بُد میزبان ،
زنی بینوا ،،، شوی ، پالیزبان ،
برین بندگی نیز ، کوشش نبود ،
هم ، از شاه ،،، ما را ، پژوهش نبود ،
که چون تو ، برین جای ، مهمان رسید ،
بدین بینوا ،، میهن و ، مان رسید ،
بِدو گفت بهرام : ،، کای روزبه ،
ترا دادم این مرز و ، این بوم و ، دِه ،
همیشه ، جز از میزبانی ، مکن ،
بر این باش و ،، پالیزبانی ، مکن ،
بگفت این و ،،، خندان ، بشد زان سرای ،
نشست از برِ بارهٔ بادپای ،
بشد زان دِهِ بینوا ،، شهریار ،
بیامد به ایوانِ گوهرنگار ،
بزرگانِ ایران ، ز بهرِ شکار ،
به درگاه رفتند ، سیصد سوار ،
ابا هر سواری ،،، پرستنده ، سی ،
ز تُرک و ، ز رومی و ، از پارسی ،
#شاهنامه
پایان
چراگاهِ این گاو ، کمتر نبود ،
هم ، آبشخورش نیز ، بدتر نبود ،
به پستان ، چنین خشک شد ، شیرِ اوی ،
دگرگونه شد ، رنگ و آژیرِ اوی ،
چو ، شاهِ جهان ، این سخنها شنود ،
پشیمانی آمدش از اندیشه ، زود ،
به یزدان چنین گفت : کای کامگار ،
توانا و ، دارندهٔ روزگار ،
اگر ، تاب گیرد دلِ من ، ز داد ،
از آنپس ، مرا تختِ شاهی مباد ،
زنِ فرّخِ پاکِ یزدانپرست ،
دگرباره ، بر گاو ، مالید دست ،
بنامِ خداوند ، زد دست و ، گفت : ،
که بیرون گذاری تو ، شیر ، از نهفت ،
ز پستانِ گاوش ، ببارید شیر ،
زنِ میزبان گفت : ، کای دستگیر ،
تو ، بیداد را ،، کردهای دادگر ،
وگرنه ، نبودی وِرا ، این هنر ،
وزآنپس ، چنین گفت با کدخدای : ،
که بیداد را ،، داد ، شد باز جای ،
تو ، با خنده و رامشی باش ، ازین ،
که بخشود بر ما ، جهانآفرین ،
به هرکاره ، چون شیربا پخته شد ،
زن و مرد ، از آن کار ، پردخته شد ،
#شیربا = شیربرنج - شیرآش - آشی که با شیر و برنج درست میکنند
بهنزدیکِ مهمان شد ، آن پاکرای ،
همی بُرد خوان ، از پسش ، کدخدای ،
نهاد از بَرَش ، کاسهٔ شیربا ،
چه نیکو بُدی ،، گر ، بُدی زیربا ،
#زیربا = شوربای با گوشت
از آن شیربا ،، شاه ، لَختی بخورد ،
چنین گفت با آن زن و ، نیکمرد ،
که این تازیانه ، به درگاه ، بر ،
بیاویز جائی ، که باشد گذر ،
#بر = بِبَر
نگه کن یکی نزدِ شاخِ بلند ،
نباید که از باد ، یابد گزند ،
وزآنپس ، ببین تا که آید ز راه؟ ،
همی ، کن بر این تازیانه ، نگاه ،
خداوندِ خانه ، بپوئید سخت ،
بیاویخت آن شیب را ، بر درخت ،
#شیب = دنبالهٔ تازیانه
همی داشت آن را ، زمانی نگاه ،
پدید آمد از راه ، بیمر سپاه ،
هر آنکس که آن تازیانه بدید ،
به بهرامبر ،، آفرین گسترید ،
پیاده همی پیشِ شیبِ دراز ،
برفتند و ، بُردند یکسر ، نماز ،
به زن ، شوی گفت : ،، این ، جز از شاه ، نیست ،
چنین چهره ، جز درخورِ گاه ، نیست ،
پُر از شرم ، رفتند هر دو ، ز راه ،
پیاده ، دَوان ،، تا ، به نزدیکِ شاه ،
که ، شاها ، بزرگا ،، رَدا ، بِخرَدا ،
جهاندار و ،، بر موبدان ، موبدا ،
درین خانه ، درویش بُد میزبان ،
زنی بینوا ،،، شوی ، پالیزبان ،
برین بندگی نیز ، کوشش نبود ،
هم ، از شاه ،،، ما را ، پژوهش نبود ،
که چون تو ، برین جای ، مهمان رسید ،
بدین بینوا ،، میهن و ، مان رسید ،
بِدو گفت بهرام : ،، کای روزبه ،
ترا دادم این مرز و ، این بوم و ، دِه ،
همیشه ، جز از میزبانی ، مکن ،
بر این باش و ،، پالیزبانی ، مکن ،
بگفت این و ،،، خندان ، بشد زان سرای ،
نشست از برِ بارهٔ بادپای ،
بشد زان دِهِ بینوا ،، شهریار ،
بیامد به ایوانِ گوهرنگار ،
بزرگانِ ایران ، ز بهرِ شکار ،
به درگاه رفتند ، سیصد سوار ،
ابا هر سواری ،،، پرستنده ، سی ،
ز تُرک و ، ز رومی و ، از پارسی ،
#شاهنامه
پایان
جهاندار ، شد پیشِ برترخدای ،
همی خواست تا ، باشَدَش رهنمای ،
همی گفت : کای کردگارِ سپهر ،
فروزندهٔ نیکی و داد و مِهر ،
از این شهریاری ، مرا سود نیست ،
گر ، از من ،،، خداوند خشنود نیست ،
ز من نیکویی گر پذیرفت و زشت ،
نشستن ، مرا جای دِه در بهشت ،
چنین ، پنج هفته ،،، خروشان به پای ،
همی بود ، بر پیشِ گیهانخدای ،
شبِ تیره ، از رنج ، نغنود شاه ،
بدانگه ، که برزد سر از بُرج ، ماه ،
بخفت او و ، روشنروانش نخفت ،
که اندر جهان ، با خِرَد بود جفت ،
چنان دید در خواب ، کاو را به گوش ،
نهفته بگفتی ، خجستهسروش ،
که ای شاهِ نیکاختر و نیکبخت ،
بسودی بسی یاره و تاج و تخت ،
اگر ، زین جهان ، تیز بشتافتی ،
کنون ، آنچه جُستی ، همه یافتی ،
به همسایگی داورِ پاک ،،، جای ،
بیابی ،،، بدین تیرگی ، در مَپای ،
چو بخشی ، به ارزانیان بخش ، گنج ،
کسی را سپار ؛ این سرایِ سپنج ،
توانگر شوی گر تو ، درویش را ،
کنی شادمان ، مردمِ خویش را ،
کسی گردد ایمن ، ز چنگِ بلا ،
که یابد رها ، زین دَمِ اژدها ،
هرآنکس که از بهرِ تو ، رنج بُرد ،
چنان دان ، که آن ، از پیِ گنج بُرد ،
چو بخشی ، به ارزانیان بخش ، چیز ،
که ایدر ، نمانی تو بسیار ، نیز ،
سرِ تخت را ، پادشاهی گُزین ،
که ایمن بُوَد مور از او ، بر زمین ،
چو گیتی ببخشی ، میاسای هیچ ،
که آمد ترا ، روزگارِ بسیچ ،
چو بیدار شد رنجدیده ، ز خواب ،
ز خوی ، دید جایِ پرستش ، پُر آب ،
همی بود گریان و ، رُخ بر زمین ،
همی خواند بر کردگار ، آفرین ،
همی گفت : گر تیز بشتافتم ،
ز یزدان ، همه کامِ دل ، یافتم ،
بیامد ، بر تختِ شاهی ، نشست ،
یکی جامهٔ نابسوده ، به دست ،
بپوشید و ، بنشست بر تختِ عاج ،
جهاندار ، بییاره و گرز و تاج ،
#شاهنامه_فردوسی
همی خواست تا ، باشَدَش رهنمای ،
همی گفت : کای کردگارِ سپهر ،
فروزندهٔ نیکی و داد و مِهر ،
از این شهریاری ، مرا سود نیست ،
گر ، از من ،،، خداوند خشنود نیست ،
ز من نیکویی گر پذیرفت و زشت ،
نشستن ، مرا جای دِه در بهشت ،
چنین ، پنج هفته ،،، خروشان به پای ،
همی بود ، بر پیشِ گیهانخدای ،
شبِ تیره ، از رنج ، نغنود شاه ،
بدانگه ، که برزد سر از بُرج ، ماه ،
بخفت او و ، روشنروانش نخفت ،
که اندر جهان ، با خِرَد بود جفت ،
چنان دید در خواب ، کاو را به گوش ،
نهفته بگفتی ، خجستهسروش ،
که ای شاهِ نیکاختر و نیکبخت ،
بسودی بسی یاره و تاج و تخت ،
اگر ، زین جهان ، تیز بشتافتی ،
کنون ، آنچه جُستی ، همه یافتی ،
به همسایگی داورِ پاک ،،، جای ،
بیابی ،،، بدین تیرگی ، در مَپای ،
چو بخشی ، به ارزانیان بخش ، گنج ،
کسی را سپار ؛ این سرایِ سپنج ،
توانگر شوی گر تو ، درویش را ،
کنی شادمان ، مردمِ خویش را ،
کسی گردد ایمن ، ز چنگِ بلا ،
که یابد رها ، زین دَمِ اژدها ،
هرآنکس که از بهرِ تو ، رنج بُرد ،
چنان دان ، که آن ، از پیِ گنج بُرد ،
چو بخشی ، به ارزانیان بخش ، چیز ،
که ایدر ، نمانی تو بسیار ، نیز ،
سرِ تخت را ، پادشاهی گُزین ،
که ایمن بُوَد مور از او ، بر زمین ،
چو گیتی ببخشی ، میاسای هیچ ،
که آمد ترا ، روزگارِ بسیچ ،
چو بیدار شد رنجدیده ، ز خواب ،
ز خوی ، دید جایِ پرستش ، پُر آب ،
همی بود گریان و ، رُخ بر زمین ،
همی خواند بر کردگار ، آفرین ،
همی گفت : گر تیز بشتافتم ،
ز یزدان ، همه کامِ دل ، یافتم ،
بیامد ، بر تختِ شاهی ، نشست ،
یکی جامهٔ نابسوده ، به دست ،
بپوشید و ، بنشست بر تختِ عاج ،
جهاندار ، بییاره و گرز و تاج ،
#شاهنامه_فردوسی