معرفی عارفان
1.12K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
آسوده دلان را غم ِ
    شوریده سران نیست....
             این طایفه را غصهِ
                رنج دڪَـران نیست....!!

ا‌ ے هموطنان‌ بارے
      اڪَر هست، ببندید
          این ملڪـ اقامتڪَه ما
                  رهڪَذران نیست..!!

َ#وحشی_بافقی
تو هم از حد درازی، ای شبِ اندوه! کوته شو!

#وحشی بافقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

بوی جان
می‌آید از تو..
.

#وحشی_بافقی
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

#وحشی_بافقی
ای آنکه عرض حال من زار کرده‌ای
با او کدام درد من اظهار کرده‌‌ای

آزاد کن ز راه کرم گر نمی‌کشی
ما را چه بی‌گناه گرفتار کرده‌ای

تا من خجل شوم که بد غیر گفته‌ام
دایم سخن ز نیکی اغیار کرده‌ای

تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کرده‌ای

وحشی به کار غیر اگر شهره‌ای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای

#وحشی_بافقی
مکن مکن لبِ ما را به شکوه باز مکن
زبانِ کوتهِ ما را به خود دراز مکن

مکن مباد که عادت کند طبیعتِ تو
بد است این همه عادت به خشم و ناز مکن

پر است شهر ز ناز بتان نیاز کم است
مکن چنان که شوم از تو بی نیاز مکن

من آن نی ام که بدی سر زند ز یاری من
درآ خوش از درِ یاری و احتراز مکن

به حالِ
وحشی خود چشم رحمتی بگشای
درِ امید به رویش چنین فراز مکن

#وحشی_بافقی
بکش زارم چه دایم حرف از آزار میگویی
تو خود آزار من کن از چه با اغیار میگویی

رقیبان سد سخن گویند و یک یک را کنی تحسین
چو من یک حرف گویم، گوییم بسیار میگویی

تغافل میزنی گر یک سخن سد بار میگویم
و گر گویی جوابی روی بر دیوار میگویی

حدیث غیر گویی تا ز غیرت زودتر میرم
پس از عمری که حرفی با من بیمار میگویی

نگفتی حال خود تا بود یارای سخن وحشی
مگر وقتی که نبود قوت گفتار میگویی

#وحشی_بافقی
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی
جفاهای چنین از خوی او هرگز نمی‌دیدی

سخن‌هایی که در حق تو سر زد از رقیب من
گرت می‌بود دردی سوی او هرگز نمی‌دیدی

بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمی‌دیدی

ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور می‌گشتی
که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمی‌دیدی

ترا سد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی
که می‌مردی و راه کوی او هرگز نمی‌دیدی

#وحشی_بافقی
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست !
حُرمت مُدعی و حرمت من هر دو یکیست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست
نغمه‌ی بلبل و غوغای زَغَن هر دو یکیست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه‌ی مرغ خوش الحان نبود


چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش


آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

#وحشی_بافقی
من بودم و دل بود و کناری و فراغی
این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

#وحشی_بافقی
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یک روزه مهر بین که به عشق و جنون کشید

آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید

فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود بسوی بیستون کشید

خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید

آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید

زین می به جرعه‌ی دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید

وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید

#وحشی_بافقی
شـــــد یــار به اغیــار دل آزار مصاحــب

دیدی که چه شد باچه کسان یار مصاحب

من رند گــدا پیشه و او پــادشه حــــسن

با همچـو منی کـــی شود از عار مصاحب

#وحشی_بافقی
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش درین راه که سر در خطر است

پیش از آن روز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

چه کنم؟ با دل خودکام بلا دوست که او
می‌رود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است

شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا؟
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است

چند گویند به
وحشی که نهان کن غم خویش
ازکه پوشد غم‌خودچون همه‌کس را خبر است


#وحشی_بافقی
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را


#وحشی_بافقی
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را


#وحشی_بافقی
سوختن بـا آتـش است و عشق بـا دیـوانگی

عشق بر هردل که زد آتش، چو من دیوانه بود

#وحشی_بافقی
طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را

#وحشی_بافقی
هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را

شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را

#وحشی_بافقی
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر
هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را

#وحشی_بافقی
.
نمی‌دانم که پیک باد صبحی از کجا آمد
که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی

مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری
که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی

#وحشی_بافقی