گفتی که با جرنگیدن
زنجیرها چه میگویند
گفتم که پای در زنجیر،
مردان هنوز میپویند
مردانِ پای در زنجیر،
با دست و تیشه و تدبیر
در تیرهنایِ دالانها
راهی به نور میجویند.
نسل جوان چه میخواهد
جز دمزدن به آزادی
پیران چه شد که با ایشان
خصمانه روی در رویند؟
ابلیسهای آدمرو،
با گرزهای بیرستم
تا خلق را به سر کوبند
آشوبِ برزن و کویند
فریاد! کاین سیهکاران،
خونخوارهتر ز خونخواران
پاها به خون فروبرده
تا انحنای زانویند.
از انتقام بیزارم،
صد چشمه آب میآرم:
فرزانگان مهرآیین
خون را به خون نمیشویند
روزی که روز نو باشد
این کهنهکارْ شیادان
شرمندگان ددخویی
از مردم نکوخویند.
در من امیدواریها
برمیدمد ز نومیدی:
آن دانهها که در خاکند
روزی ز خاک میرویند.
ای دل، چراغ روشن کن
در راه رستگاریها
مردان پای در زنجیر
پویندگان بدین شویند
#سیمین_بهبهانی
سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی (زادهٔ ۲۸ تیر ۱۳۰۶ – درگذشتهٔ ۲۸ مرداد ۱۳۹۳)، معلم، نویسنده، شاعر و غزلسرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. سیمین بهبهانی در طول زندگیاش بیش از ۶۰۰ غزل سرود که در بیست کتاب منتشر شدهاند. شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی همچون عشق به میهن، زمینلرزه، انقلاب، جنگ، فقر، تنفروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر میگیرند. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزنهای بیسابقه به «نیمای غزل» معروف است. سیمین بهبهانی، دو بار در سالهای ۱۹۹۹ و ۲۰۰۲، نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد و همچنین، چندین جایزه بینالمللی دریافت کرده است
زنجیرها چه میگویند
گفتم که پای در زنجیر،
مردان هنوز میپویند
مردانِ پای در زنجیر،
با دست و تیشه و تدبیر
در تیرهنایِ دالانها
راهی به نور میجویند.
نسل جوان چه میخواهد
جز دمزدن به آزادی
پیران چه شد که با ایشان
خصمانه روی در رویند؟
ابلیسهای آدمرو،
با گرزهای بیرستم
تا خلق را به سر کوبند
آشوبِ برزن و کویند
فریاد! کاین سیهکاران،
خونخوارهتر ز خونخواران
پاها به خون فروبرده
تا انحنای زانویند.
از انتقام بیزارم،
صد چشمه آب میآرم:
فرزانگان مهرآیین
خون را به خون نمیشویند
روزی که روز نو باشد
این کهنهکارْ شیادان
شرمندگان ددخویی
از مردم نکوخویند.
در من امیدواریها
برمیدمد ز نومیدی:
آن دانهها که در خاکند
روزی ز خاک میرویند.
ای دل، چراغ روشن کن
در راه رستگاریها
مردان پای در زنجیر
پویندگان بدین شویند
#سیمین_بهبهانی
سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی (زادهٔ ۲۸ تیر ۱۳۰۶ – درگذشتهٔ ۲۸ مرداد ۱۳۹۳)، معلم، نویسنده، شاعر و غزلسرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. سیمین بهبهانی در طول زندگیاش بیش از ۶۰۰ غزل سرود که در بیست کتاب منتشر شدهاند. شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی همچون عشق به میهن، زمینلرزه، انقلاب، جنگ، فقر، تنفروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر میگیرند. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزنهای بیسابقه به «نیمای غزل» معروف است. سیمین بهبهانی، دو بار در سالهای ۱۹۹۹ و ۲۰۰۲، نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد و همچنین، چندین جایزه بینالمللی دریافت کرده است
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای دیار روشنم.
ای دیار روشنم، شد تیره چون شب، روزگارت
کو چراغی، جز تنم، کآتش زنم در شام تارت
ماه کو؟ خورشید کو؟ بهرام و ناهیدت کجا شد؟
چشمِ روشن کو که فانوسش کنم در رهگذارت؟
آبرویت را چه پیش آمد که این بیآبرویان
میگشایند آب در گنجینههای افتخارت
شیرزن، شیرش حرامِ کامِ نامردانِ کودن
کز بلاشان نیست ایمن گورِ مردان دیارت
میفروشند آنچه داری: کوهِ ساکن، رودِ جاری...
میربایند آهوانِ خانگی را از کنارت
بهترین دُردانگانت، رهزنان را شد غنیمت
دُرجِ عصمت مانده بی دُردانگانِ شاهوارت.
شب که بر بالین نهم سر، آتش انگیزم ز بستر
با گدازِ سوز و سازِ مادرانِ داغدارت
در غمِ یارانِ بندی آهوی سر در کمندم
بند بگشا، ای خدا! تا شکر بگزارد شکارت
مدعی را گو چه سازی مُهر از گِل در نمازت
سجده بر مسکوکِ زر پُرسودتر آید به کارت!
ای زن، ای من، بر کمر دستی بزن، برخیز از جا
جان به کف داری - همین بس بهره از دار و ندارت...
#سیمین_بهبهانی
از جلد دوم مجموعهی اشعار
ای دیار روشنم، شد تیره چون شب، روزگارت
کو چراغی، جز تنم، کآتش زنم در شام تارت
ماه کو؟ خورشید کو؟ بهرام و ناهیدت کجا شد؟
چشمِ روشن کو که فانوسش کنم در رهگذارت؟
آبرویت را چه پیش آمد که این بیآبرویان
میگشایند آب در گنجینههای افتخارت
شیرزن، شیرش حرامِ کامِ نامردانِ کودن
کز بلاشان نیست ایمن گورِ مردان دیارت
میفروشند آنچه داری: کوهِ ساکن، رودِ جاری...
میربایند آهوانِ خانگی را از کنارت
بهترین دُردانگانت، رهزنان را شد غنیمت
دُرجِ عصمت مانده بی دُردانگانِ شاهوارت.
شب که بر بالین نهم سر، آتش انگیزم ز بستر
با گدازِ سوز و سازِ مادرانِ داغدارت
در غمِ یارانِ بندی آهوی سر در کمندم
بند بگشا، ای خدا! تا شکر بگزارد شکارت
مدعی را گو چه سازی مُهر از گِل در نمازت
سجده بر مسکوکِ زر پُرسودتر آید به کارت!
ای زن، ای من، بر کمر دستی بزن، برخیز از جا
جان به کف داری - همین بس بهره از دار و ندارت...
#سیمین_بهبهانی
از جلد دوم مجموعهی اشعار
می خواستم به پای تو تقدیمِ جان کنم
بختم چنین نخواست، که کاری چُنان کنم
بر خرده هام گر نگری، هر شکسته را
در پرتوِ نگاهِ تو رنگین کمان کنم
#سیمین_بهبهانی
بختم چنین نخواست، که کاری چُنان کنم
بر خرده هام گر نگری، هر شکسته را
در پرتوِ نگاهِ تو رنگین کمان کنم
#سیمین_بهبهانی
.
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکستهٔ ما باد و گوشهٔ قفسی
از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
#سیمین_بهبهانی
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکستهٔ ما باد و گوشهٔ قفسی
از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
#سیمین_بهبهانی
با توام ای ماهپاره
چشم و ابرویت کجاست؟
باد میآید به سویت،
رقص گیسویت کجاست؟
آن تبسّمهای شیرین، آن نگاه آتشین
آن همه نازکخیالیهای ابرویت کجاست؟
بعد از این در زیر بالم لانه دارد آسمان
راستی ای آسمان!
خیل پرستویت کجاست؟
ناگهان در کوچههای دل کسی فریاد زد
وعدهگاه دوستی ،
انفاس شببویت کجاست؟
#سیمین_بهبهانی
چشم و ابرویت کجاست؟
باد میآید به سویت،
رقص گیسویت کجاست؟
آن تبسّمهای شیرین، آن نگاه آتشین
آن همه نازکخیالیهای ابرویت کجاست؟
بعد از این در زیر بالم لانه دارد آسمان
راستی ای آسمان!
خیل پرستویت کجاست؟
ناگهان در کوچههای دل کسی فریاد زد
وعدهگاه دوستی ،
انفاس شببویت کجاست؟
#سیمین_بهبهانی
کسی که در سینه خورشید
در آستین ماه دارد
به خاک ویرانه ی ما
سبک قدم می گذارد.
سلام، ای روشنایی!
به چشم من آشنایی
درخت سبز تبارت
نشان و نام از که دارد؟
خوش آمدی، بخت و کامی؛
بیا فراتر دو گامی
که بی تو ویرانه ی ما
نشان زشادی ندارد
ستاره افشان دستت
خجسته بادا که فردا
شکوه الماس روشن
زخوشه ها سر بر آرد
به ناتوانان توان ده،
به خاک پوسیده جان ده
خوشا به اعجاز ابری
که زندگانی ببارد
امان از این زندگانی!
چه رفته بر ما، ندانی
سرشک ما دانه دانه
گذشته را می شمارد
امان از این بی امانی !
چه وحشت آور زمانی
که حد و عد ستم را
کسی شمردن نیارد
غریق خون جگر ما،
ز حال خود بی خبر ما
زفتنه ی رفته بر ما
چه کس خبر می گذارد
تو آمدی ، غم سر آمد،
زمانه یی خوش تر آمد
که زهره را حکم برجیس
به مطربی می گمارد
کسی که در سینه خورشید،
در آستین ماه دارد
چو می رود، هر دوان را
به دست ما می سپارد.
#سیمین_بهبهانی
در آستین ماه دارد
به خاک ویرانه ی ما
سبک قدم می گذارد.
سلام، ای روشنایی!
به چشم من آشنایی
درخت سبز تبارت
نشان و نام از که دارد؟
خوش آمدی، بخت و کامی؛
بیا فراتر دو گامی
که بی تو ویرانه ی ما
نشان زشادی ندارد
ستاره افشان دستت
خجسته بادا که فردا
شکوه الماس روشن
زخوشه ها سر بر آرد
به ناتوانان توان ده،
به خاک پوسیده جان ده
خوشا به اعجاز ابری
که زندگانی ببارد
امان از این زندگانی!
چه رفته بر ما، ندانی
سرشک ما دانه دانه
گذشته را می شمارد
امان از این بی امانی !
چه وحشت آور زمانی
که حد و عد ستم را
کسی شمردن نیارد
غریق خون جگر ما،
ز حال خود بی خبر ما
زفتنه ی رفته بر ما
چه کس خبر می گذارد
تو آمدی ، غم سر آمد،
زمانه یی خوش تر آمد
که زهره را حکم برجیس
به مطربی می گمارد
کسی که در سینه خورشید،
در آستین ماه دارد
چو می رود، هر دوان را
به دست ما می سپارد.
#سیمین_بهبهانی
آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد!
وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!
آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کشت
محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!
چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!
چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده ایم
منّتی از هستی ی ِ ما بر سر دنیا مباد!
می توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!
سایهٔ ویرانهٔ غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!
ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!
غرق سرگردانی ی ِ خویشیم چون گرداب ِ ژرف
هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!
امشبی را کز مِی ِ پندار، مست افتاده ایم
با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد!
#سیمین_بهبهانی
وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!
آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کشت
محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!
چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!
چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده ایم
منّتی از هستی ی ِ ما بر سر دنیا مباد!
می توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!
سایهٔ ویرانهٔ غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!
ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!
غرق سرگردانی ی ِ خویشیم چون گرداب ِ ژرف
هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!
امشبی را کز مِی ِ پندار، مست افتاده ایم
با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد!
#سیمین_بهبهانی
از کسانیکه همه چیز را در ترازوی
دین وزن میکنند ..
دور باش زیرا ؛ اگر وزنت به دلخواهشان نباشد ..
با سنگ های ترازو سنگسارت میکنند..
#سیمین_بهبهانی⚘
دین وزن میکنند ..
دور باش زیرا ؛ اگر وزنت به دلخواهشان نباشد ..
با سنگ های ترازو سنگسارت میکنند..
#سیمین_بهبهانی⚘
.
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی...
#سیمین_بهبهانی
۲۸ مردادماه، سالروز درگذشت زندهیاد سیمین بهبهانی...یادش گرامی🕯
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی...
#سیمین_بهبهانی
۲۸ مردادماه، سالروز درگذشت زندهیاد سیمین بهبهانی...یادش گرامی🕯
.
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش
نرڪَس ز چه بر سینه زد آن یار فسون ڪار؟
ترسم رسد از دیده ی بدخواه ڪَزندش
#سیمین_بهبهانی
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش
نرڪَس ز چه بر سینه زد آن یار فسون ڪار؟
ترسم رسد از دیده ی بدخواه ڪَزندش
#سیمین_بهبهانی
شمع جمع خفتگانم آتشم را کس ندید
خاطرم رامونس شب زنده داری آرزوست
#سیمین_بهبهانی
شبتون پرازآرامش
در پناه نور و عشق الهی باشید
خاطرم رامونس شب زنده داری آرزوست
#سیمین_بهبهانی
شبتون پرازآرامش
در پناه نور و عشق الهی باشید
#حکایت
دزدی مرتبا به دهكده ای ميزد،
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ.
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ!
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ...
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ. ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ! ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ، ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
#سیمین_بهبهانی
دزدی مرتبا به دهكده ای ميزد،
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ.
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ!
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ...
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ. ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ! ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ، ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
#سیمین_بهبهانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بہ ساز من ڪہ مے رقصی
قیامت مے ڪنے بہ به
چہ طوفانے بہ پا ڪردی
قلم شاید تو هم مستی؟!
زمین مست وزمان مست و
مخاطب مست شعرم شد
بنازم دلبریهایت!قلم،الحق ڪہ تردستی.
#سیمین_بهبهانی 💖
قیامت مے ڪنے بہ به
چہ طوفانے بہ پا ڪردی
قلم شاید تو هم مستی؟!
زمین مست وزمان مست و
مخاطب مست شعرم شد
بنازم دلبریهایت!قلم،الحق ڪہ تردستی.
#سیمین_بهبهانی 💖
رفت آن سوار، کولی! با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب تاریکیی فشرده
کولی! کنار آتش رقص شبانهات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
دشت و شب و سیاهی وان غولگر به کز دور
کین را کمین گرفته با انحنای گرده
رفت آن که پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت - آری - الماس خرده خرده
بازی کنان ز گویی خون میفشاند و میگفت
روزی، سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
میرفت گَرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار و با خود یک تارِ مو نبرده
#سیمین_بهبهانی
شب مانده است و با شب تاریکیی فشرده
کولی! کنار آتش رقص شبانهات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
دشت و شب و سیاهی وان غولگر به کز دور
کین را کمین گرفته با انحنای گرده
رفت آن که پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت - آری - الماس خرده خرده
بازی کنان ز گویی خون میفشاند و میگفت
روزی، سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
میرفت گَرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار و با خود یک تارِ مو نبرده
#سیمین_بهبهانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊
دل دیوانه ام ای دوست! اگر یار تو می شد
به خدا، تا دو جهان هست، وفادار تو می شد
دیگران بستهٔ زنجیر تو هستند، چه سازم؟
ورنه دانی دل دیوانه گرفتار تو می شد
مژه می زد به رخ زرد و غمینم رقم خون
تا سخن سازِ غمت کِلک گهربار تو می شد
من بر آن سینهٔ محزون سر خود را ننهادم
که گرانبار ز غم بود و گران بار تو می شد
به تسلای تو می رفت سخن ها به زبانم
دل بیمار ِ مرا بین که پرستار تو می شد
خوب شد! خوب شد ای شمع، که پروانه نداری
که غم سوختنش مایهٔ آزار تو می شد
همچو خاتم به دهان می شدت انگشت ندامت
گر کسی، ای گهر پاک! خریدار تو می شد
تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی
کاش یک روز، تنم سایهٔ دیوار تو می شد
تا گشایی دل تنگش به سرانگشت نوازش
کاش دلباخته سیمین، گره ِ کار تو می شد
#سیمین_بهبهانی
دل دیوانه ام ای دوست! اگر یار تو می شد
به خدا، تا دو جهان هست، وفادار تو می شد
دیگران بستهٔ زنجیر تو هستند، چه سازم؟
ورنه دانی دل دیوانه گرفتار تو می شد
مژه می زد به رخ زرد و غمینم رقم خون
تا سخن سازِ غمت کِلک گهربار تو می شد
من بر آن سینهٔ محزون سر خود را ننهادم
که گرانبار ز غم بود و گران بار تو می شد
به تسلای تو می رفت سخن ها به زبانم
دل بیمار ِ مرا بین که پرستار تو می شد
خوب شد! خوب شد ای شمع، که پروانه نداری
که غم سوختنش مایهٔ آزار تو می شد
همچو خاتم به دهان می شدت انگشت ندامت
گر کسی، ای گهر پاک! خریدار تو می شد
تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی
کاش یک روز، تنم سایهٔ دیوار تو می شد
تا گشایی دل تنگش به سرانگشت نوازش
کاش دلباخته سیمین، گره ِ کار تو می شد
#سیمین_بهبهانی
ﭼﻪ ﺩﻟﯽ، ﺍﯼ ﺩﻝ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ!
ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻏﻤﯽ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟
ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﻤﻴﺮﯼ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﻫﺮﺧﯽ ﻭﻋﺪﻩٔ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
#سیمین_بهبهانی
ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻏﻤﯽ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟
ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﻤﻴﺮﯼ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﻫﺮﺧﯽ ﻭﻋﺪﻩٔ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
#سیمین_بهبهانی
ﭼﻪ ﺩﻟﯽ، ﺍﯼ ﺩﻝ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ!
ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻏﻤﯽ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟
ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﻤﻴﺮﯼ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﻫﺮﺧﯽ ﻭﻋﺪﻩٔ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
#سیمین_بهبهانی
ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻏﻤﯽ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟
ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﻤﻴﺮﯼ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﻫﺮﺧﯽ ﻭﻋﺪﻩٔ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
#سیمین_بهبهانی