معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
تو شیطان را خلق می‌کنی.
شیطان فقط یک قربانی است.
تو خودت شیطان هستی.
خودت رنج خودت را خلق می‌کنی.
ولی هرگاه که رنج می‌کشی،
فقط آن را به شیطان نسبت می‌دهی که اوست که شیطنت می‌کند.
آنگاه راحت می‌شوی!
آنگاه از الگوی احمقانه و ابلهانه‌ی زندگی خودت هشیار نمی‌شوی.
یا اینکه آن را تقدیر می‌خوانی،
یا می‌گویی که:
"خدا مرا آزمایش می‌کند."
ولی تو از آن واقعیت اساسی
که تو خودت مسبب
اصلی هرآنچه که برایت اتفاق می‌افتد هستی پرهیز می‌کنی.
و هیچ چیز تصادفی نیست.
هرچیزی یک سبب و علت دارد.
و آن علت، خود تو هستی

#اشو
پروردگارم
شکوفایی روزت را سپاس میگویم
که تاریکی شب را پایان می بخشد
و تاریکی شب را نظاره گرم که هیاهوی روز را سرانجام است؛
در این میان امیدم به توست
امروزم را نیک بگردان

#آمين

به نام خدای همه
#یک حبه نور

وَ لا ینکَشِفُ مِنها إَلاّ ما کَشَفتَ..

و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی..

#صحیفه سجادیه
"لذت بردن" از زندگی شبیهِ به اسلوموشِن کردنِ لحظه‌هاست!

دوربین‌های جدید می‌تونند یه ثانیه رو تا چند ثانیه طولانی کنند و ما اجزای اون لحظه رو ببینیم.
در ذهنمون هم می‌تونیم همین ‌کارو با لحظه‌های دلچسب زندگی بکنیم!
اینجوری زمان رو "شکست" می‌دهیم...
خیلیا دقیقا همین توانایی رو در مورد غم و لحظات تلخ دارن...
یه اتفاق ناخوشایند رو بارها و بارها با جزییات و به شکل صحنه آهسته بازسازی و بازبینی میکنن!

بیایید تمرین کنیم فقط خوشی‌هارو کش بدهیم.

🌺🌺🌺

یار مهربانم
درود
بامداد یکشنبه ات نیکو

🌺🌺🌺

آغاز هر صبح
شاد باش
دوست بدار
فراموش کن
و مهربان باش
هر صبح خورشیدفریاد میزند:
آے آدمها، کتاب زندگے چاپ دوم ندارد
تا میتوانید عاشقانه زندگے کنید
امروزت عاشقانه

🌺🌺🌺

شاد باشی
گر از این منزلِ ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربَط و پیمانه روم

آشنایانِ ره عشق گرَم خون بخورند
ناکِسم گر به شکایت سویِ بیگانه روم

بعد از این دستِ من و زُلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کامِ دل دیوانه روم

گر ببینم خمِ ابروی چو محرابش باز
سَجده شکر کنم و از پیِ شکرانه روم

خُرم آن دم که چو حافظ به تَولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

#حضرت_حافظ
جملهٔ خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می خوردند.
یکی گفت: «خواجه ، پس تو کجا بودی؟»
گفت: «من نیز با ایشان بودم ، اما فرق آن بود که ایشان می خوردند و می خندیدند و برهم می جستند و می ندانستند ، و من می خوردم و می گریستم و سر بر زانو نهاده بودم ،
و می دانستم».


#جناب_عطار
یقین ما به خیٰال و گمان نمیگردد
گمان آن مکنیــــــدش که آن نمیگردد

بغیر نقش توام در نظر نمی‌آید
بغیر نام توام بر زبـــــــان نمیگردد

ز کفر ودین چه زنم دم که از تجلی دوست
دلم به این و زبانم به آن نمیگردد

به آستانهٔ او کس نمیگذارد سر
که آستانهٔ او آستان نمیگردد

چنان به گرد سر دوست باز میگردم
که پیل مست به هندوستان نمیگردد

من از کجٰا و ریا و ردا و سالوسی
تو آن مجو که رضی گرد آن نمیگردد

رضی‌الدین آرتیمانی
بی ساقی و شراب، غم از دل نمی‌رود
این درد را طبیب یکی و دوا یکی است

از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم
هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است
.
#صائب_تبريزی
دل مسند پادشاه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است

سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است

عشقست پناه و پشت عالم
عالم همه در پناه عشق است

در مذهب عشق می حلالست
ما را چه گنه گناه عشق است

ای عقل ز مملکت برون شو
کاین ملک از آن شاه عشق است

از ترک دو کون خوش کلاهی
بر دوز که آن کلاه عشق است

راهی که به حق توان رسیدن
ای سید بنده راه عشق است

حضرت شاه نعمت‌الله ولی
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

دیوان شمس
الهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب از او آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی ز او به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده‌ام را
فروزان کن چراغ مرده‌ام را

ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز

ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه

ولی لطف تو گر نبود به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آن همه گنج

چو در هر کنج سد گنجینه داری
نمی‌خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌باید دگر هیچ

#وحشی‌بافقی
افسوس! که باز از در تو دور بماندیم

هیهات! که از وصل تو مهجور بماندیم


گشتیم دگر باره به کام دل دشمن

کز روی تو، ای دوست، چنین دور بماندیم

#عراقی
ما ز خلوت کدهٔ عشق برون تاخته ایم

خاک پا را صفت آینه پرداخته ایم

در نگر همت ما را که به داوی فکنیم

دو جهان را که نهان برده عیان باخته ایم

پیش ما میگذرد سلسلهٔ شام و سحر

بر لب جوی روان خیمه بر افروخته ایم

در دل ما که برین دیر کهن شبخون ریخت

آتشی بود که در خشک و تر انداخته ایم

شعله بودیم ، شکستیم و شرر گردیدیم

صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیم

#اقبال_لاهوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است ...

هوشنگ_ابتهاج


زین‌سان که رقص می‌کنم از شادی خیال
در نعمتِ وصال گر اُفتم چه‌ها کنم...


طالب_آملی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نوستالژی


گر گمشدگان روزگاریم

ره یافتگان کوی یاریم

گم گردد روزگار چون ما

گر آتش دل بر او گماریم

مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گَرَم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جامِ وصل مِی‌ نوشم، ز باغِ عیش گل چینم

شرابِ تلخِ صوفی سوز، بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نِه ای ساقی و بِستان جانِ شیرینم

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‌گویم، پَری در خواب می‌بینم

لبت شِکَّر به مستان داد و چَشمت مِی به مِیخواران
منم کز غایتِ حِرمان نه با آنم نه با اینم

رموزِ مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قَدَح هر دَم ندیمِ ماه و پروینم

حافظ
با خردمندی و خوبی، پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم، کاین همه معنی در اوست

گر خیال یاری اندیشند، باری چون تو یار
یا هوای دوستی ورزند، باری چون تو دوست

خاک پایش بوسه خواهم داد آبَم گو ببر
آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست

شاهدش دیدار و گفتن فتنه اش ابرو و چشم
نادرش بالا و رفتن دلپذیرش طبع و خوست

تا به خود بازآیم آن گه وصف دیدارش کنم
از که می‌پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست

عیبِ پیراهن دریدن می‌کنندم دوستان
بی‌وفا یارم که پیراهن همی‌درم، نه پوست

خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابرِ مروارید باران و هوای مُشک بوست

تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر
مدعی در گفت و گوی و عاشق اندر جست و جوست

هر که را کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار
کان چنان شوریده سر، پایش به گنجی در فروست

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست

#حضرت_سعدی
همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر چون در توست نمی رنجی،
چون آن را در دیگری می بینی می رنجی؟

فیه ما فیه
جفای معشوق عاشق بجان کشد و روا بود که بحدی برسد که عاشق بقوت خـود آن بار نتواند کشـید از حول و قوت معشوق استمداد کند در تحمل بار بلا، پس باین نسبت در این مقام حامل بار بـلا خود هم معشوق بود "وَحَمَلْنـاهُم" سرّ این معنی اسـت....

عین القضات همدانی