به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را
که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را
به کوی میفروشان با هزاران عیب خوشنودم
که پوشیدهست خاکش عیب هر آلوده دامان را
تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن
که اینجا مور بر هم میزند تخت سلیمان را
تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را
نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان
مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را
دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد
نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را
کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم
کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را
گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد
نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را
من ار محبوب خود را میپرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را
دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد
که خضر از بیخودی بر خاک ریزد آب حیوان را
فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را
فروغی بسطامی
که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را
به کوی میفروشان با هزاران عیب خوشنودم
که پوشیدهست خاکش عیب هر آلوده دامان را
تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن
که اینجا مور بر هم میزند تخت سلیمان را
تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را
نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان
مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را
دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد
نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را
کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم
کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را
گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد
نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را
من ار محبوب خود را میپرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را
دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد
که خضر از بیخودی بر خاک ریزد آب حیوان را
فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را
فروغی بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پروردگارا
آرامش راهمچون دانہ های برف
آرام و بیصدا بہ سرزمین قلب
کسانی کہ برایم عزیزند بباران
شبتون آرام و رویایی
شب بخیر
آرامش راهمچون دانہ های برف
آرام و بیصدا بہ سرزمین قلب
کسانی کہ برایم عزیزند بباران
شبتون آرام و رویایی
شب بخیر
یک امشب ، به می ، شاد داریم دل...
خیام و مولانا اگر در یک موضوع توافقِ مَشرَب داشته باشند این است که نباید غمِ گذشته و آینده را خورد و باید دَم را غنیمت شمرد .
صوفیه میگویند : « وقت » شمشیر برّنده است و صوفی فرزند « وقت » است .
حافظ ، صوفیان را « وقتپرست » خوانده است . « وقت » یعنی این دَم ؛ این لحظهٔ منقطع از اندیشهٔ گذشته و تشویشِ آینده . عارفان میگویند :
نیست فردا گفتن ، از شرطِ طریق ،
چون ، نقد را ، از نسیه ، خیزد نیستی .
خیام و خیامیها هم اعتقاد دارند که :
بازآمدنت نیست ، چو رفتی ، رفتی ،
و ،
نقدی ، ز هزار نسیه ، خوشتر باشد ،
پس ، خوش باش و غم بوده و نابوده مخور و...
از دی ، که گذشت ، هیچ ازو یاد مکن ،
فردا که نیامدهست ، فریاد مکن ،
بر ، نامده و گذشته ، بنیاد مکن ،
حالی ، خوش باش و ، عمر ، بر باد مکن ،
از صبح که بیدار میشویم با خبرها و شایعاتی که بیم از آیندهٔ نیامده را ، مثلِ آوار بر دَم و وقت و اکنونمان میریزد و آن را تباه و تیره میکند ، محاصره میشویم . ای بابا! :
شاید ای جان ، نرسیدیم به فردای دگر...
چه دانی؟ ، که فردا ، چه زاید زمان؟...
مجال بدهید ما مردمِ عادی که دستمان از مناصبِ تصمیمسازی و تصمیمگیری کوتاه است ، غمِ فردایمان را ، همان فردا بخوریم... برای امروزمان به قدرِ کافی غم و نگرانی هست...
ساقی ، غم فردایِ حریفان ، چه خوری؟
پیش آر پیاله را ، که شب میگذرد ،
به خدا ، اینها شعر نیست ، شعور است .
چکیدهٔ حکمتِ پیشینیانِ ماست . تجربهٔ زیستنِ مردمی است که تازی و غز و مغول را از سر گذراندهاند ؛ ملّتی که بخشی چشمگیر از تاریخشان را تحت ظلّ جنایت و ستمِ امیران و سلاطینی گذراندهاند که رسماً و طبعاً مجنون بودهاند و میبایست عمر را در تیمارستان به سر میرساندند نه بر سریرِ مُلک و حکم . مردمِ ما چنان روزهای سیاهی را تجربه کردهاند .
خیام و مولانا ، شاعرانِ جهانیِ ما هستند . نورشان مغرب و مشرق را روشن کرده است . نمیدانم کجا خواندم که در جنگ جهانی اول ، کنارِ دستِ سربازِ فرنگی که بر آستانهٔ مرگ و زندگی نفس میکشید ، رباعیات خیام بوده است . خُب بخشی از جهانبینیِ جهانپسندِ خیام ، همین است که :
دم را غنیمت بدان و غم فردا نخور ،
خوش باش آنقدر که بتوانی ،
چون ، غم خوردنِ بیهوده ، نمیدارد سود ،
اگر العیاذبالله دین و ایمان داریم ، که راه پیداست . کتاب و سنّت ، پُر است از تشویق به توکل و نکوهشِ خوف از فقرِ نیامده .
حُسنِ ظَن به خدا و توکل به او و اطمینان به رحمتِ او که مهربان است و روزیرسان است و از جایی که فکرش را نمیکنی رحمتش را مثل باران سیلآسا بر سرِ نومیدان فرو میریزد ، از آموزههای مسلّم و موثق دین است . اینها مضمونِ شایع در ادبیاتِ ما نیز هست . شعر سنایی و مولانا و سعدی و حافظ ، پُر است از این اندیشهها .
خُب ، این ادبیاتِ گنجآسا ، به درد همین روزها میخورد دیگر . با هر مَشرَب و مرامی میتوانیم به ادبیاتِ فارسی پناه ببریم تا دمی و کمی از دنیا و شرّ و شورِ آن بیاساییم . میتوانیم از سرمایهٔ ادبیات فارسی بهره ببریم تا قدری از سلامتِ روانمان محافظت کنیم . چقدر سخنان متقن آیتالله علمالهدی و افادات وزینِ کارشناسانِ تلویزیونهای ماهوارهای را بخوانیم و بشنویم و ترس بَرِمان دارد که آیندهٔ ما با این حضرات چه خواهد شد؟ اصلاً به قول ملکالشعراء بهار :
بخوان شعر و ، اخبارِ کشور ، مخوان ،
بزن جام و ، لافِ سیاست ، مزن ،
بخور باده اکنون ، که گشتِ سپهر ،
نزاید ، جز از انقلاب و ، فِتَن ،
فردوسی و خیام و سعدی و مولانا و حافظ در روزگاری صعبتر از زمانهٔ ما میزیستند... آنها آن روزگار تلختر از زهر را با چنین اندیشههایی تاب آوردند .
زیستن در « دَم » را ، مثل یک جوشن در برابر تیربارانِ غمِ بیکرانِ زمانه بهکار بردند . سرشار زندگی کردند . پیمانهٔ خود را پُر کردند . از منجنیقِ فلک ، سنگِ فتنه میبارید و خواجه بر آستان میکده مدام خون میخورد و همچنان میگفت :
در عینِ تنگدستی ، در عیش کوش و ؛ مستی ،
میگفت :
چنان نماند ،، چنین نیزهم نخواهد ماند ،
میگفت :
غمِ دنیایِ دنی ، چند خوری؟ ، باده بخور ،
حیف باشد ، دلِ دانا ،، که مشوش باشد...
ما هم میتوانیم... چطور؟ از خواجه بشنویم که لسان غیب هم هست...
من نگویم ، که کنون ، با که نشین و؟ ، چه بنوش؟ ،
که تو ، خود دانی ،، اگر زیرک و عاقل باشی ،
#میلاد_عظیمی
خیام و مولانا اگر در یک موضوع توافقِ مَشرَب داشته باشند این است که نباید غمِ گذشته و آینده را خورد و باید دَم را غنیمت شمرد .
صوفیه میگویند : « وقت » شمشیر برّنده است و صوفی فرزند « وقت » است .
حافظ ، صوفیان را « وقتپرست » خوانده است . « وقت » یعنی این دَم ؛ این لحظهٔ منقطع از اندیشهٔ گذشته و تشویشِ آینده . عارفان میگویند :
نیست فردا گفتن ، از شرطِ طریق ،
چون ، نقد را ، از نسیه ، خیزد نیستی .
خیام و خیامیها هم اعتقاد دارند که :
بازآمدنت نیست ، چو رفتی ، رفتی ،
و ،
نقدی ، ز هزار نسیه ، خوشتر باشد ،
پس ، خوش باش و غم بوده و نابوده مخور و...
از دی ، که گذشت ، هیچ ازو یاد مکن ،
فردا که نیامدهست ، فریاد مکن ،
بر ، نامده و گذشته ، بنیاد مکن ،
حالی ، خوش باش و ، عمر ، بر باد مکن ،
از صبح که بیدار میشویم با خبرها و شایعاتی که بیم از آیندهٔ نیامده را ، مثلِ آوار بر دَم و وقت و اکنونمان میریزد و آن را تباه و تیره میکند ، محاصره میشویم . ای بابا! :
شاید ای جان ، نرسیدیم به فردای دگر...
چه دانی؟ ، که فردا ، چه زاید زمان؟...
مجال بدهید ما مردمِ عادی که دستمان از مناصبِ تصمیمسازی و تصمیمگیری کوتاه است ، غمِ فردایمان را ، همان فردا بخوریم... برای امروزمان به قدرِ کافی غم و نگرانی هست...
ساقی ، غم فردایِ حریفان ، چه خوری؟
پیش آر پیاله را ، که شب میگذرد ،
به خدا ، اینها شعر نیست ، شعور است .
چکیدهٔ حکمتِ پیشینیانِ ماست . تجربهٔ زیستنِ مردمی است که تازی و غز و مغول را از سر گذراندهاند ؛ ملّتی که بخشی چشمگیر از تاریخشان را تحت ظلّ جنایت و ستمِ امیران و سلاطینی گذراندهاند که رسماً و طبعاً مجنون بودهاند و میبایست عمر را در تیمارستان به سر میرساندند نه بر سریرِ مُلک و حکم . مردمِ ما چنان روزهای سیاهی را تجربه کردهاند .
خیام و مولانا ، شاعرانِ جهانیِ ما هستند . نورشان مغرب و مشرق را روشن کرده است . نمیدانم کجا خواندم که در جنگ جهانی اول ، کنارِ دستِ سربازِ فرنگی که بر آستانهٔ مرگ و زندگی نفس میکشید ، رباعیات خیام بوده است . خُب بخشی از جهانبینیِ جهانپسندِ خیام ، همین است که :
دم را غنیمت بدان و غم فردا نخور ،
خوش باش آنقدر که بتوانی ،
چون ، غم خوردنِ بیهوده ، نمیدارد سود ،
اگر العیاذبالله دین و ایمان داریم ، که راه پیداست . کتاب و سنّت ، پُر است از تشویق به توکل و نکوهشِ خوف از فقرِ نیامده .
حُسنِ ظَن به خدا و توکل به او و اطمینان به رحمتِ او که مهربان است و روزیرسان است و از جایی که فکرش را نمیکنی رحمتش را مثل باران سیلآسا بر سرِ نومیدان فرو میریزد ، از آموزههای مسلّم و موثق دین است . اینها مضمونِ شایع در ادبیاتِ ما نیز هست . شعر سنایی و مولانا و سعدی و حافظ ، پُر است از این اندیشهها .
خُب ، این ادبیاتِ گنجآسا ، به درد همین روزها میخورد دیگر . با هر مَشرَب و مرامی میتوانیم به ادبیاتِ فارسی پناه ببریم تا دمی و کمی از دنیا و شرّ و شورِ آن بیاساییم . میتوانیم از سرمایهٔ ادبیات فارسی بهره ببریم تا قدری از سلامتِ روانمان محافظت کنیم . چقدر سخنان متقن آیتالله علمالهدی و افادات وزینِ کارشناسانِ تلویزیونهای ماهوارهای را بخوانیم و بشنویم و ترس بَرِمان دارد که آیندهٔ ما با این حضرات چه خواهد شد؟ اصلاً به قول ملکالشعراء بهار :
بخوان شعر و ، اخبارِ کشور ، مخوان ،
بزن جام و ، لافِ سیاست ، مزن ،
بخور باده اکنون ، که گشتِ سپهر ،
نزاید ، جز از انقلاب و ، فِتَن ،
فردوسی و خیام و سعدی و مولانا و حافظ در روزگاری صعبتر از زمانهٔ ما میزیستند... آنها آن روزگار تلختر از زهر را با چنین اندیشههایی تاب آوردند .
زیستن در « دَم » را ، مثل یک جوشن در برابر تیربارانِ غمِ بیکرانِ زمانه بهکار بردند . سرشار زندگی کردند . پیمانهٔ خود را پُر کردند . از منجنیقِ فلک ، سنگِ فتنه میبارید و خواجه بر آستان میکده مدام خون میخورد و همچنان میگفت :
در عینِ تنگدستی ، در عیش کوش و ؛ مستی ،
میگفت :
چنان نماند ،، چنین نیزهم نخواهد ماند ،
میگفت :
غمِ دنیایِ دنی ، چند خوری؟ ، باده بخور ،
حیف باشد ، دلِ دانا ،، که مشوش باشد...
ما هم میتوانیم... چطور؟ از خواجه بشنویم که لسان غیب هم هست...
من نگویم ، که کنون ، با که نشین و؟ ، چه بنوش؟ ،
که تو ، خود دانی ،، اگر زیرک و عاقل باشی ،
#میلاد_عظیمی
به پاهای خودت
موقع راه رفتن نگاه کن....
دائما یکی جلو هست و یکی عقب...
نه جلویی بخاطر جلو بودن مغرور میشه...
نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت...
چون میدونن شرایطشون داٸم عوض میشه...
روز های زندگی ما هم دقیقا همین حالته...
دنیا دو روزه...
روزی باتو ، روزی علیه تو...
روزی که با توهست،مغرور نشو...
روزی که علیه تو هست،ناامید نشو...
هر دو میگذره...!
تمرین کنیم به غم کسی نخندیم
به راحتی ازیکدیگرگذرنکنیم
بردیگری تهمت ناروانبندیم
ودرحریم دیگری بدون اجازه
واردنشویم
دنیادوروزاست
هوای دل یکدیگررابیشترداشته باشیم
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
الهی ازشادی آنقدرپربشی
که سرریزش همه مردم دنیارو سیراب کنه
الهی روزیت آنقدر زیاد بشه
که امیدی باشی
واسه رسوندن روزی خیلیا
الهی همیشه بهترینها رو داشته باشی
🌺🌺🌺
شاد باشی
موقع راه رفتن نگاه کن....
دائما یکی جلو هست و یکی عقب...
نه جلویی بخاطر جلو بودن مغرور میشه...
نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت...
چون میدونن شرایطشون داٸم عوض میشه...
روز های زندگی ما هم دقیقا همین حالته...
دنیا دو روزه...
روزی باتو ، روزی علیه تو...
روزی که با توهست،مغرور نشو...
روزی که علیه تو هست،ناامید نشو...
هر دو میگذره...!
تمرین کنیم به غم کسی نخندیم
به راحتی ازیکدیگرگذرنکنیم
بردیگری تهمت ناروانبندیم
ودرحریم دیگری بدون اجازه
واردنشویم
دنیادوروزاست
هوای دل یکدیگررابیشترداشته باشیم
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
الهی ازشادی آنقدرپربشی
که سرریزش همه مردم دنیارو سیراب کنه
الهی روزیت آنقدر زیاد بشه
که امیدی باشی
واسه رسوندن روزی خیلیا
الهی همیشه بهترینها رو داشته باشی
🌺🌺🌺
شاد باشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آخرین دلشوره هایِ شیرین اسفند
اتمامِ آخرین جایِ گردگیری نشدهء خانه
آخرین اتمام حجت ها با خودمان....
حالمان...آرزوهایمان
آخرین یا مقلب القلوب ها❤️
و
آخرین امیدهای گره خورده،
به اشاره سالی نو، که همه چیز درست میشود.
این چند روزِ آخر هم باید اسبِ سال
را مجاب کرد که تا منزلگاه راهی نیست...
بتاز، که نو شدن نزدیک است...
صبح بخیر زندگی
اتمامِ آخرین جایِ گردگیری نشدهء خانه
آخرین اتمام حجت ها با خودمان....
حالمان...آرزوهایمان
آخرین یا مقلب القلوب ها❤️
و
آخرین امیدهای گره خورده،
به اشاره سالی نو، که همه چیز درست میشود.
این چند روزِ آخر هم باید اسبِ سال
را مجاب کرد که تا منزلگاه راهی نیست...
بتاز، که نو شدن نزدیک است...
صبح بخیر زندگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدا خدای مستون.
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
#حضرت_حافظ
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
#حضرت_حافظ
عشق او با جان ما پیوسته شد
زنده آمد دل از آن پیوسته شد
آب چشم ما به گلشن رو نهاد
غنچه گشت و خوش خوشی گلدسته شد
عشق سرمست است و می گوید سرود
عقل مخمور است از آن دل خسته شد
مرغ دل در دام زلف او فتاد
سر نهاد و مو به مو پابسته شد
تا به او پیوست جان من تمام
از همه کون و مکان خوش رسته شد
در دل من غیر او را راه نیست
خانهٔ خالی ورا در بسته شد
نعمت الله عاشقانه جان بداد
رند سرمست از جهان وارسته شد
حضرت شاه نعمتالله ولی
زنده آمد دل از آن پیوسته شد
آب چشم ما به گلشن رو نهاد
غنچه گشت و خوش خوشی گلدسته شد
عشق سرمست است و می گوید سرود
عقل مخمور است از آن دل خسته شد
مرغ دل در دام زلف او فتاد
سر نهاد و مو به مو پابسته شد
تا به او پیوست جان من تمام
از همه کون و مکان خوش رسته شد
در دل من غیر او را راه نیست
خانهٔ خالی ورا در بسته شد
نعمت الله عاشقانه جان بداد
رند سرمست از جهان وارسته شد
حضرت شاه نعمتالله ولی
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
دیوان شمس
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
دیوان شمس
معرفت زندگی دل است به خدای عزوجل.
آنچه زنده است بمیران، و آن تن تو است؛ و آنچه مرده است زنده کن، و آن دل تست؛
و آنچه غایبست حاضر کن، و آن آخر تست؛ و آنچه حاضر است غایب کن، و آن دنیاست؛
و آنچه هست بود، نیست کن و آن هواست؛ و آنچه نیست بود هست کن، و آن نیست است .
شمس الدین محمد تبریزی
آنچه زنده است بمیران، و آن تن تو است؛ و آنچه مرده است زنده کن، و آن دل تست؛
و آنچه غایبست حاضر کن، و آن آخر تست؛ و آنچه حاضر است غایب کن، و آن دنیاست؛
و آنچه هست بود، نیست کن و آن هواست؛ و آنچه نیست بود هست کن، و آن نیست است .
شمس الدین محمد تبریزی
به سبب افکار، و انبوه افکارِ عظیمی در درونت،که به انباشته شدن ادامه می دهند، و یک دیوارچین می سازند
باید به #ورای_افکارتان بروید.
و در مشاهده گری فقط افکار را تماشا می کنی، بدون قضاوت کردن،
بدون سرزنش کردن،
و بدون تحسین کردن آنها،
توکاملا جدا از آنهایی، فقط روند گذر افکار را برپرده ذهن تماشا می کنی.
همزمان با قوی تر شدن تماشاگری،
در وجودت افکار کمتر می شوند،
به همان نسبت اگر تماشاگر ده درصد وجودت است. آن وقت نوددرصد انرژی ات را در افکار تلف میشود
اگر تماشاگر نود درصد شود آنگاه فقط ده درصد انرژی در افکار مصرف میشود.
لحظه ای که صد درصد تماشاگر شوی ذهن خالی میگردد.
تمام این روند #مراقبه نام دارد.
همچنانکه از لایه ی افکار گذر میکنی به دومین لایه درونی برخورد میکنی.
لایه عواطف یا حوزه ی دل، که لطیف تر است.
ولی تا این زمان تماشاگر تو حتی قادر است که احساسات وعواطف و حالات تو را نیز تماشا کند.
هرچقدر هم که ظریف ولطیف باشند.
همین روش به همان ترتیبی که درمورد افکار عمل کرده بود عمل خواهد کرد:
به زودی احساسات وعواطف وحالات عاطفی از بین خواهند رفت.
تو باید به ورای ذهن و دل بروی.
اینک سکوتی تمام وجوددارد.
هیچ چیز درحرکت نیست.
این وجودت است
این توهستی.
حقیقت ، چشیدن همین وجود است
#اشو
باید به #ورای_افکارتان بروید.
و در مشاهده گری فقط افکار را تماشا می کنی، بدون قضاوت کردن،
بدون سرزنش کردن،
و بدون تحسین کردن آنها،
توکاملا جدا از آنهایی، فقط روند گذر افکار را برپرده ذهن تماشا می کنی.
همزمان با قوی تر شدن تماشاگری،
در وجودت افکار کمتر می شوند،
به همان نسبت اگر تماشاگر ده درصد وجودت است. آن وقت نوددرصد انرژی ات را در افکار تلف میشود
اگر تماشاگر نود درصد شود آنگاه فقط ده درصد انرژی در افکار مصرف میشود.
لحظه ای که صد درصد تماشاگر شوی ذهن خالی میگردد.
تمام این روند #مراقبه نام دارد.
همچنانکه از لایه ی افکار گذر میکنی به دومین لایه درونی برخورد میکنی.
لایه عواطف یا حوزه ی دل، که لطیف تر است.
ولی تا این زمان تماشاگر تو حتی قادر است که احساسات وعواطف و حالات تو را نیز تماشا کند.
هرچقدر هم که ظریف ولطیف باشند.
همین روش به همان ترتیبی که درمورد افکار عمل کرده بود عمل خواهد کرد:
به زودی احساسات وعواطف وحالات عاطفی از بین خواهند رفت.
تو باید به ورای ذهن و دل بروی.
اینک سکوتی تمام وجوددارد.
هیچ چیز درحرکت نیست.
این وجودت است
این توهستی.
حقیقت ، چشیدن همین وجود است
#اشو
گفت حق: اندر سفر هرجا روی
باید اول طالب مردی شوی
حق تعالی فرموده است: در سیر و سیاحت به هرجا که میروی باید اوّل خواهان مردی ربّانی شوی. چنانکه حضرت موسی(ع) نیز از همراهی و ارشاد چنین انسانی بی نیاز نبود.
قصدِ گنجی کن که این سود و زیان
در تَبَع آید تو آن را فرع دان
تو باید در جستجوی گنج حقیقی باشی، زیرا سود و زیان فرع بر آن است و به دنبال
آن می آید.
هر که کارَد، قصدِ گندم باشدش
کاه خود اندر تَبَع می آیدش
به عنوان مثال، هرکس که زراعت کند، مسلّماً مقصودش اینست که گندم درو کند. ولی کاه خود به خود همراه گندم حاصل می شود.
کَه به کاری بر نیاید گندمی
مَرد می جُو، مرد می جُو، مردمی
مثال دیگر، اگر کاه بکاری، مسلّماً گندم به دست نخواهی آورد. پس خواهان یافتن مرد حقّ باش، مرد حق، مرد حقّ را بطلب.
قصدِ كعبه کُن چو وقتِ حَج بُوَد
چون که رفتی، مکّه هم دیده شود
وقتی که موسم حجّ می رسد، تو قصد زیارت کعبه کن، وقتی که تو به قصد زیارت کعبه بروی، خود به خود مکّه را نیز می بینی.
کعبه» کنایه از جوهر است و «مکه» کنایه ازعرض
قصد، در معراج، دیدِ دوست بود
در تَبَع، عرش و ملایک هم نمود
به عنوان مثال، مقصود اصلی پیامبر (ص) در معراج مشاهده جمال حق بود، ولی به دنبال آن عرش و فرشتگان نیز به او نشان داده شدند.
شرح مثنوی
باید اول طالب مردی شوی
حق تعالی فرموده است: در سیر و سیاحت به هرجا که میروی باید اوّل خواهان مردی ربّانی شوی. چنانکه حضرت موسی(ع) نیز از همراهی و ارشاد چنین انسانی بی نیاز نبود.
قصدِ گنجی کن که این سود و زیان
در تَبَع آید تو آن را فرع دان
تو باید در جستجوی گنج حقیقی باشی، زیرا سود و زیان فرع بر آن است و به دنبال
آن می آید.
هر که کارَد، قصدِ گندم باشدش
کاه خود اندر تَبَع می آیدش
به عنوان مثال، هرکس که زراعت کند، مسلّماً مقصودش اینست که گندم درو کند. ولی کاه خود به خود همراه گندم حاصل می شود.
کَه به کاری بر نیاید گندمی
مَرد می جُو، مرد می جُو، مردمی
مثال دیگر، اگر کاه بکاری، مسلّماً گندم به دست نخواهی آورد. پس خواهان یافتن مرد حقّ باش، مرد حق، مرد حقّ را بطلب.
قصدِ كعبه کُن چو وقتِ حَج بُوَد
چون که رفتی، مکّه هم دیده شود
وقتی که موسم حجّ می رسد، تو قصد زیارت کعبه کن، وقتی که تو به قصد زیارت کعبه بروی، خود به خود مکّه را نیز می بینی.
کعبه» کنایه از جوهر است و «مکه» کنایه ازعرض
قصد، در معراج، دیدِ دوست بود
در تَبَع، عرش و ملایک هم نمود
به عنوان مثال، مقصود اصلی پیامبر (ص) در معراج مشاهده جمال حق بود، ولی به دنبال آن عرش و فرشتگان نیز به او نشان داده شدند.
شرح مثنوی
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتن_رستم_ژندهرزم_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۵ ( #قسمت_اول ) ۱ چو ، خورشید ، گشت از جهان ناپدید ، شبِ تیره ، بر روز ، دامن کشید ، ۲ تهمتن بیامد به نزدیکِ شاه ، میان ، بستهٔ رزم و ،، دل ، کینهخواه ، ۳ که دستور باشد مرا…
داستان رستم و سهراب
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_دوم )
۱۷
همه ، یک به یک ،،، خواندند آفرین ،
بِدان بُرز و بالا و تیغ و نگین ،
۱۸
همی بود رستم بدانجا ، ز دور ،
نشسته ،،، نگه کرد مردانِ تور ،
۱۹
به شایستهکاری ، برون رفت ، ژند ،
گَوی دید ، بَرسانِ سروِ بلند ،
۲۰
بِدان لشکر اندر ، چُنو کس نبود
بَرِ رستم آمد ، بپرسید زود ،
۲۱
چه مردی بدو گفت؟ : ، با من بگوی ،
سویِ روشنی آی و ، بِنْمای روی ،
۲۲
تهمتن ، یکی مشت بر گردنش ،
بزد سخت و ،،، برشد روان ، از تنش ،
۲۳
بِدان جایگه ، خشک شد ژندهرزم ،
سر آمد بر او ، روزِ پیکار و بزم ،
۲۴
بدانگه ، که سهراب ، آهنگِ جنگ ،
نمود و ،،، گَهِ رفتن ، آمدش تنگ ،
۲۵
همی خواند پس مادرش ، ژندهرزم ،
که او ، دیده بود پهلوان ، گاهِ بزم ،
۲۶
بُد او ، پورِ شاهِ سمنگانزمین ،
همان ،، خالِ سهرابِ باآفرین ،
#خال = برادرِ مادر - دایی
۲۷
بِدو گفت : کای گُردِ روشنروان ،
فرستمت ، همراهِ این نوجوان ،
۲۸
که چون ،،، نامور ، سویِ ایران رسد ،
به نزدیکِ شاهِ دلیران ، رسد ،
۲۹
چو ، تنگ اندر آمد سپه ، روزِ کین ،
پدر را ، نمائی به پورِ گُزین ،
۳۰
زمانی همی بود سهراب ،،، دیر ،
نیامد به نزدیکِ او ، ژندهشیر ،
۳۱
نگه کرد سهراب تا ، ژندهرزم ،
کجا شد؟ ، که جایَش تهی شد ز بزم؟ ،
۳۲
بیامد یکی ، دید او را ، نگون ،
فتاده ،،، شده جانش از تن بُرون ،
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_دوم )
۱۷
همه ، یک به یک ،،، خواندند آفرین ،
بِدان بُرز و بالا و تیغ و نگین ،
۱۸
همی بود رستم بدانجا ، ز دور ،
نشسته ،،، نگه کرد مردانِ تور ،
۱۹
به شایستهکاری ، برون رفت ، ژند ،
گَوی دید ، بَرسانِ سروِ بلند ،
۲۰
بِدان لشکر اندر ، چُنو کس نبود
بَرِ رستم آمد ، بپرسید زود ،
۲۱
چه مردی بدو گفت؟ : ، با من بگوی ،
سویِ روشنی آی و ، بِنْمای روی ،
۲۲
تهمتن ، یکی مشت بر گردنش ،
بزد سخت و ،،، برشد روان ، از تنش ،
۲۳
بِدان جایگه ، خشک شد ژندهرزم ،
سر آمد بر او ، روزِ پیکار و بزم ،
۲۴
بدانگه ، که سهراب ، آهنگِ جنگ ،
نمود و ،،، گَهِ رفتن ، آمدش تنگ ،
۲۵
همی خواند پس مادرش ، ژندهرزم ،
که او ، دیده بود پهلوان ، گاهِ بزم ،
۲۶
بُد او ، پورِ شاهِ سمنگانزمین ،
همان ،، خالِ سهرابِ باآفرین ،
#خال = برادرِ مادر - دایی
۲۷
بِدو گفت : کای گُردِ روشنروان ،
فرستمت ، همراهِ این نوجوان ،
۲۸
که چون ،،، نامور ، سویِ ایران رسد ،
به نزدیکِ شاهِ دلیران ، رسد ،
۲۹
چو ، تنگ اندر آمد سپه ، روزِ کین ،
پدر را ، نمائی به پورِ گُزین ،
۳۰
زمانی همی بود سهراب ،،، دیر ،
نیامد به نزدیکِ او ، ژندهشیر ،
۳۱
نگه کرد سهراب تا ، ژندهرزم ،
کجا شد؟ ، که جایَش تهی شد ز بزم؟ ،
۳۲
بیامد یکی ، دید او را ، نگون ،
فتاده ،،، شده جانش از تن بُرون ،
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇
حقیقت آیینه ای بود که از آسمان و از دست خدا به زمین افتاد و شکست، هر کس تکه ای از آن را برداشت، خود را در آن دید، گمان کرد حقیقت نزد اوست.
حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود.
#فيه_مافيه
#مولانا
حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود.
#فيه_مافيه
#مولانا