معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گفت پیغمبر علی را کای علی
شیرِ حقّی ، پهلوانی،پُر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندر آ در سایۀ نخلِ امید
اندر آ در سایۀ آن عاقلی
کش نداند بُرد از ره ناقلی
ظلِّ او اندر زمین چون کوهِ قاف
روحِ او سیمرغِ بس عالی طواف
گر بگویم تا قیامت نَعتِ او
هیچ آن را مَقطَع و غایت مجو
در بشر روپوش کرده ست آفتاب
فهم کن وَ اللهُ اَعلَم بالصَّواب
یا علی از جملۀ طاعاتِ راه
بر گزین تو سایۀ خاص اِله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مَخلَصی انگیختند
تو برو در سایۀ عاقل گریز
تا رهی زان دشمنِ پنهان ستیز
چون گرفت پیر هین تسلیم شو
همچو موسی زیرِ حکمِ خِضر رَو
صبر کن بر کارِ خضری بی نفاق
تا نگوید خضر رَو هذا فِراق
دستِ او را حق چو دستِ خویش خواند
تا یدالله فوقَ اَیدیِهِم براند
دستِ حق میراندش زنده ش کند
زنده چه بود جانِ پاینده ش کند
دستِ پیر از غایبان کوتاه نیست
دستِ او جز قبضۀ الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهند
غایبان را چون نواله می دهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند
چون گُزیدی پیر، نازک دل مباش
سست و ریزیده چو آب و گِل مباش
گر بهر زخمی تو پُر کینه شوی
پس کجا بی صَیقل آیینه شوی؟
#مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
اشتیاقی که به
دیدار تو دارد دل من

دل من داند و
من دانم و دل داند و من

#مولوی

هشتم مهر روز بزرگداشت
مولانـای جـان گرامـی باد
به جان جمله مستان که مستم

بگیر ای دلبر عیار دستم

به جان جمله جانبازان که جانم

به جان رستگارانش که رستم

عطاردوار دفترباره بودم

زبردست ادیبان می نشستم

چو دیدم لوح پیشانی ساقی

شدم مست و قلم‌ها را شکستم

#مولوی
#دیوان شمس
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا

ز بگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا

به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا

در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا

نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا

تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا

به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا

چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا

به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا

تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا

که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت بجز این چهار بادا

#مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺

امروز که جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوش تو حلوای دگر دارد

امروز گل لعل تو از شاخ دگر رسته
امروز قد سروتو بالای دگر دارد

امروز که نمی‌دانم آن مه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد

رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کو برتر از این سودا سودای دگر دارد

در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه می‌جستی کو جای دگر دارد

امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد

#مولوی
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا

از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا

ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا

رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا

چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا

خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا

ای جان تو و جان‌ها چو تن بی‌جان چه ارزد خود بدن
دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا

تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا

ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام
اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا

نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا

ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا

ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا

مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا


#مولوی
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم

وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به‌ عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش‌ جهان مشو راضی
که نقش‌بند سراپردهٔ رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صَفات منم

نگفتمت که چو مرغان به‌ سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره‌ زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد و خلّاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم

#مولوی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


#مولوی
سماع از بهر جان بی‌قرارست
سبک برجه چه جای انتظارست

مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست

مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کارست

که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست

چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست

شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست

بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست

حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست


#مولوی
دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش
آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش

آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش

دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر
باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش

راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش

درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده
تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش

گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد
زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش

تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش
بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش

خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش
کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش


#مولوی
آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
و آنک می‌کرد او کرانه در میان آوردمش

آنک عشوه کار او بد عشوه‌ای بنمودمش
و آنک از من سر کشیدی کشکشان آوردمش

آنک هر صبحی تقاضا می‌کند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش

جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابان‌ها سوی دارالامان آوردمش

گفت جان من می‌نیایم تا بننمایی نشان
کو نشان کو مهر سلطان من نشان آوردمش

مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش

چونک یک گوشه ردای مصطفی آمد به دست
آنک بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش


#مولوی
میا بی‌دف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید

بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست
همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می بجز مستی چه آید

#مولوی
ساقی بیار جامی از باده شبانه
بگشا کنار تا من برخیزم از میانه

با خال مده شرابم زین سان که من خرابم
من خود مدام مستم زان چشم جاودانه

ما را مجوی زاهد در صومعه که هرگز
در صومعه نگنجد رند شراب خانه

آن شد که من نشستم چون زاهدان به خلوت
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه

من بعد با حریفان دوره مدام دارم
در گوشه خرابات با زخم یک شبانه

چه خوش بود که گردد چون چشم مست ساقی
پیمانه چشم ساقی باقی همه بهانه

#مولوی
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست

شاه شهی بخش طرب ساز ماست
یار پری روی پری خوان ماست

شور درافکنده و پنهان شده
او نمک عمر و نمکدان ماست

گوشه گرفتست و جهان مست اوست
او خضر و چشمه حیوان ماست

چون نمک دیگ و چو جان در بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست

نیست نماینده و خود جمله اوست
خود همه ماییم چو او آن ماست

بیش مگو حجت و برهان که عشق
در خمشی حجت و برهان ماست

#مولوی
زین دو هزاران من و ما

ای عجبا من چه منم

گوش بنه عربده را

دست منه بر دهنم

#مولوی
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را


#مولوی
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او

لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او

پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بی‌نظیر است او

سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او

#مولوی
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا

ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما

آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ

ای هفت گردون مست تو ما مهره‌ای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا

#مولوی
خدایگانِ جمال و خلاصهٔ خوبی
به جان و عقل درآمد به رسمِ گُل‌کوبی

بیا بیا، که حیات و نجاتِ خلق تویی
بیا بیا، که تو چشم و چراغِ یعقوبی

قَدَم بنه تو بر آب و گِلم که از قَدَمت
ز آب و گِل برود تیرگی و محجوبی

ز تابِ تو برسد سنگ‌ها به یاقوتی
ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی

بیا بیا، که جمال و جلال می‌بخشی
بیا بیا، که دوایِ هزار ایّوبی

بیا بیا تو، اگرچه نرفته‌ای هرگز
ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی

به جایِ جان تو نشین، که هزار چون جانی
محبّ و عاشقِ خود را تو کُش که محبوبی

اگر نه شاهِ جهان اوست، ای جهانِ دُژَم
به جانِ او که بگویی: چرا در آشوبی؟

گهی ز رایَتِ سبزش، لطیف و سرسبزی
ز قلبِ لشکرِ هَیجاش، گاه مَقلوبی

دمی چو فکرتِ نقّاش نقش‌ها سازی
گهی چو دستهٔ فرّاش فرش‌ها روبی

چو نقش را تو بروبی، خلاصهٔ آن را
فرشتگی دهی و پرّ و بالِ کرّوبی

خموش، آب نگهدار همچو مَشکِ درست 
ور از شکاف بریزی، بدانکه معیوبی

به شمس مفخرِ تبریز از آن رسید دلت
که چُست دُلدُلِ دل می‌نمود مرکوبی

#مولوی_دیوان_شمس_غزل_شماره_۳۰۵۰

‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄🌼┄‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است
چون می‌نزند رهی ره او که زده است

او میداند که عشق را نیک و بد است
نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است


#مولوی