روزی ابوبکر واسطی به دیوانه خانه ای رفت
و دیوانه ای را دید که های و هوی می کرد
و نعره می زد و می رقصید.
گفت؛ با این بندهای گران که بر پای تو نهاده اند،
چه جای نشاط و پایکوبی است؟
گفت؛ ای غافل....!
بند، بر پای من است، نه بر دل من.
تذکره_الاولیاء
و دیوانه ای را دید که های و هوی می کرد
و نعره می زد و می رقصید.
گفت؛ با این بندهای گران که بر پای تو نهاده اند،
چه جای نشاط و پایکوبی است؟
گفت؛ ای غافل....!
بند، بر پای من است، نه بر دل من.
تذکره_الاولیاء
تو ، در دل و ،،، دل ، در خَمِ زلفِ تو ، نهان است ،
من ، گامزنان ، روز و شبان ، بر اثرِ دل ،
گاه ، از دلِ شوریده ، بپرسم خبرِ تو ،
گاه ، از خَمِ زلفِ تو ، بجویَم خبرِ دل ،
بر دیده ، دری بازکن ،،، ای دادرسِ جان ،
از دل خبری بازدِه ، ای همسفرِ دل ،
#میرزاحبیب_خراسانی
من ، گامزنان ، روز و شبان ، بر اثرِ دل ،
گاه ، از دلِ شوریده ، بپرسم خبرِ تو ،
گاه ، از خَمِ زلفِ تو ، بجویَم خبرِ دل ،
بر دیده ، دری بازکن ،،، ای دادرسِ جان ،
از دل خبری بازدِه ، ای همسفرِ دل ،
#میرزاحبیب_خراسانی
به شبِ سیاهِ عاشق ، چِکُند پری؟ ، که شمعیست ،
تو ، فروغِ ماهِ من شو ، که فروغِ ماه ، داری ،
بگشای رویِ زیبا ، ز گناهِ آن ، میندیش ،
به خدا که کافرم من ، تو اگر گناه داری ،
#شهریار
تو ، فروغِ ماهِ من شو ، که فروغِ ماه ، داری ،
بگشای رویِ زیبا ، ز گناهِ آن ، میندیش ،
به خدا که کافرم من ، تو اگر گناه داری ،
#شهریار
۰از خاک در تو چون جدا میباشم
با گریه و ناله آشنا میباشم
چون شمع ز گریه آبرو میدارم
چون چنگ ز ناله با نوا میباشم
#مولانای_جان
با گریه و ناله آشنا میباشم
چون شمع ز گریه آبرو میدارم
چون چنگ ز ناله با نوا میباشم
#مولانای_جان
VID-20240606-WA0018.mp4
17.6 MB
دستگاه چهارگاه
خواننده اشرف مرتضایی(#مرضیه)
بعد از آنشب بیخبری
آهنگساز
#پرویز_یاحقی
شاعر
#معینی_کرمانشاهی
بعد از آن شب بی خبری
وآن خوابی که بشد سپری
چون مرغ شبانگه بیدارم
از خوابی که دیدم بیمارم
و آهنگ نبودم اگر من
آواز دشتی
از شاخه گل ۸۱
شاعر: #معینی_کرمانشاهی
آّهنگ: #علی_تجویدی
خواننده اشرف مرتضایی(#مرضیه)
بعد از آنشب بیخبری
آهنگساز
#پرویز_یاحقی
شاعر
#معینی_کرمانشاهی
بعد از آن شب بی خبری
وآن خوابی که بشد سپری
چون مرغ شبانگه بیدارم
از خوابی که دیدم بیمارم
و آهنگ نبودم اگر من
آواز دشتی
از شاخه گل ۸۱
شاعر: #معینی_کرمانشاهی
آّهنگ: #علی_تجویدی
معرفی عارفان
تو ، در دل و ،،، دل ، در خَمِ زلفِ تو ، نهان است ، من ، گامزنان ، روز و شبان ، بر اثرِ دل ، گاه ، از دلِ شوریده ، بپرسم خبرِ تو ، گاه ، از خَمِ زلفِ تو ، بجویَم خبرِ دل ، بر دیده ، دری بازکن ،،، ای دادرسِ جان ، از دل خبری بازدِه ، ای همسفرِ دل…
در زلفِ تو ، دادند نگارا ، خبرِ دل ،
معذورم ، اگر آمدهام بر اثرِ دل ،
یا ، دل ، برِ من باز فرست ای بتِ مَهرو ،
یا ، راهِ مرا باز نما ، تو ، به برِ دل ،
نی ، نی ،،، که اگر نیست ترا هیچ سرِ ما ،
ما ، بی تو ،،، نداریم دلِ خویش و ، سرِ دل ،
#سنایی
معذورم ، اگر آمدهام بر اثرِ دل ،
یا ، دل ، برِ من باز فرست ای بتِ مَهرو ،
یا ، راهِ مرا باز نما ، تو ، به برِ دل ،
نی ، نی ،،، که اگر نیست ترا هیچ سرِ ما ،
ما ، بی تو ،،، نداریم دلِ خویش و ، سرِ دل ،
#سنایی
چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش
برون آیی نیابی در چه شیرین است بیخویشی
مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بیخویشی
#مولانای_جان
برون آیی نیابی در چه شیرین است بیخویشی
مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بیخویشی
#مولانای_جان
چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگهدار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
#مولانای_جان
خدایا تو نگهدار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
#مولانای_جان
وگر مه را نداند ماه ماه است
چگونه مه نه ارضی نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است
فتد بیاختیارش اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی
به دست او است در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد چون کیمیایی
#مولانای_جان
چگونه مه نه ارضی نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است
فتد بیاختیارش اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی
به دست او است در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد چون کیمیایی
#مولانای_جان
وگر مه را نداند ماه ماه است
چگونه مه نه ارضی نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است
فتد بیاختیارش اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی
به دست او است در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد چون کیمیایی
#مولانای_جان
چگونه مه نه ارضی نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است
فتد بیاختیارش اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی
به دست او است در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد چون کیمیایی
#مولانای_جان
که چشم بد به جز بر جسم ناید
به معنی کی رسد چشم هوایی
کناری گیرمش در جامه تن
که جان را زو است هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی کجایی
#مولانای_جان
به معنی کی رسد چشم هوایی
کناری گیرمش در جامه تن
که جان را زو است هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی کجایی
#مولانای_جان
از عالَمِ توحید تو را چه؟
از آنکه او واحد است تو را چه؟
چو تو صد هزار بیشی. هر جُزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی.
شمس_تبریزی
از آنکه او واحد است تو را چه؟
چو تو صد هزار بیشی. هر جُزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی.
شمس_تبریزی
صندوق
کریشنامورتی: افشا و رو کردن باطن خود چندان ساده نیست؛ بازگشودن و باز نمودن «خود» ـ که یک پدیدهٔ درهمپیچیده است ـ بسیار مشکل است. آیا شما واقعاً این کار را کردهاید؟ آیا سرپوش را از روی آن صندوق و مخفیگاه برداشتهاید؟ ـ صندوقی که در آن چیزهایی چپاندهاید و میل نگاه کردن به آنها را ندارید؟ ـ و بنابراین اصرار و کوشش به بسته ماندن آن دارید. حالا آیا میل دارید آنرا باز کنید و ببینید درون آن چیست؟
«میل دارم، ولی نمیدانم چگونه باید این کار را بکنم.»
کریشنامورتی: آیا واقعاً میل دارید، یا فقط با میل و قصد خود بازی میکنید؟ صندوق یکبار که باز شود ـ ولو جزئی از آن ـ دوباره قابل بسته شدن نیست. در برای همیشه باز خواهد ماند ـ شب و روز ـ و محتویات آن به بیرون پرت خواهند شد. انسان ممکن است بکوشد تا از پنهانشدهها بگریزد ـ چنانکه همیشه چنین میکند ـ ولی چیزهای پنهانشده در صندوق هستند ـ منتظر و مراقب تا هر لحظه خود را متجلی نمایند. پس آیا واقعاً میخواهید در را بگشائید، سرپوش را بردارید؟
«البته که می خواهم، برای همین منظور آمدهام؛ بالاخره باید با آنها روبرو بشوم، آنها را ببینم؛ زیرا به پایان خط و به بنبست رسیدهام. ولی بگوئید باید چه کنم؟»
کریشنامورتی: باز کن و بنگر. انسانی که ثروت میاندوزد لاجرم آسیب و آزار میرساند؛ ظالم، لئیم، سخت، بیرحم، حسابگر، رند، حیلهگر و نادرست خواهد شد. انسان ثروتمند مدام در جستجوی قدرت است؛ و قدرتطلبی ناشی از خودپرستی و خودمرکزیت را بوسیلهٔ الفاظ خوشنمایی از قبیل «مسئولیت»، «وظیفه»، «لیاقت و کفایت»، «صلاحیت» و نظیر اینها پنهان میکند.
کتاب «حضور در هستی»
جیدو کریشنامورتی
کریشنامورتی: افشا و رو کردن باطن خود چندان ساده نیست؛ بازگشودن و باز نمودن «خود» ـ که یک پدیدهٔ درهمپیچیده است ـ بسیار مشکل است. آیا شما واقعاً این کار را کردهاید؟ آیا سرپوش را از روی آن صندوق و مخفیگاه برداشتهاید؟ ـ صندوقی که در آن چیزهایی چپاندهاید و میل نگاه کردن به آنها را ندارید؟ ـ و بنابراین اصرار و کوشش به بسته ماندن آن دارید. حالا آیا میل دارید آنرا باز کنید و ببینید درون آن چیست؟
«میل دارم، ولی نمیدانم چگونه باید این کار را بکنم.»
کریشنامورتی: آیا واقعاً میل دارید، یا فقط با میل و قصد خود بازی میکنید؟ صندوق یکبار که باز شود ـ ولو جزئی از آن ـ دوباره قابل بسته شدن نیست. در برای همیشه باز خواهد ماند ـ شب و روز ـ و محتویات آن به بیرون پرت خواهند شد. انسان ممکن است بکوشد تا از پنهانشدهها بگریزد ـ چنانکه همیشه چنین میکند ـ ولی چیزهای پنهانشده در صندوق هستند ـ منتظر و مراقب تا هر لحظه خود را متجلی نمایند. پس آیا واقعاً میخواهید در را بگشائید، سرپوش را بردارید؟
«البته که می خواهم، برای همین منظور آمدهام؛ بالاخره باید با آنها روبرو بشوم، آنها را ببینم؛ زیرا به پایان خط و به بنبست رسیدهام. ولی بگوئید باید چه کنم؟»
کریشنامورتی: باز کن و بنگر. انسانی که ثروت میاندوزد لاجرم آسیب و آزار میرساند؛ ظالم، لئیم، سخت، بیرحم، حسابگر، رند، حیلهگر و نادرست خواهد شد. انسان ثروتمند مدام در جستجوی قدرت است؛ و قدرتطلبی ناشی از خودپرستی و خودمرکزیت را بوسیلهٔ الفاظ خوشنمایی از قبیل «مسئولیت»، «وظیفه»، «لیاقت و کفایت»، «صلاحیت» و نظیر اینها پنهان میکند.
کتاب «حضور در هستی»
جیدو کریشنامورتی
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است .........
[جناب حضرت فیض کاشانی رحمه]
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است .........
[جناب حضرت فیض کاشانی رحمه]