ﺭﺍﺯِ ﺩﻝِ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮیید
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻟﺐ ﻳﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺯ بیخبراﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﭙﺮﺳﻴﺪ
ﺑﺎ ﺩﻝ سیَهان ﻗﺼﻪی ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺑﻮﻳﻰ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪی ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ
ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍَﻧَﺎﺍﻟﺤﻖ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﻗﻒ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ
ﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺮِ ﺩﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺭﺍﺯﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩهﺳﺖ
ﺍﺯ ﻣﺴﺖ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ...
#فخرالدین_عراقی
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻟﺐ ﻳﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺯ بیخبراﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﭙﺮﺳﻴﺪ
ﺑﺎ ﺩﻝ سیَهان ﻗﺼﻪی ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺑﻮﻳﻰ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪی ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ
ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍَﻧَﺎﺍﻟﺤﻖ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﻗﻒ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ
ﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺮِ ﺩﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺭﺍﺯﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩهﺳﺖ
ﺍﺯ ﻣﺴﺖ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ...
#فخرالدین_عراقی
گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش
ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش
گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور قلعهها درآید ویرانهها کنیمش
گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم
ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش
بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش
عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
مولانای جان
ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش
گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور قلعهها درآید ویرانهها کنیمش
گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم
ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش
بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش
عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
مولانای جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تمثیل تن آدمی به مهمانخانه
#حضرت_مولانا، دفتر پنجم
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
#حضرت_مولانا، دفتر پنجم
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر کـه را باشـــد طمـــع، اَلکــن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود؟!
پیـشِ چشـــمِ او خیالِ جاه و زر
همچنان باشد که موی اَندر بَصَر
جز مگر مستی که از حقّ پُر بود
گرچه بِـــدْهی گنجها، او حرّ بود
هر که از دیـــدار برخـــوردار شد
این جهان در چشمِ او مردار شد...
#مثنوی_معنوی
با طمع کی چشم و دل روشن شود؟!
پیـشِ چشـــمِ او خیالِ جاه و زر
همچنان باشد که موی اَندر بَصَر
جز مگر مستی که از حقّ پُر بود
گرچه بِـــدْهی گنجها، او حرّ بود
هر که از دیـــدار برخـــوردار شد
این جهان در چشمِ او مردار شد...
#مثنوی_معنوی
بايزيد بسطامي با گروهي از مريدان بر توكل نشسته بودند ،
مدتي بگذشت ايشان را فتوحي نيامد ! و از كسي رفقي نيافتند ، بي طاقت شدند !
گفتند اي شيخ اگر دستور باشد به طلب روزي رويم ، شيخ گفت : اگر دانيد كه روزي كجاست ؟ رويد و طلب كنيد !
گفتند خدا را خوانيم و دعا كنيم ، تا اين فاقت از ما بردارد !
شيخ گفت اگر دانيد كه او شما را فراموش كرده ،برخوانيد و دعا كنيد !!
گفتند اي شيخ ، به توكل مي نشينيم و خاموش مي باشيم !!
شيخ گفت : آيا خدا را آزمايش مي كنيد ؟؟
گفتند پس حيلت و تدبير چيست ؟؟
گفت حيلت آن است كه ترك حيلت كنيد ...
و مراد خود را در باقي كنيد تا آنچه قضا است ،خود ميرود و مي رسد !!!!
"كشف الاسرار خواجه عبدالله انصاري"
مدتي بگذشت ايشان را فتوحي نيامد ! و از كسي رفقي نيافتند ، بي طاقت شدند !
گفتند اي شيخ اگر دستور باشد به طلب روزي رويم ، شيخ گفت : اگر دانيد كه روزي كجاست ؟ رويد و طلب كنيد !
گفتند خدا را خوانيم و دعا كنيم ، تا اين فاقت از ما بردارد !
شيخ گفت اگر دانيد كه او شما را فراموش كرده ،برخوانيد و دعا كنيد !!
گفتند اي شيخ ، به توكل مي نشينيم و خاموش مي باشيم !!
شيخ گفت : آيا خدا را آزمايش مي كنيد ؟؟
گفتند پس حيلت و تدبير چيست ؟؟
گفت حيلت آن است كه ترك حيلت كنيد ...
و مراد خود را در باقي كنيد تا آنچه قضا است ،خود ميرود و مي رسد !!!!
"كشف الاسرار خواجه عبدالله انصاري"
Ta Man Bedidam Rooye To
Mohammad Esfahani
تا من بدیدم روی تو...
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم
درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری
آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم
گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم
من آفتاب انورم خوش پردهها را بردرم
من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم
هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم بادامها را روغنم
گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو
هین بیملولی شرح کن من سخت کند و کودنم
گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم
رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم
هم کوه و هم عنقا توی هم عروه الوثقی توی
هم آب و هم سقا توی هم باغ و سرو و سوسنم
افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد
دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم
مولانای جان
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم
درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری
آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم
گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم
من آفتاب انورم خوش پردهها را بردرم
من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم
هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم بادامها را روغنم
گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو
هین بیملولی شرح کن من سخت کند و کودنم
گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم
رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم
هم کوه و هم عنقا توی هم عروه الوثقی توی
هم آب و هم سقا توی هم باغ و سرو و سوسنم
افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد
دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم
مولانای جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جان جهان دوش کجا بودهای
نی غلطم؛ در دل ما بوده ای
• آواز: محمدرضا شجریان
نی غلطم؛ در دل ما بوده ای
• آواز: محمدرضا شجریان
داری خوابم می کنی
این و آن
دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا میتوانی
صدا کن مرا از صدفهای سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس میتوان تا کبوتر سفرکرد؟
بگو با کدامین افق میتوان تا شقایق
خطر کرد؟
محمدرضا عبدالملکیان
صدایم کن از هر کجا میتوانی
صدا کن مرا از صدفهای سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس میتوان تا کبوتر سفرکرد؟
بگو با کدامین افق میتوان تا شقایق
خطر کرد؟
محمدرضا عبدالملکیان
معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست
یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست
ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست
غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست
نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست
خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست
عاشق سید شو و معشوق او
باش یکی رو که دو رو هیچ نیست
#شاه_نعمت_الله_ولی
اوست دگر این من و تو هیچ نیست
یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست
ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست
غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست
نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست
خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست
عاشق سید شو و معشوق او
باش یکی رو که دو رو هیچ نیست
#شاه_نعمت_الله_ولی
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را دُرّ بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
#عطار_نیشابوری
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را دُرّ بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
#عطار_نیشابوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای آنکه دوستش داریم..
«خانه»اش باشیم.
پناه، امن و پر امید؛
آدمها وقتی از کار،
از جنگ،
از خیابان به خانه برمیگردند ..
یا خانه را به یاد میآورند،
دلگرم میشوند.
برای آنانکه دوستشان داریم دلگرم کننده باشیم.
آدمها، اینروزها به دلگرمی زیادی نیاز دارند. آدمها اینروزها به خانه، به پناه، به دلخوشی بیشتر احتیاج دارند.
«خانه»اش باشیم.
پناه، امن و پر امید؛
آدمها وقتی از کار،
از جنگ،
از خیابان به خانه برمیگردند ..
یا خانه را به یاد میآورند،
دلگرم میشوند.
برای آنانکه دوستشان داریم دلگرم کننده باشیم.
آدمها، اینروزها به دلگرمی زیادی نیاز دارند. آدمها اینروزها به خانه، به پناه، به دلخوشی بیشتر احتیاج دارند.
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_دوم ) ۱۷ کنون ، گر ، تو در آب ،،، ماهی شَوی ، وگر ، چون شب ،،، اندر سیاهی شَوی ، ۱۸ وگر ، چون ستاره ،،، شَوی بر سپهر ، بِبُرّی ز رویِ زمین ،،، پاک ، مهر ،…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_سوم )
۳۳
چو برخاست آوازِ کوس ، از دَرَم ،
بیامد ، پُر از خون ، دو رُخ ،،، مادرم ،
۳۴
همی ، جانش از رفتنِ من ، بِخَست ،
یکی مُهره ، بر بازویِ من ، ببست ،
۳۵
مرا گفت : ، که این از پدر ، یادگار ،
بِدار و ،،، ببین ، تا کی آید به کار ،
۳۶
کنون ، کارگر شد ،،، که بیکار گشت ،
پسر ، پیشِ چشمِ پدر ،،، خوار گشت ،
۳۷
چو ، بگشاد خفتان و ،،، آن مُهره دید ،
همه جامه ، بر خویشتن ، بردرید ،
۳۸
همی گفت : ، که ای کُشته بر دستِ من ،
دلیر و ستوده ،،، به هر انجمن ،
۳۹
همی ، ریخت خون و ،،، همی ، کَند موی ،
سرش ، پُر ز خاک و ،،، پُر از آب ، روی ،
۴۰
بِدو گفت سهراب : ، کاین ( که این ) بدتریست ،
به آبِ دو دیده ، نباید گریست ،
۴۱
ازین خویشتنکُشتن ،،، اکنون چه سود؟ ،
چنین رفت و ،،، این ، بودنی کار ، بود ،
۴۲
چو ، خورشیدِ تابان ، ز گنبد بگشت ،
تهمتن ، نیامد به لشکر ،،، ز دشت ،
۴۳
ز لشکر ، بیامد هشیوار ، بیست ،
که تا ، اندر آوردگَه ، کار چیست ،
۴۴
دو اسب اندر آن دشت ، برپای بود ،
پُر از گَرد ،،، رستم ، دگر جای بود ،
۴۵
گَوِ پیلتن را ، چو بر پشتِ زین ،
ندیدند گردان ،،، برآن دشتِ کین ،
۴۶
چنان بُد گمانشان ،،، که او ، کشته شد ،
سرِ نامداران همه ،،، گشته شد ،
۴۷
به کاوس کی ، تاختند آگهی ،
که تختِ مِهی ، شد ز رستم تُهی ،
۴۸
ز لشکر ، برآمد سراسر ، خروش ،
بر آمد زمانه ، یکایک به جوش ،
۴۹
بفرمود کاوس : ، تا ، بوق و کوس ،
دمیدند و ،،، آمد ، سپهدار طوس ،
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_سوم )
۳۳
چو برخاست آوازِ کوس ، از دَرَم ،
بیامد ، پُر از خون ، دو رُخ ،،، مادرم ،
۳۴
همی ، جانش از رفتنِ من ، بِخَست ،
یکی مُهره ، بر بازویِ من ، ببست ،
۳۵
مرا گفت : ، که این از پدر ، یادگار ،
بِدار و ،،، ببین ، تا کی آید به کار ،
۳۶
کنون ، کارگر شد ،،، که بیکار گشت ،
پسر ، پیشِ چشمِ پدر ،،، خوار گشت ،
۳۷
چو ، بگشاد خفتان و ،،، آن مُهره دید ،
همه جامه ، بر خویشتن ، بردرید ،
۳۸
همی گفت : ، که ای کُشته بر دستِ من ،
دلیر و ستوده ،،، به هر انجمن ،
۳۹
همی ، ریخت خون و ،،، همی ، کَند موی ،
سرش ، پُر ز خاک و ،،، پُر از آب ، روی ،
۴۰
بِدو گفت سهراب : ، کاین ( که این ) بدتریست ،
به آبِ دو دیده ، نباید گریست ،
۴۱
ازین خویشتنکُشتن ،،، اکنون چه سود؟ ،
چنین رفت و ،،، این ، بودنی کار ، بود ،
۴۲
چو ، خورشیدِ تابان ، ز گنبد بگشت ،
تهمتن ، نیامد به لشکر ،،، ز دشت ،
۴۳
ز لشکر ، بیامد هشیوار ، بیست ،
که تا ، اندر آوردگَه ، کار چیست ،
۴۴
دو اسب اندر آن دشت ، برپای بود ،
پُر از گَرد ،،، رستم ، دگر جای بود ،
۴۵
گَوِ پیلتن را ، چو بر پشتِ زین ،
ندیدند گردان ،،، برآن دشتِ کین ،
۴۶
چنان بُد گمانشان ،،، که او ، کشته شد ،
سرِ نامداران همه ،،، گشته شد ،
۴۷
به کاوس کی ، تاختند آگهی ،
که تختِ مِهی ، شد ز رستم تُهی ،
۴۸
ز لشکر ، برآمد سراسر ، خروش ،
بر آمد زمانه ، یکایک به جوش ،
۴۹
بفرمود کاوس : ، تا ، بوق و کوس ،
دمیدند و ،،، آمد ، سپهدار طوس ،
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
Naaz Edkeh | کارن موزیک |
Googoosh
گوگوش
خودم را درون واژه ها
میان سطرهای دفتر احساسم
پنهان کرده ام
خودم را همچون باران
رها کرده ام
روی پنجره ی یخ زده ی دلتنگی
تا کسی نبیند غمی را که بر دلم نشست
و اشکی که روان شد از زیادیِ فاصله ها
خودم را درون واژه ها
میان سطرهای دفتر احساسم
پنهان کرده ام
خودم را همچون باران
رها کرده ام
روی پنجره ی یخ زده ی دلتنگی
تا کسی نبیند غمی را که بر دلم نشست
و اشکی که روان شد از زیادیِ فاصله ها
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خیز و در کاسه ی زر آب ِطربناک انداز
پیشتر زانکه شود کاسه ی سر خاک انداز
عاقبت منزل ما وادیِ خاموشانست
حالیا غلغله در گنبد ِافلاک انداز
چشم ِ آلوده نظر از رخِ جانان دورست
بر رخِ او نظر از آینه ی پاک انداز
به سر ِسبز تو ، ای سرو ،که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه برین خاک انداز
دل ما را که ز مار ِ سر ِ زلف ِ تو بخست
از لب ِ خود به شفاخانه ی تریاک انداز
مُلک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگرِ جام در املاک انداز
غسل در اشک زدم کَاهل ِ طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
یا رب آن زاهدِ خود بین که بجز عیب ندید
دود ِآهیش در آیینه ی ادراک انداز
چون گل از نکهتِ او جامه قبا کن ،حافظ
وین قبا در ره ِآن قامت ِچالاک انداز
حافظ
پیشتر زانکه شود کاسه ی سر خاک انداز
عاقبت منزل ما وادیِ خاموشانست
حالیا غلغله در گنبد ِافلاک انداز
چشم ِ آلوده نظر از رخِ جانان دورست
بر رخِ او نظر از آینه ی پاک انداز
به سر ِسبز تو ، ای سرو ،که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه برین خاک انداز
دل ما را که ز مار ِ سر ِ زلف ِ تو بخست
از لب ِ خود به شفاخانه ی تریاک انداز
مُلک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگرِ جام در املاک انداز
غسل در اشک زدم کَاهل ِ طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
یا رب آن زاهدِ خود بین که بجز عیب ندید
دود ِآهیش در آیینه ی ادراک انداز
چون گل از نکهتِ او جامه قبا کن ،حافظ
وین قبا در ره ِآن قامت ِچالاک انداز
حافظ