#مثنوی_معنوی_شریف
دفتر پنجم ابیات ۲۸۵۵ الی ...
داستان جزیره سبز و گاو خوش دهان
یک جزیره ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی ست تنها خوش دهان
حکایت از این قرار است که جزیره ای سرسبز وجود دارد و در آن گاوی پُرخور زندگی میکند.
گاو از صبح تا شب همه ی علفهای جزیره را خورده و چاق و فربه میشود.
اما همینکه شب فرا می رسد
فکر و خیال او را بر میدارد که فردا چه بخورم؟
دوباره صبح می دمد و آن گاو با حرص و ولع تمام تا به شب همه ی علفها را میخورد.
مجدداً شب آن نگرانی ها و خیالات یاوه به جانش می افتند.
خلاصه ی کلام سالیان سال است که آن گاو چنین حالی دارد و هرگز نشده که لحظه ای خیالش برآساید.
نفس، آن گاوست و آن دشت، این جهان
کو همی لاغر شود از خوفِ نان
در این حکایت مقصود از این گاو نفس اماره است و آن جزیره دنیا.
نفس از ترسِ فقدان نان لاغر میشود.
نفس حریص آدمی دائماً با خود میگوید فردا چکنم، هیچ فکر نمی کند که دیروز چگونه گذشت......
براستی آیا انسان برای خوردن و خوابیدن به دنیا آمده است.
دفتر پنجم ابیات ۲۸۵۵ الی ...
داستان جزیره سبز و گاو خوش دهان
یک جزیره ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی ست تنها خوش دهان
حکایت از این قرار است که جزیره ای سرسبز وجود دارد و در آن گاوی پُرخور زندگی میکند.
گاو از صبح تا شب همه ی علفهای جزیره را خورده و چاق و فربه میشود.
اما همینکه شب فرا می رسد
فکر و خیال او را بر میدارد که فردا چه بخورم؟
دوباره صبح می دمد و آن گاو با حرص و ولع تمام تا به شب همه ی علفها را میخورد.
مجدداً شب آن نگرانی ها و خیالات یاوه به جانش می افتند.
خلاصه ی کلام سالیان سال است که آن گاو چنین حالی دارد و هرگز نشده که لحظه ای خیالش برآساید.
نفس، آن گاوست و آن دشت، این جهان
کو همی لاغر شود از خوفِ نان
در این حکایت مقصود از این گاو نفس اماره است و آن جزیره دنیا.
نفس از ترسِ فقدان نان لاغر میشود.
نفس حریص آدمی دائماً با خود میگوید فردا چکنم، هیچ فکر نمی کند که دیروز چگونه گذشت......
براستی آیا انسان برای خوردن و خوابیدن به دنیا آمده است.
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود
گناه آید از بندهٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار
کریما به رزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس
عزیز تو خواری نبیند ز کس
خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمساری مکن پیش کس
تو دانی که مسکین و بیچاره ایم
فرو مانده نفس اماره ایم
به مردان راهت که راهی بده
وز این دشمنانم پناهی بده
خدایا به ذات خداوندیت
به اوصاف بی مثل و مانندیت
به لبیک حجاج بیت الحرام
به مدفون یثرب علیه السلام
به پیران پشت از عبادت دو تا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم به وقت شهادت مبند🙏🏼
حضرت سعدي عليه الرحمه
که جرم آمد از بندگان در وجود
گناه آید از بندهٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار
کریما به رزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس
عزیز تو خواری نبیند ز کس
خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمساری مکن پیش کس
تو دانی که مسکین و بیچاره ایم
فرو مانده نفس اماره ایم
به مردان راهت که راهی بده
وز این دشمنانم پناهی بده
خدایا به ذات خداوندیت
به اوصاف بی مثل و مانندیت
به لبیک حجاج بیت الحرام
به مدفون یثرب علیه السلام
به پیران پشت از عبادت دو تا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم به وقت شهادت مبند🙏🏼
حضرت سعدي عليه الرحمه
#حضرت_مولانا
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدههای آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدههای آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
محی الدین ابن عربی در برخی مصنفات خود از اوحدالدین حامد آورده که گفت:
در بلاد ما خواجه یوسف همدانی زیاده از شصت سال بر سجاده شیخی نشسته بود ، روزی در زاویه خود بود که خاطر بیرون رفتن در دل وی خطور نمود ، و عادت وی آن نبود که در آن حین بیرون آید ، بر مرکبی سوار شد و سر وی را گذاشت تا هر کجا که خدای تعالی خواهد وی را ببرد.
آن مرکب اورا از شهر بیرون برد و به بادیه درآمد تا وی را به مسجدی ویران رسانید و بایستاد.
شیخ به آنجا فرو آمد و دید که شخصی سر درکشیده ، بعد ساعتی سر بالا نمود ، جوانی بود با هیبت ، گفت: یا یوسف مرا مساله ای مشکل شده و ذکر نمود ، شیخ آن را بیان فرمود ، بعد از آن گفت: ای فرزند هرگاه تورا مشکلی شود به شهر درآی و از من پرس و مرا در رنج میفکن.
شیخ گفته است آن جوان بمن نظر نمود و گفت: هرگاه مرا مشکلی شود هر سنگی مرا یوسفی است مثل تو!
ابن عربی گوید که من از آنجا دانستم که مرید صادق به صدق خود جاذب شیخ بسوی خود است و چون امر طریقت پوشیده است به نهان تعلیم فرمایند.
در بلاد ما خواجه یوسف همدانی زیاده از شصت سال بر سجاده شیخی نشسته بود ، روزی در زاویه خود بود که خاطر بیرون رفتن در دل وی خطور نمود ، و عادت وی آن نبود که در آن حین بیرون آید ، بر مرکبی سوار شد و سر وی را گذاشت تا هر کجا که خدای تعالی خواهد وی را ببرد.
آن مرکب اورا از شهر بیرون برد و به بادیه درآمد تا وی را به مسجدی ویران رسانید و بایستاد.
شیخ به آنجا فرو آمد و دید که شخصی سر درکشیده ، بعد ساعتی سر بالا نمود ، جوانی بود با هیبت ، گفت: یا یوسف مرا مساله ای مشکل شده و ذکر نمود ، شیخ آن را بیان فرمود ، بعد از آن گفت: ای فرزند هرگاه تورا مشکلی شود به شهر درآی و از من پرس و مرا در رنج میفکن.
شیخ گفته است آن جوان بمن نظر نمود و گفت: هرگاه مرا مشکلی شود هر سنگی مرا یوسفی است مثل تو!
ابن عربی گوید که من از آنجا دانستم که مرید صادق به صدق خود جاذب شیخ بسوی خود است و چون امر طریقت پوشیده است به نهان تعلیم فرمایند.
محی الدین ابن عربی در برخی مصنفات خود از اوحدالدین حامد آورده که گفت:
در بلاد ما خواجه یوسف همدانی زیاده از شصت سال بر سجاده شیخی نشسته بود ، روزی در زاویه خود بود که خاطر بیرون رفتن در دل وی خطور نمود ، و عادت وی آن نبود که در آن حین بیرون آید ، بر مرکبی سوار شد و سر وی را گذاشت تا هر کجا که خدای تعالی خواهد وی را ببرد.
آن مرکب اورا از شهر بیرون برد و به بادیه درآمد تا وی را به مسجدی ویران رسانید و بایستاد.
شیخ به آنجا فرو آمد و دید که شخصی سر درکشیده ، بعد ساعتی سر بالا نمود ، جوانی بود با هیبت ، گفت: یا یوسف مرا مساله ای مشکل شده و ذکر نمود ، شیخ آن را بیان فرمود ، بعد از آن گفت: ای فرزند هرگاه تورا مشکلی شود به شهر درآی و از من پرس و مرا در رنج میفکن.
شیخ گفته است آن جوان بمن نظر نمود و گفت: هرگاه مرا مشکلی شود هر سنگی مرا یوسفی است مثل تو!
ابن عربی گوید که من از آنجا دانستم که مرید صادق به صدق خود جاذب شیخ بسوی خود است و چون امر طریقت پوشیده است به نهان تعلیم فرمایند.
در بلاد ما خواجه یوسف همدانی زیاده از شصت سال بر سجاده شیخی نشسته بود ، روزی در زاویه خود بود که خاطر بیرون رفتن در دل وی خطور نمود ، و عادت وی آن نبود که در آن حین بیرون آید ، بر مرکبی سوار شد و سر وی را گذاشت تا هر کجا که خدای تعالی خواهد وی را ببرد.
آن مرکب اورا از شهر بیرون برد و به بادیه درآمد تا وی را به مسجدی ویران رسانید و بایستاد.
شیخ به آنجا فرو آمد و دید که شخصی سر درکشیده ، بعد ساعتی سر بالا نمود ، جوانی بود با هیبت ، گفت: یا یوسف مرا مساله ای مشکل شده و ذکر نمود ، شیخ آن را بیان فرمود ، بعد از آن گفت: ای فرزند هرگاه تورا مشکلی شود به شهر درآی و از من پرس و مرا در رنج میفکن.
شیخ گفته است آن جوان بمن نظر نمود و گفت: هرگاه مرا مشکلی شود هر سنگی مرا یوسفی است مثل تو!
ابن عربی گوید که من از آنجا دانستم که مرید صادق به صدق خود جاذب شیخ بسوی خود است و چون امر طریقت پوشیده است به نهان تعلیم فرمایند.
جنيد گفت:
انس برداشتن حشمت است از وجود هيبت.
ذوالنون گفت: انس، انبساط محب است با محبوب.
شيخ گفت: انس آن است كه سالك به طاعات و جملة ابواب تعبدات انس گيرد و حقيقت انس آن است كه جملة وجود در پيش نظر شهود مالك مضمحل شود و روح او در ميادين فتوح، منتشر و به نفس خود مستقل و اين مقام تمكين است كه بعد از فنا باشد
انس برداشتن حشمت است از وجود هيبت.
ذوالنون گفت: انس، انبساط محب است با محبوب.
شيخ گفت: انس آن است كه سالك به طاعات و جملة ابواب تعبدات انس گيرد و حقيقت انس آن است كه جملة وجود در پيش نظر شهود مالك مضمحل شود و روح او در ميادين فتوح، منتشر و به نفس خود مستقل و اين مقام تمكين است كه بعد از فنا باشد
Audio
سلسله مقالات شمس شماره ۱۰
"لیلی و خلیفه"
کتاب:خمی از شراب ربانی تصحیح دکتر محمدعلی موحد
با صدای : پریناز حقیقت دوست
تدوین : دانشمند
"لیلی و خلیفه"
کتاب:خمی از شراب ربانی تصحیح دکتر محمدعلی موحد
با صدای : پریناز حقیقت دوست
تدوین : دانشمند
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با آن که میرسانی آن باده بقا را
بی تو نمیگوارد این جام باده ما را
مطرب قدح رها کن زین گونه نالهها کن
جانا یکی بها کن آن جنس بیبها را
آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را وان کان سحرها را
بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر
از سر بگیر از سر آن عادت وفا را
دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را
در نورت ای گزیده ای بر فلک رسیده
من دم به دم بدیده انوار مصطفا را
«مولوی»دیوان کبیر
بی تو نمیگوارد این جام باده ما را
مطرب قدح رها کن زین گونه نالهها کن
جانا یکی بها کن آن جنس بیبها را
آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را وان کان سحرها را
بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر
از سر بگیر از سر آن عادت وفا را
دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را
در نورت ای گزیده ای بر فلک رسیده
من دم به دم بدیده انوار مصطفا را
«مولوی»دیوان کبیر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اضطراب موقعیت چیست؟
یک نگرانی مهلک که توانایی خرابکردن دورههایی طولانی از زندگی ما را دارد، ترس از خطر شکست در برابر آرمانهایی که جامعهمان وضع کرده است و در نتیجه از دستدادن مقام و منزلت خود؛ نگرانی از این بابت که نکند در حال حاضر بر روی پلهی بسیار پایینی از نردبان قرار گرفتهایم یا حتی نزدیک است که به پلهی پایینتری هم سقوط کنیم…!
#آلن_دوباتن
اضطراب موقعیت
.
یک نگرانی مهلک که توانایی خرابکردن دورههایی طولانی از زندگی ما را دارد، ترس از خطر شکست در برابر آرمانهایی که جامعهمان وضع کرده است و در نتیجه از دستدادن مقام و منزلت خود؛ نگرانی از این بابت که نکند در حال حاضر بر روی پلهی بسیار پایینی از نردبان قرار گرفتهایم یا حتی نزدیک است که به پلهی پایینتری هم سقوط کنیم…!
#آلن_دوباتن
اضطراب موقعیت
.
مرگ گاهی زود به سراغ آدم ها میآید
آنها که عمرشان کوتاه است
اما بعضی از ما زنده نیستیم
مردهایم
چرا که
نه زندگی را شناختیم
و نه مرگ را
چرا که
عشق
آزادی
احساسات
امید
و تعلق را
هرگز نیافتیم
آری
بسیاری از ما
مدت هاست مردهایم
پیش از
آنکه
زندگی کنیم
#سیلویا_پلاث
مترجم: #مرجان_وفایی
آنها که عمرشان کوتاه است
اما بعضی از ما زنده نیستیم
مردهایم
چرا که
نه زندگی را شناختیم
و نه مرگ را
چرا که
عشق
آزادی
احساسات
امید
و تعلق را
هرگز نیافتیم
آری
بسیاری از ما
مدت هاست مردهایم
پیش از
آنکه
زندگی کنیم
#سیلویا_پلاث
مترجم: #مرجان_وفایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خط ميخي چگونه نوشته ميشد
ای خدای نزدیک!
دست ما همچنان کوتاه است و خرمای آرزوهایمان بر نخیل؛
برس و برسان!
#حسین_عباس_نژاد
به نام خدای همه
دست ما همچنان کوتاه است و خرمای آرزوهایمان بر نخیل؛
برس و برسان!
#حسین_عباس_نژاد
به نام خدای همه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
زندگی شبیه به خانهایست با هزاران پنجره،
دلت را بهسوی هر کدام بگشایی، زندگی سهم تو را از همانجا میدهد!
پنجره ی عشق را بگشا...
روز بخیر
زندگی شبیه به خانهایست با هزاران پنجره،
دلت را بهسوی هر کدام بگشایی، زندگی سهم تو را از همانجا میدهد!
پنجره ی عشق را بگشا...
روز بخیر
بزرگترین مشکل شناخته شده ی انسان چیزی نیست به جز "فراموشی"
ما هر چیزی رو فراموش کنیم نباید خودمون رو فراموش کنیم
ما توی بیزینس هم بجای اینکه خودمون رو بشناسیم به دنبال شناخت چیزهایی مثل بازار هستیم و این یعنی شکست
زندگی همین لحظست که ما توانایی داشتیم و در جمع شرکت کردیم و به دنبال خواسته ها و هدفهامون هم کمک کردیم و هم کمک گرفتیم
این یعنی ظرفمون رو خالی کردیم تا به مغزمون فرصت شناخت بیشتر بدیم
پس قبل از هر اقدامی بسوی موفقیت و تغییر در زندگی خودمون رو بشناسیم تا هم خدای خودمون رو بشناسیم و هم هدفی روشن ترسیم کنیم
شکستها غالباً از عدم شناخت تواناییها نشات میگیره
مثلاً بجای اینکه به دنبال علائق میریم به دنبال درآمد و سود میریم
وجودت سرشار از توانایی و ذهنت درگیر تواناییت
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
نفسی عمیق بکش از عمق جانت
خودت را در آغوش بگیر
رویاهایت را دریاب
با تمام جسارت برای خلق اهدافت امروزت را با عشق زندگی کن
امروز روز رویاهای توست.
امروزت رویایی
🌺🌺🌺
شاد باشی
ما هر چیزی رو فراموش کنیم نباید خودمون رو فراموش کنیم
ما توی بیزینس هم بجای اینکه خودمون رو بشناسیم به دنبال شناخت چیزهایی مثل بازار هستیم و این یعنی شکست
زندگی همین لحظست که ما توانایی داشتیم و در جمع شرکت کردیم و به دنبال خواسته ها و هدفهامون هم کمک کردیم و هم کمک گرفتیم
این یعنی ظرفمون رو خالی کردیم تا به مغزمون فرصت شناخت بیشتر بدیم
پس قبل از هر اقدامی بسوی موفقیت و تغییر در زندگی خودمون رو بشناسیم تا هم خدای خودمون رو بشناسیم و هم هدفی روشن ترسیم کنیم
شکستها غالباً از عدم شناخت تواناییها نشات میگیره
مثلاً بجای اینکه به دنبال علائق میریم به دنبال درآمد و سود میریم
وجودت سرشار از توانایی و ذهنت درگیر تواناییت
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
نفسی عمیق بکش از عمق جانت
خودت را در آغوش بگیر
رویاهایت را دریاب
با تمام جسارت برای خلق اهدافت امروزت را با عشق زندگی کن
امروز روز رویاهای توست.
امروزت رویایی
🌺🌺🌺
شاد باشی
باز گردد عاقبت این در؟ ، بلی ،
رو نماید یارِ سیمینبر؟ ، بلی ،
ساقیِ ما ، یاد این مستان کند؟ ،
بارِ دیگر با می و ساغر؟ ، بلی ،
نوبهارِ حُسن ، آید سوی باغ؟ ،
بشکفد آن شاخههایِ تر؟ ، بلی ،
طاقهای سبز ، چون بندد چمن ،
جفت گردد وَرد و نیلوفر؟ ، بلی ،
دامنِ پُرخاک و خاشاکِ زمین ،
پُر شود از مشک و از عنبر؟ ، بلی ،
آن بَرِ سیمین و ، این رویِ چو زر ،
اندرآمیزند سیم و زر؟ ، بلی ،
این سرِ مخمورِ اندیشهپرست ،
مست گردد زان میِ احمر؟ ، بلی ،
این دو چشمِ اشکبارِ نوحهگر ،
روشنی یابد از آن منظر؟ ، بلی ،
گوشها ، که حلقه در گوشِ وی است ،
حلقهها یابند از آن زرگر؟ ، بلی ،
شاهدِ جان ، چون شهادت عرضه کرد ،
یابد ایمان ، این دلِ کافر؟ ، بلی ،
چون بُراقِ عشق ، از گردون رسید ،
وارَهَد عیسیِ جان ، زین خر؟ ، بلی ،
جملهٔ خلقِ جهان در یک کس است ،
او بُوَد از صد جهان بهتر؟ ، بلی ،
من خمُش کردم ، ولیکن در دلم ،
تا ابد رویَد نی و شِکَّر؟ ، بلی ،
غزل شمارهٔ ۲۹۱۰
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
رو نماید یارِ سیمینبر؟ ، بلی ،
ساقیِ ما ، یاد این مستان کند؟ ،
بارِ دیگر با می و ساغر؟ ، بلی ،
نوبهارِ حُسن ، آید سوی باغ؟ ،
بشکفد آن شاخههایِ تر؟ ، بلی ،
طاقهای سبز ، چون بندد چمن ،
جفت گردد وَرد و نیلوفر؟ ، بلی ،
دامنِ پُرخاک و خاشاکِ زمین ،
پُر شود از مشک و از عنبر؟ ، بلی ،
آن بَرِ سیمین و ، این رویِ چو زر ،
اندرآمیزند سیم و زر؟ ، بلی ،
این سرِ مخمورِ اندیشهپرست ،
مست گردد زان میِ احمر؟ ، بلی ،
این دو چشمِ اشکبارِ نوحهگر ،
روشنی یابد از آن منظر؟ ، بلی ،
گوشها ، که حلقه در گوشِ وی است ،
حلقهها یابند از آن زرگر؟ ، بلی ،
شاهدِ جان ، چون شهادت عرضه کرد ،
یابد ایمان ، این دلِ کافر؟ ، بلی ،
چون بُراقِ عشق ، از گردون رسید ،
وارَهَد عیسیِ جان ، زین خر؟ ، بلی ،
جملهٔ خلقِ جهان در یک کس است ،
او بُوَد از صد جهان بهتر؟ ، بلی ،
من خمُش کردم ، ولیکن در دلم ،
تا ابد رویَد نی و شِکَّر؟ ، بلی ،
غزل شمارهٔ ۲۹۱۰
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
مستِ شرابِ عشقش ،،، بی باده ، مست باشد ،
بی باده ، مست ، یعنی ،،، مستِ اَلَست ، باشد ،
آنرا که همچو عارف ، باشد شراب و ساغر ،
حق را ، به حق پرستد ،،، کی بتپرست باشد؟ ،
#سید_عمادالدین_نسیمی
بی باده ، مست ، یعنی ،،، مستِ اَلَست ، باشد ،
آنرا که همچو عارف ، باشد شراب و ساغر ،
حق را ، به حق پرستد ،،، کی بتپرست باشد؟ ،
#سید_عمادالدین_نسیمی