ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو
ما ناظر روح و روح نظارهٔ تو
خورشید بگرد خاک سیارهٔ تو
مه پاره شده ز عشق مه پارهٔ تو
#حضرت_مولانا
ما ناظر روح و روح نظارهٔ تو
خورشید بگرد خاک سیارهٔ تو
مه پاره شده ز عشق مه پارهٔ تو
#حضرت_مولانا
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دانکه با دیو لعین همشیره ای
لقمه تخم است و برش اندیشه ها
لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها
#حضرت_مولانا
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دانکه با دیو لعین همشیره ای
لقمه تخم است و برش اندیشه ها
لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها
#حضرت_مولانا
روحیست بینشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی یک لحظهای مجویش
خواهی که تا بدانی یک لحظهای مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش میخسب در امانش
چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد
وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش
ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بیحرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان
و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش
#حضرت_مولانا
روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی یک لحظهای مجویش
خواهی که تا بدانی یک لحظهای مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش میخسب در امانش
چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد
وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش
ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بیحرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان
و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش
#حضرت_مولانا
حکایت مریدی که برای دیدن پیرش به درب منزل او رفت ولی او را اجازه ورود ندادند
روزی مریدی بعد از مدتی فراق تصمیم گرفت به زیارت پیر خودش برود به درب خانه استاد رسید و در زد.
استاد از پشت در پرسید: کیستی؟
شاگرد پاسخ داد: منم.
استاد عارف گفت : بازگرد زیرا هنوز خامی و منیت را در وجود خود ازبین نبرده ای!
مرید بیچاره بازگشت و سال دیگر در فراق یار خویش سوخت و برای از بین بردن منیات و رسیدن به یک رنگی مشغول ریاضت شد.
بعد از یک سال فراق و ریاضت دوباره به در خانه مرشد خویش آمد و با ترس و لرز که مبادا حرفی خلاف ادب بر زبانش جاری شود در زد.
استاد پرسید : کیستی؟
شاگرد پاسخ داد : بر در هم تویی ای دلبر عزیز من!
پیر بزرگوار فرمودند: اکنون که با هم یکی شده ایم داخل شو. زیرا دو شخص هم زمان نمی توانند در یک محفل حاکم باشند.
حکایت، اشاره به اصل وحدت وجود و همچنین پاک کردن وجود انسان از نفسانیات و منیات برای تجلی عشق و نور حق.
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت :"من" گفتش: برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو "من" را در سرا
#حضرت_مولانا
#مثنوی_معنوی
روزی مریدی بعد از مدتی فراق تصمیم گرفت به زیارت پیر خودش برود به درب خانه استاد رسید و در زد.
استاد از پشت در پرسید: کیستی؟
شاگرد پاسخ داد: منم.
استاد عارف گفت : بازگرد زیرا هنوز خامی و منیت را در وجود خود ازبین نبرده ای!
مرید بیچاره بازگشت و سال دیگر در فراق یار خویش سوخت و برای از بین بردن منیات و رسیدن به یک رنگی مشغول ریاضت شد.
بعد از یک سال فراق و ریاضت دوباره به در خانه مرشد خویش آمد و با ترس و لرز که مبادا حرفی خلاف ادب بر زبانش جاری شود در زد.
استاد پرسید : کیستی؟
شاگرد پاسخ داد : بر در هم تویی ای دلبر عزیز من!
پیر بزرگوار فرمودند: اکنون که با هم یکی شده ایم داخل شو. زیرا دو شخص هم زمان نمی توانند در یک محفل حاکم باشند.
حکایت، اشاره به اصل وحدت وجود و همچنین پاک کردن وجود انسان از نفسانیات و منیات برای تجلی عشق و نور حق.
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت :"من" گفتش: برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو "من" را در سرا
#حضرت_مولانا
#مثنوی_معنوی
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست
ور طعنهٔ عشقت شنوم ننگی نیست
با وصل خوشت میزنم و میگیرم
وصلی که در او فراق را رنگی نیست
#حضرت_مولانا
ور طعنهٔ عشقت شنوم ننگی نیست
با وصل خوشت میزنم و میگیرم
وصلی که در او فراق را رنگی نیست
#حضرت_مولانا
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
#حضرت_مولانا
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
#حضرت_مولانا
در این رقص و در این های و در این هو
میان ماست گردان میر مه رو
تو گویی کو و کو او نیز سر را
به هر سو میکند یعنی که کو کو
ز کوی عشق میآید ندایی
رها کن کو و کو دررو در این کو
#حضرت_مولانا
گفت چرا نهان کنی
عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن
شهره عاشقان شدم
جان وجهان زعشق تو
رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم
چونک ازاین جهان شدم
#حضرت_مولانا
عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن
شهره عاشقان شدم
جان وجهان زعشق تو
رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم
چونک ازاین جهان شدم
#حضرت_مولانا
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سِر بود
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کور است و کر
زانکه این دیوانگی عام نیست
طبّ را ارشاد این احکام نیست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندر او هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تختهبندی پیش او
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و درخانه شد
#حضرت_مولانا
گرچه بنماید که صاحب سِر بود
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کور است و کر
زانکه این دیوانگی عام نیست
طبّ را ارشاد این احکام نیست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندر او هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تختهبندی پیش او
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و درخانه شد
#حضرت_مولانا
خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو
وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی نشان بی من مرو
دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی من مرو
#حضرت_مولانا
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو
وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی نشان بی من مرو
دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی من مرو
#حضرت_مولانا
هرچه تو در دل پنهان داری از نیک و بد حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند هرچه بیخ درخت پنهان میخورد اثر آن درشاخ و برگ ظاهر میشود
سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ وقوله تعالی سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُوْمِ اگر هر کسی بر ضمیر تو مطلّع نشود رنگ روی خود را چه خواهی کردن.
#حضرت_مولانا
#فیه_مافیه
سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ وقوله تعالی سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُوْمِ اگر هر کسی بر ضمیر تو مطلّع نشود رنگ روی خود را چه خواهی کردن.
#حضرت_مولانا
#فیه_مافیه
آسمان وجود ما پر از ستارگان اميال است و تنها راه كنترل نفس برای انصراف از توجه به آنها، وجود يک خورشيد پر فروغ در اين آسمان است. براي كسی كه مسير حركت عرفانی را انتخاب میکند ، اين خورشيد، »عشق« است.
عشق آن شعلست، کو چون برفروخت
هر چه جز معشوق، باقی جمله سوخت
#حضرت_مولانا
اخترانی كه به شـب در نظـر ما آيند
پيش خورشيد محال است كه پيدا آيند
#سعدی
عشق آن شعلست، کو چون برفروخت
هر چه جز معشوق، باقی جمله سوخت
#حضرت_مولانا
اخترانی كه به شـب در نظـر ما آيند
پيش خورشيد محال است كه پيدا آيند
#سعدی
آسمان وجود ما پر از ستارگان اميال است و تنها راه كنترل نفس برای انصراف از توجه به آنها، وجود يک خورشيد پر فروغ در اين آسمان است. براي كسی كه مسير حركت عرفانی را انتخاب میکند ، اين خورشيد، »عشق« است.
عشق آن شعلست، کو چون برفروخت
هر چه جز معشوق، باقی جمله سوخت
#حضرت_مولانا
اخترانی كه به شـب در نظـر ما آيند
پيش خورشيد محال است كه پيدا آيند
#سعدی
عشق آن شعلست، کو چون برفروخت
هر چه جز معشوق، باقی جمله سوخت
#حضرت_مولانا
اخترانی كه به شـب در نظـر ما آيند
پيش خورشيد محال است كه پيدا آيند
#سعدی
"اراده"
اراده ستون اصلی حرکت است. یکی از وجوه تمایز انسان با سایر موجودات قدرت اراده است. آدمی میتواند با تکیه بر اراده و همّت خویش حرکت کند و حرکت بیافریند. اینکه انسان در چه وضعیتی قرار دارد و به چه میزانی از قدرت برخوردار است، مهم نیست بلکه به کار گیری اراده و در نتیجهٔ آن به حرکت و پویایی رسیدن مهم است. #مولانا میفرماید انسان شریف است چون اراده و همت دارد. او تأکید میکند که آدمی نباید درگیر قضاوتهای خود نسبت به خود شود؛ باید برخیزد و حرکت کند و عنصر اراده و همّت را بکار گیرد تا تغییری در وضعیت خود ایجاد کند.
منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
#حضرت_مولانا
#مثنوی_معنوی
اراده ستون اصلی حرکت است. یکی از وجوه تمایز انسان با سایر موجودات قدرت اراده است. آدمی میتواند با تکیه بر اراده و همّت خویش حرکت کند و حرکت بیافریند. اینکه انسان در چه وضعیتی قرار دارد و به چه میزانی از قدرت برخوردار است، مهم نیست بلکه به کار گیری اراده و در نتیجهٔ آن به حرکت و پویایی رسیدن مهم است. #مولانا میفرماید انسان شریف است چون اراده و همت دارد. او تأکید میکند که آدمی نباید درگیر قضاوتهای خود نسبت به خود شود؛ باید برخیزد و حرکت کند و عنصر اراده و همّت را بکار گیرد تا تغییری در وضعیت خود ایجاد کند.
منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
#حضرت_مولانا
#مثنوی_معنوی