چندین سپاه حوصله را روسیاه ساخت
دودِ دلم که بر عَلَمِ آه پرچم است ..
طالب آملی
دودِ دلم که بر عَلَمِ آه پرچم است ..
طالب آملی
حکایت
يکی از ملوک عجم حکايت کنند که دست تطاول به مال رعيت دراز کرده بود و جور و اذيت آغاز کرده، تا بجايی که خلق از مکايد فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعيت کم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
باری، به مجلس او در، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فريدون.وزير ملک را پرسيد: هيچ توان دانستن که فريدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنيدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند و پادشاهی يافت. گفت: ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان برای چه می کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
ملک گفت: موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت: پادشاه را کرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و تو را اين هر دو نيست.
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
ملک را پند وزير ناصح، موافق طبع مخالف نيامد. روی ازين سخن درهم کشيد و به زندانش فرستاد.بسی برنيامد که بنی غم سلطان بمنازعت خاستند و ملک پدر خواستند. قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده، بر ايشان گرد آمدند و تقويت کردند تا ملک از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
گلستان_سعدی
يکی از ملوک عجم حکايت کنند که دست تطاول به مال رعيت دراز کرده بود و جور و اذيت آغاز کرده، تا بجايی که خلق از مکايد فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعيت کم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
باری، به مجلس او در، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فريدون.وزير ملک را پرسيد: هيچ توان دانستن که فريدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنيدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند و پادشاهی يافت. گفت: ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان برای چه می کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
ملک گفت: موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت: پادشاه را کرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و تو را اين هر دو نيست.
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
ملک را پند وزير ناصح، موافق طبع مخالف نيامد. روی ازين سخن درهم کشيد و به زندانش فرستاد.بسی برنيامد که بنی غم سلطان بمنازعت خاستند و ملک پدر خواستند. قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده، بر ايشان گرد آمدند و تقويت کردند تا ملک از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
گلستان_سعدی
درویش را احتراز می باید کردن و لقمه ی هرکسی را نباید خوردن، که درویش لطیف است، در او اثر می کند چیزها و بر او ظاهر می شود.
همچنانکه در جامه ی پاک سپید، اندکی سیاهی ظاهر می شود.
اما بر جامه ی سیاه که چندین سال از چرک سیاه شده و رنگ سپیدی از او گردیده، اگر هزار گونه چرک و چربی بچکد، بر خلق و بر او ظاهر نگردد.
پس چون چنین است، درویش را لقمه ی ظالمان و حرام خواران و جسمانیان نباید خوردن. که در درویش، لقمه ی آن کس اثر کند، و اندیشه های فاسد آن از تأثیر آن لقمه ی بیگانه ظاهر شود...
فیه ما فیه
همچنانکه در جامه ی پاک سپید، اندکی سیاهی ظاهر می شود.
اما بر جامه ی سیاه که چندین سال از چرک سیاه شده و رنگ سپیدی از او گردیده، اگر هزار گونه چرک و چربی بچکد، بر خلق و بر او ظاهر نگردد.
پس چون چنین است، درویش را لقمه ی ظالمان و حرام خواران و جسمانیان نباید خوردن. که در درویش، لقمه ی آن کس اثر کند، و اندیشه های فاسد آن از تأثیر آن لقمه ی بیگانه ظاهر شود...
فیه ما فیه
طایفه ی رندان به خلاف درویشی به در آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند.
شکایت از بی طاقتی پیش پیر طریقت برد که: چنین حالی رفت.گفت: ای فرزند، خرقه ی درویشان جامه ی رضاست، هر که در این کسوت تحمل بی مرادی نکند مدعی است و خرقه بر او حرام.
دریای فراوان نشود تیره به یک سنگ/عارف که برنجد تنک آب است هنوز
گر گزندت رسد تحمل کن
که به عفو از گناه پاک شوی
ای برادر، چو خاک خواهی شد
خاک شو، پیش از آنکه خاک شوی
شکایت از بی طاقتی پیش پیر طریقت برد که: چنین حالی رفت.گفت: ای فرزند، خرقه ی درویشان جامه ی رضاست، هر که در این کسوت تحمل بی مرادی نکند مدعی است و خرقه بر او حرام.
دریای فراوان نشود تیره به یک سنگ/عارف که برنجد تنک آب است هنوز
گر گزندت رسد تحمل کن
که به عفو از گناه پاک شوی
ای برادر، چو خاک خواهی شد
خاک شو، پیش از آنکه خاک شوی
امیر شاملو _ کی بیشتر از من برات میمیره
@tanehayeghadimi
کی بیشتر ازمن برات میمیره
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اسامی حق تعالی از حصر بیرون است. تو در جیبِ خود نگر تا خود از او چه نصیب داری، و می دان که ابدالآباد از آن خواهی خوردن.
#عین_القضات
#عین_القضات
میگوید بدن انسان سه قسمت است: سر، سینه و شکم. برای هریک از این سه قسمت قوۀ قرینهای در روح وجود دارد. عقل متعلق به سر است، اراده متعلق به سینه و اشتها متعلق به شکم. هرکدام از این قوای روحی دارای یک مثال، یا "فضیلت" هم میباشد. عقل سودای دانایی در سر میپرورد، اراده سودای شهامت و اشتها را باید جلو گرفت تا اعتدال حاصل شود. هرگاه این سه قسمت بدن باهم عمل کنند، نتیجه انسانی هماهنگ یا «صاحب فضیلت» است.
#دنیای_سوفی
#یوستین_گردر
#دنیای_سوفی
#یوستین_گردر
ره میخانه
ره میخانه
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
دیوان اشعار عطار غزل شماره 76
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
دیوان اشعار عطار غزل شماره 76
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید!
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
سعدی
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید!
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
سعدی
صبر دادم تو که آتیشش خاموش بشه
زبونُم شکر خدا خطا نکرد
وختی آروم شد و عقده شه خالی کِرد
گفتمش:هیشکه اِقد جفا نکرد
دل نامهربونت، مض خدا
رحمی ام به ئی تن بینوا نکرد؟
روشه وا کرد و بهم خندید و گف:
بایه رحمی به تو ناقلا نکرد
هیچی مثل ئی جوابی که او داد
تو دل من به ئی خوبی جا نکرد
یداله طارمی
زبونُم شکر خدا خطا نکرد
وختی آروم شد و عقده شه خالی کِرد
گفتمش:هیشکه اِقد جفا نکرد
دل نامهربونت، مض خدا
رحمی ام به ئی تن بینوا نکرد؟
روشه وا کرد و بهم خندید و گف:
بایه رحمی به تو ناقلا نکرد
هیچی مثل ئی جوابی که او داد
تو دل من به ئی خوبی جا نکرد
یداله طارمی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تصنیف نوای نی
آواز :استاد جانان محمدرضا شجریان
آهنگساز : مرتضی محجوبی
به کجایی ای گل من؟!
که همچو نِی ننالد، دلِ من؟!
جز نالهی دل نبود، از عشقت حاصلِ من!
آواز :استاد جانان محمدرضا شجریان
آهنگساز : مرتضی محجوبی
به کجایی ای گل من؟!
که همچو نِی ننالد، دلِ من؟!
جز نالهی دل نبود، از عشقت حاصلِ من!
شعر شیرازی
مبارزه با گروني
هي مي گن گرونيه ، خب باشه كمتر مي خوريم
مرغ و ماهي اَي نشد برگ چغندر مي خوريم
حاليشون ني نمدونن دنيا هَپل هيپو شده
هي مي گن شُو كه مي شه نخر چيا ميجغه بالُ
بجغه شكر خدا ، گشنه نمونديم تا حالُ
اگه اوپيازَكم نيس نون و شلغم مي خوريم
اي كه غصه اي نداره هيچي نبود غم مي خوريم
به بچُو مي گيم بوو ! نون خالي عيبش چي چيه
جقلّه يْ اوْ بي لقوم خورده مي گه پيچ پيچيه
مي گمش يي نون سنگك مياري يواش يواش
يي نون بازاريم عوض قتق ميزاري لاش
شو عيده ؟ خب باشه شيريني گرونه به درك
كولچه و زليبي و ميوه نشد ، خُرمُ خَرك
اَي بيگي انجير و خُرمام گرونه ، باز مي توني
نُقل پيرزن بخري مُنج كني بلمبوني
سر سفره هفت ت ُسين رو هف تُ قُلبه مينويسي
توپ عيد كه در بره اونارو رودار مي ليسي
هر چيم اي برو او برهي رو و نيم رو مي بيني
تو بيداري اي نداري شو كه شد خو مي بيني
اِي زنت يِي چي بخواد تنگ و تووت ورنداره
سه طلاقش بكن و ول كُ برو جَر نداره
مبارزه با گروني
هي مي گن گرونيه ، خب باشه كمتر مي خوريم
مرغ و ماهي اَي نشد برگ چغندر مي خوريم
حاليشون ني نمدونن دنيا هَپل هيپو شده
هي مي گن شُو كه مي شه نخر چيا ميجغه بالُ
بجغه شكر خدا ، گشنه نمونديم تا حالُ
اگه اوپيازَكم نيس نون و شلغم مي خوريم
اي كه غصه اي نداره هيچي نبود غم مي خوريم
به بچُو مي گيم بوو ! نون خالي عيبش چي چيه
جقلّه يْ اوْ بي لقوم خورده مي گه پيچ پيچيه
مي گمش يي نون سنگك مياري يواش يواش
يي نون بازاريم عوض قتق ميزاري لاش
شو عيده ؟ خب باشه شيريني گرونه به درك
كولچه و زليبي و ميوه نشد ، خُرمُ خَرك
اَي بيگي انجير و خُرمام گرونه ، باز مي توني
نُقل پيرزن بخري مُنج كني بلمبوني
سر سفره هفت ت ُسين رو هف تُ قُلبه مينويسي
توپ عيد كه در بره اونارو رودار مي ليسي
هر چيم اي برو او برهي رو و نيم رو مي بيني
تو بيداري اي نداري شو كه شد خو مي بيني
اِي زنت يِي چي بخواد تنگ و تووت ورنداره
سه طلاقش بكن و ول كُ برو جَر نداره
آن شخص . . . توبه كرد، و عزم حج كرد . . . در بادیه، پایِ آن مرد؛ از خار مغیلان، بشكست. قافله رفته؛ در آن حالِ نومیدی، دید كه آیندهای [شخصی در حال آمدن] از دور میآید. بهدعا مرخدا را گفت: به حرمت این خضر كه میآید، مرا خلاص كن!
آن رهرو [شخص آینده]، پای در هم پیوست، و او را بهكاروان، رسانید.
در حال، گفت:
ـ بدان خدائی كه بیانباز [شریك] است، بگو كه تو كیستی كه این فضیلت تراست؟
او دامن میكشید، و سرخ میشد، و میگفت:
ـ ترا با این تجسس، چهكار؟ از بلا، خلاص یافتی، و به مقصود رسیدی، دست از من بدار!
گفت:
ـ بهخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئی!
گفت:
ـ من ابلیسم! . . .
. . . این گفتم تا بدانی اگر آدمی، خود پاك باشد، ابلیس را چه یارای آن است كه گرداگرد او گردد و او را زیانی رساند؟ هر چه هست از آدمیان باشد، ابلیس بهانه است !
فیه ما فیه
توضیح: هر زمان که آموختیم که هر آنچه از بدی و نیکی به ما می رسد نتیجه نهایی رفتار خود ماست، تلسم خواهیم شد و به شادی خواهیم زیست و موجبات رهایی از اهریمن نفس را فراهم خواهیم کرد. اهریمن را در خارج از خود نجوییم، بلکه هر چه هست در وجود خود ماست. به جای سنگ زدن به بیرون از خود، آن سنگ را به درون خود بزنیم باشد که رهایی یابیم ...
گنبد مینا
آن رهرو [شخص آینده]، پای در هم پیوست، و او را بهكاروان، رسانید.
در حال، گفت:
ـ بدان خدائی كه بیانباز [شریك] است، بگو كه تو كیستی كه این فضیلت تراست؟
او دامن میكشید، و سرخ میشد، و میگفت:
ـ ترا با این تجسس، چهكار؟ از بلا، خلاص یافتی، و به مقصود رسیدی، دست از من بدار!
گفت:
ـ بهخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئی!
گفت:
ـ من ابلیسم! . . .
. . . این گفتم تا بدانی اگر آدمی، خود پاك باشد، ابلیس را چه یارای آن است كه گرداگرد او گردد و او را زیانی رساند؟ هر چه هست از آدمیان باشد، ابلیس بهانه است !
فیه ما فیه
توضیح: هر زمان که آموختیم که هر آنچه از بدی و نیکی به ما می رسد نتیجه نهایی رفتار خود ماست، تلسم خواهیم شد و به شادی خواهیم زیست و موجبات رهایی از اهریمن نفس را فراهم خواهیم کرد. اهریمن را در خارج از خود نجوییم، بلکه هر چه هست در وجود خود ماست. به جای سنگ زدن به بیرون از خود، آن سنگ را به درون خود بزنیم باشد که رهایی یابیم ...
گنبد مینا