معرفی عارفان
1.23K subscribers
33.8K photos
12.3K videos
3.21K files
2.76K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یک روزه مهر بین که به عشق و جنون کشید

آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید

فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود بسوی بیستون کشید

خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید

آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید

زین می به جرعه‌ی دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید

وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید

#وحشی_بافقی
شـــــد یــار به اغیــار دل آزار مصاحــب

دیدی که چه شد باچه کسان یار مصاحب

من رند گــدا پیشه و او پــادشه حــــسن

با همچـو منی کـــی شود از عار مصاحب

#وحشی_بافقی
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش درین راه که سر در خطر است

پیش از آن روز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

چه کنم؟ با دل خودکام بلا دوست که او
می‌رود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است

شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا؟
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است

چند گویند به
وحشی که نهان کن غم خویش
ازکه پوشد غم‌خودچون همه‌کس را خبر است


#وحشی_بافقی
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را


#وحشی_بافقی
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را


#وحشی_بافقی
سوختن بـا آتـش است و عشق بـا دیـوانگی

عشق بر هردل که زد آتش، چو من دیوانه بود

#وحشی_بافقی
طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را

#وحشی_بافقی
هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را

شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را

#وحشی_بافقی
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر
هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را

#وحشی_بافقی
.
نمی‌دانم که پیک باد صبحی از کجا آمد
که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی

مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری
که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی

#وحشی_بافقی
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است

پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است

شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است

چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است



#وحشی_بافقی
آنکه هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد
گر چه گستاخیست می‌گوییم پرخوبی نکرد

با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد
یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد

کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل
جامه‌ی خون بسته‌ی ما بر سر چوبی نکرد

دورم از مطلب همان با آنکه هرگز هیچکس
اینقدرها جهد در تحصیل مطلوبی نکرد

با بلایی چون بلای هجر عمری کرد صبر
آنچه وحشی کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد

#وحشی_بافقی
جرعه‌ی پیر خرابات برآن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنّا ببرد


کمال‌الدین‌محمد #وحشی_بافقی

خانه‌آتش‌زدگانیم، ستم گو می‌تاز!
ای آنکه عرض حال من زار کرده‌ای
با او کدام درد من اظهار کرده ای

آزاد کن ز راه کرم گر نمی‌کشی
ما را چه بی‌گناه گرفتار کرده‌ای

تا من خجل شوم که بد غیر گفته‌ام
دایم سخن ز نیکی اغیار کرده‌ای

تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کرده‌ای

وحشی به کار غیر اگر شهره‌ای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای

#وحشی_بافقی
شد یار به اغیار دل آزار مصاحب
دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب

رنگین شدن بزم من از یار محال است
زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب

من رند گدا پیشه و او پادشه حسن
با همچو منی کی شود از عار مصاحب

یکباره چرا قطع نظر می‌کنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب

وحشی شده دمساز سگان سر کویت
گردیده به یاران وفادار مصاحب

#وحشی_بافقی
غنچه کی خندد به روی بلبل شب زنده‌دار
گر نیندازد نسیمِ صبح، خود را در میان

برسر هر شاخِ گل، مرغی خوش‌الحان و مرا
مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان

#وحشی_بافقی
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد

جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

#وحشی_بافقی

خزان " گلبنت " جز غم نباشد
نباشی چون تو گم عالم نباشد
خوشاعشقی که جان وتن بسوزد
از و یک شعله سد خرمن بسوزد

#وحشی_بافقی
‌‌

رسم کجاست این؟ تو بگو در کدام مُلک؟

دل می‌برند و چشم به بالا نمی‌کنند...

#وحشی_بافقی
واقعیت زندگی اینه
که #وحشی_بافقی میگه:

" غلط است هر كه گويد که به دل رهست دل را
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد "