"ای پروردگار ما، ای نفس در پرواز ما، این خواست تو است که در ما می خواهد. این آرزوی تو است که در ما آرزو می کند. این شوق تو است که شبهای ما را روز می گرداند. شبهایی که از آن توست و روزهایی که مُلک توست. ما نمی توانیم چیزی از تو بخواهیم، زیرا تو نیازهای ما را نیک می دانی پیش از آنکه نیازها در ما زاده شود. نیاز حقیقی ما تویی و اگر تو خود بیشتر به ما دهی همۀ آرزوهای ما را بر آورده کرده ای."
جبران خلیل جبران
جبران خلیل جبران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مجنون را میگفتند که: «از لیلی خوبترانند، بر تو بیاوریم؟»
او میگفت که: «آخر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم، لیلی صورت نیست.
لیلی به دست من همچون جامی است، من از آن شراب مینوشم.
من عاشق شرابم و شما را نظر بر قدح است. از شراب آگاه نیستید..
او میگفت که: «آخر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم، لیلی صورت نیست.
لیلی به دست من همچون جامی است، من از آن شراب مینوشم.
من عاشق شرابم و شما را نظر بر قدح است. از شراب آگاه نیستید..
Bahar Bahar ~ Music-Fa.Com
Naser Abdollahi ~ Music-Fa.Com
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چارهگر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهایُّ و دَرِ آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ، می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر، که چه خوش در کدو ببست
یا رب چه غمزه کرد صُراحی که خون خُم
با نعرههای قُلقُلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهل وجد و حال، درِ های و هو ببست
حافظ! هر آن که عشق نَورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست
راه هزار چارهگر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهایُّ و دَرِ آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ، می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر، که چه خوش در کدو ببست
یا رب چه غمزه کرد صُراحی که خون خُم
با نعرههای قُلقُلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهل وجد و حال، درِ های و هو ببست
حافظ! هر آن که عشق نَورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست
ﺧﻼﯾﻖ ﻫﻤﭽﻮ ﺍﻋﺪﺍﺩ ﺍﻧﮕﻮﺭﻧﺪ ﻋﺪﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺕ
ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﺑﯿﻔﺸﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﯿﭻ ﻋﺪﺩ ﻧﯿﺴﺖ
مقالات شمس
ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﺑﯿﻔﺸﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﯿﭻ ﻋﺪﺩ ﻧﯿﺴﺖ
مقالات شمس
بهترین سخن آنست که مفید باشد نه که بسیار
خَیْرُالکَلَامِ مَاقَلّ وَ دَلّ، بهترین سخن ها آنست که مفید باشد نه که بسیار. قُل هُوَاللهُ اَحَدُ، اگر چه اندکست اما بر [سورۀ] البقره، اگر چه مطول است رجحان دارد از روی افادت (فایده دادن). نوح هزار سال دعوت کرد، چهل کس به او گرویدند. مصطفی (ص) را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود، چندین اقالیم (اقلیم ها) به وی ایمان آوردند، چندین اولیا و اوتاد (بزرگان) از او پیدا شدند. پس اعتبار، بسیاری و اندکی را نیست، غرض افادتست. بعضی را شاید که سخن اندک مفید تر باشد از بسیاری – چنانکه تنوری را چون آتش به غایت تیز باشد از او منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن؛ و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری – پس معلوم شد که مقصود فایده است.
بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند، همین [که] ببینند بس باشد و نافع آن باشد، و اگر سخن بشنود زیانش دارد - شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد، چون به تبریز رسید بر در اقالیم (اقلیم ها)شیخ رسید. از اندرون زاویه آواز آمد که باز گرد، در حق تو نفع اینست که برین در رسیدی، اگر شیخ را ببینی تو را زیان دارد – سخن اندک و مفید همچنانست که چراغی افروخته، چراغی نا افروخته را بوسه داد و رفت، آن در حق او بس است واو به مقصود رسید.
فیه ما فیه
خَیْرُالکَلَامِ مَاقَلّ وَ دَلّ، بهترین سخن ها آنست که مفید باشد نه که بسیار. قُل هُوَاللهُ اَحَدُ، اگر چه اندکست اما بر [سورۀ] البقره، اگر چه مطول است رجحان دارد از روی افادت (فایده دادن). نوح هزار سال دعوت کرد، چهل کس به او گرویدند. مصطفی (ص) را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود، چندین اقالیم (اقلیم ها) به وی ایمان آوردند، چندین اولیا و اوتاد (بزرگان) از او پیدا شدند. پس اعتبار، بسیاری و اندکی را نیست، غرض افادتست. بعضی را شاید که سخن اندک مفید تر باشد از بسیاری – چنانکه تنوری را چون آتش به غایت تیز باشد از او منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن؛ و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری – پس معلوم شد که مقصود فایده است.
بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند، همین [که] ببینند بس باشد و نافع آن باشد، و اگر سخن بشنود زیانش دارد - شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد، چون به تبریز رسید بر در اقالیم (اقلیم ها)شیخ رسید. از اندرون زاویه آواز آمد که باز گرد، در حق تو نفع اینست که برین در رسیدی، اگر شیخ را ببینی تو را زیان دارد – سخن اندک و مفید همچنانست که چراغی افروخته، چراغی نا افروخته را بوسه داد و رفت، آن در حق او بس است واو به مقصود رسید.
فیه ما فیه
گر یار زند بر دف و صد غصه براند
من نیز غزل گویم و تا یار بخواند...
چرخی بزنم ، هو بکشم با دم سازش
صد باده بیارم که در آن حال بماند...
زیرا که خدا در دف و این ساز دلارام
یک راز نهان کرده که دیوانه بداند..
با نفحه ی این ساز دل انگیز سماعی
عاشق شود آن که دل از غیر برهاند
#حضرت_مولانا
من نیز غزل گویم و تا یار بخواند...
چرخی بزنم ، هو بکشم با دم سازش
صد باده بیارم که در آن حال بماند...
زیرا که خدا در دف و این ساز دلارام
یک راز نهان کرده که دیوانه بداند..
با نفحه ی این ساز دل انگیز سماعی
عاشق شود آن که دل از غیر برهاند
#حضرت_مولانا
الاهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی ز او به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آن همه گنج
چو در هر کنج سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید دگر هیچ
#وحشیبافقی
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی ز او به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آن همه گنج
چو در هر کنج سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید دگر هیچ
#وحشیبافقی
برآ بر بام، ای عارف، بکن هر نیمشب زاری
کبوترهایِ دلها را تویی شاهینِ اشکاری
بُوَد جانهایِ پابسته، شوند از بندِ تن رَسته
بُوَد دلهایِ افسرده ز حَرِّ تو شود جاری
بسی اشکوفه و دلها، که بنهادند در گِلها
همیپایند یاران را، به دعوتشان بکن یاری
به کوریِّ دی و بهمن، بهاری کن برین گلشن
درآور باغِ مُزمِن را به پرواز و به طیّاری
ز بالا الصّلایی زن که خندان است این گلشن
بخندان خارِ محزون را که تو ساقیِّ اَقطاری
دلی دارم پر از آتش، بزن بر وی تو آبی خَوش
نه زآبِ چشمۀ جیحون، از آن آبی که تو داری
به خاکِ پایِ تو امشب، مبند از پرسشِ من لب
بیا ای خوبِ خوشمذهب، بکن با روح سَیّاری
چو امشب خواب من بستی، مبند آخِر رهِ مستی
که سلطانِ قویدستی و هُشبخشی و هشیاری
چرا بستی تو خوابِ من؟ برای نیکویی کردن
ازیرا گنجِ پنهانی و اندر قصدِ اظهاری
زهی بیخوابیِ شیرین، بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شِکّر بهشیرینیّ و خوشخواری
به جانِ پاکت ای ساقی، که امشب تَرک کن عاقی
که جان از سوزِ مشتاقی ندارد هیچ صبّاری
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریفِ من
ازیرا مردِ خوابافکن، درآمد شب به کرّاری
بر این گردش حسد آرَد، دوارِ چرخِ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
چه کوتاه است پیشِ من شب و روز اندرین مستی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خَمّاری
حریفِ من شو ای سلطان، بهرغمِ دیدۀ شیطان
که تا بینی رُخِ خوبان سَرِ آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی، لطیف و خوب و دلخواهی
برآوردهست از چاهی، رهانیده ز بیماری
به گِردِ بام میگردم، که جامِ حارسان خوردم
تو هم میگَرد گِردِ من، گرت عزم است میخواری
چو با مستانِ او گَردی، اگر مسّی تو، زر گَردی
وگر پایی تو سَر گردی، وگر گُنگی شَوی قاری
در این دل موجها دارم، سَرِ غوّاص میخارم
ولی کو دامنِ فهمی سزاوارِ گهرباری؟
دهان بستم، خَمُش کردم، اگر چه پرغم و دَردم
خدایا صبرم افزون کن، در این آتش به ستّاری
دیوان شمس
کبوترهایِ دلها را تویی شاهینِ اشکاری
بُوَد جانهایِ پابسته، شوند از بندِ تن رَسته
بُوَد دلهایِ افسرده ز حَرِّ تو شود جاری
بسی اشکوفه و دلها، که بنهادند در گِلها
همیپایند یاران را، به دعوتشان بکن یاری
به کوریِّ دی و بهمن، بهاری کن برین گلشن
درآور باغِ مُزمِن را به پرواز و به طیّاری
ز بالا الصّلایی زن که خندان است این گلشن
بخندان خارِ محزون را که تو ساقیِّ اَقطاری
دلی دارم پر از آتش، بزن بر وی تو آبی خَوش
نه زآبِ چشمۀ جیحون، از آن آبی که تو داری
به خاکِ پایِ تو امشب، مبند از پرسشِ من لب
بیا ای خوبِ خوشمذهب، بکن با روح سَیّاری
چو امشب خواب من بستی، مبند آخِر رهِ مستی
که سلطانِ قویدستی و هُشبخشی و هشیاری
چرا بستی تو خوابِ من؟ برای نیکویی کردن
ازیرا گنجِ پنهانی و اندر قصدِ اظهاری
زهی بیخوابیِ شیرین، بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شِکّر بهشیرینیّ و خوشخواری
به جانِ پاکت ای ساقی، که امشب تَرک کن عاقی
که جان از سوزِ مشتاقی ندارد هیچ صبّاری
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریفِ من
ازیرا مردِ خوابافکن، درآمد شب به کرّاری
بر این گردش حسد آرَد، دوارِ چرخِ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
چه کوتاه است پیشِ من شب و روز اندرین مستی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خَمّاری
حریفِ من شو ای سلطان، بهرغمِ دیدۀ شیطان
که تا بینی رُخِ خوبان سَرِ آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی، لطیف و خوب و دلخواهی
برآوردهست از چاهی، رهانیده ز بیماری
به گِردِ بام میگردم، که جامِ حارسان خوردم
تو هم میگَرد گِردِ من، گرت عزم است میخواری
چو با مستانِ او گَردی، اگر مسّی تو، زر گَردی
وگر پایی تو سَر گردی، وگر گُنگی شَوی قاری
در این دل موجها دارم، سَرِ غوّاص میخارم
ولی کو دامنِ فهمی سزاوارِ گهرباری؟
دهان بستم، خَمُش کردم، اگر چه پرغم و دَردم
خدایا صبرم افزون کن، در این آتش به ستّاری
دیوان شمس
من همان روز که روی تو بدیدم گفتم
هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید
هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس
آن که محبوب من است از همه ممتاز آید
#حضرت_سعدی
هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید
هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس
آن که محبوب من است از همه ممتاز آید
#حضرت_سعدی
ای دل مبتلای من شیفته هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جمله جان عاشقان مست می لقای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
#عطار
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جمله جان عاشقان مست می لقای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
#عطار
آفتابی تافته بر آینه
می نماید روی او هر آینه
روشنست آئینهٔ گیتی نما
حسن او پیدا شده در آینه
عشق در دورست از آن دوران او
دائماً باشد مدور آینه
آینه چون می نماید حسن او
مظهر ما او و مظهر آینه
دلبر سید بود آئینه ای
خود که دیده عین دلبر آینه
حضرت شاه نعمتالله ولی
می نماید روی او هر آینه
روشنست آئینهٔ گیتی نما
حسن او پیدا شده در آینه
عشق در دورست از آن دوران او
دائماً باشد مدور آینه
آینه چون می نماید حسن او
مظهر ما او و مظهر آینه
دلبر سید بود آئینه ای
خود که دیده عین دلبر آینه
حضرت شاه نعمتالله ولی
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
#حضرت_حافظ
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
#حضرت_حافظ
تصنیف دیدی ای مه
استادشجریان_@Shajarian
تصنیف دیدی ای مه
آواز: محمدرضا شجریان
آهنگساز: حسین یاحقی
ترانه: رهی معیری
تنظیم: مزدا انصاری
آلبوم: #آه_باران
آواز: محمدرضا شجریان
آهنگساز: حسین یاحقی
ترانه: رهی معیری
تنظیم: مزدا انصاری
آلبوم: #آه_باران
Gole Naz
[ Mifa-Music.ir ]
گل ناز دارم مه شوگارم
بيو بيو كه دلم سيت تنگه
ندونم تا كي دلت چي سنگه
بهار اوي وا گل گندم
مو تهنا وا درد تو مندم
ولم كردي وا دل پر دردم
دلم خينه دي ز حرفا مردم
بيو بيو كه دلم سيت تنگه
ندونم تا كي دلت چي سنگه
بهار اوي وا گل گندم
مو تهنا وا درد تو مندم
ولم كردي وا دل پر دردم
دلم خينه دي ز حرفا مردم
شب گشت درین سینه چه سوز است عجب
میپندارم کاول روز است عجب
در دیدهٔ عشق مینگنجد شب و روز
این دیدهٔ عشق دیده دوز است عجب
#رباعی_مولانا
میپندارم کاول روز است عجب
در دیدهٔ عشق مینگنجد شب و روز
این دیدهٔ عشق دیده دوز است عجب
#رباعی_مولانا
آنچه کورش کرد و دارا، وآنچه زرتشت مهین
زنده گشت از همتِ فردوسیِ سحر آفرین
نام ایران رفته بود از یاد، با تازی و ترک
ترکتازی را برون رانده ست، لاشه از کمین
شد درفش کاویانی باز برپا، تا کشید
این سوار پارسی، رَخشِ فصاحت زیرِ زین
آنچه گفت، اندر اوستا زرتهشت، و آنچه
کردند اردشیر پاپکان، تا یزدگرد بهآفرین
زنده کرد آنجمله، فردوسی به الفاظ دری
این چو کرداری شگرف، این است گفتاری متین
ای حکیم نامی؛ ای فردوسیِ سحر آفرین
ای به هر فن در سخن، چون مرد یک فن اوستاد
شور احیای وطن، گر در دل پاکت نبود
رفته بود از ترک و تازی، هستی ایران به باد
خلقی از تو زنده کردی، ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی، خانه ات آباد باد
#_ملک_الشعرا_بهار
زنده گشت از همتِ فردوسیِ سحر آفرین
نام ایران رفته بود از یاد، با تازی و ترک
ترکتازی را برون رانده ست، لاشه از کمین
شد درفش کاویانی باز برپا، تا کشید
این سوار پارسی، رَخشِ فصاحت زیرِ زین
آنچه گفت، اندر اوستا زرتهشت، و آنچه
کردند اردشیر پاپکان، تا یزدگرد بهآفرین
زنده کرد آنجمله، فردوسی به الفاظ دری
این چو کرداری شگرف، این است گفتاری متین
ای حکیم نامی؛ ای فردوسیِ سحر آفرین
ای به هر فن در سخن، چون مرد یک فن اوستاد
شور احیای وطن، گر در دل پاکت نبود
رفته بود از ترک و تازی، هستی ایران به باد
خلقی از تو زنده کردی، ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی، خانه ات آباد باد
#_ملک_الشعرا_بهار
نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام
پاسخ سادهی من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی ست که من نیز نیاموخته ام
#فاضل_نظری
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام
پاسخ سادهی من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی ست که من نیز نیاموخته ام
#فاضل_نظری
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
#رهی_معیری
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
#رهی_معیری