نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسألهآموزِ صد مُدَرِّس شد
به بویِ او دلِ بیمارِ عاشقان چو صبا
فدایِ عارضِ نسرین و چشمِ نرگس شد
#حافظ
به غمزه مسألهآموزِ صد مُدَرِّس شد
به بویِ او دلِ بیمارِ عاشقان چو صبا
فدایِ عارضِ نسرین و چشمِ نرگس شد
#حافظ
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحهای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
#حافظ
بیار نفحهای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
#حافظ
کنار آب و پای بيد و طبع شعر و ياری خوش
معاشر دلبری شيرين و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زيور ز فکر بکر میبندم
بود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میای در کاسه چشم است ساقی را بناميزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
که شنگولان خوش باشت بياموزند کاری خوش
#حافظ
معاشر دلبری شيرين و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زيور ز فکر بکر میبندم
بود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میای در کاسه چشم است ساقی را بناميزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
که شنگولان خوش باشت بياموزند کاری خوش
#حافظ
ستارهای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
دل رمیدهی ما را رفیق و مونس شد
نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسألهآموزِ صد مُدَرِّس شد
به بویِ او دلِ بیمارِ عاشقان چو صبا
فدایِ عارضِ نسرین و چشمِ نرگس شد
به صدرِ مَصطَبهام مینِشانَد اکنون دوست
گدایِ شهر نِگَه کُن که میرِ مجلس شد
خیالِ آبِ خِضِر بست و جامِ اسکندر
به جرعهنوشیِ سلطان ابوالفَوارِس شد
طربسرایِ محبّت کنون شود مَعمور
که طاقِ اَبرویِ یارِ مَنَش مهندس شد
لب از تَرَشُّحِ مِی پاک کن برایِ خدا
که خاطرم به هزاران گُنَه مُوَسوِس شد
کرشمهی تو شرابی به عاشقان پیمود
که عِلم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
چو زر عزیزِ وجود است نظمِ من، آری
قبولِ دولتیان کیمیایِ این مس شد
ز راهِ میکده یاران عِنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
#حافظ
ستارهای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
دل رمیدهی ما را رفیق و مونس شد
نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسألهآموزِ صد مُدَرِّس شد
به بویِ او دلِ بیمارِ عاشقان چو صبا
فدایِ عارضِ نسرین و چشمِ نرگس شد
به صدرِ مَصطَبهام مینِشانَد اکنون دوست
گدایِ شهر نِگَه کُن که میرِ مجلس شد
خیالِ آبِ خِضِر بست و جامِ اسکندر
به جرعهنوشیِ سلطان ابوالفَوارِس شد
طربسرایِ محبّت کنون شود مَعمور
که طاقِ اَبرویِ یارِ مَنَش مهندس شد
لب از تَرَشُّحِ مِی پاک کن برایِ خدا
که خاطرم به هزاران گُنَه مُوَسوِس شد
کرشمهی تو شرابی به عاشقان پیمود
که عِلم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
چو زر عزیزِ وجود است نظمِ من، آری
قبولِ دولتیان کیمیایِ این مس شد
ز راهِ میکده یاران عِنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
#حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
ای خُرم از فروغِ رُخت لاله زارِ عمر
بازآ که ریخت بی گُلِ رویت بهارِ عمر
از دیده گر سرشک چو باران چِکَد رواست
کاندر غمت چو برق بِشُد روزگارِ عمر
این یک دو دَم که مهلتِ دیدار ممکن است
دریاب کارِ ما که نه پیداست کارِ عمر
تا کی مِی صَبوح و شِکرخوابِ بامداد
هشیار گَرد، هان که گذشت اختیارِ عمر
دی در گذار بود و نظر سویِ ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذارِ عمر
اندیشه از محیطِ فنا نیست هر که را
بر نقطه ی دهانِ تو باشد مدارِ عمر
در هر طرف ز خیلِ حوادث کمینگهیست
زان رو عِنان گسسته دَوانَد سوارِ عمر
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار
روز فِراق را که نَهَد در شمارِ عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه ی جهان
این نقش مانَد از قَلَمَت یادگارِ عمر
#حافظ
ای خُرم از فروغِ رُخت لاله زارِ عمر
بازآ که ریخت بی گُلِ رویت بهارِ عمر
از دیده گر سرشک چو باران چِکَد رواست
کاندر غمت چو برق بِشُد روزگارِ عمر
این یک دو دَم که مهلتِ دیدار ممکن است
دریاب کارِ ما که نه پیداست کارِ عمر
تا کی مِی صَبوح و شِکرخوابِ بامداد
هشیار گَرد، هان که گذشت اختیارِ عمر
دی در گذار بود و نظر سویِ ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذارِ عمر
اندیشه از محیطِ فنا نیست هر که را
بر نقطه ی دهانِ تو باشد مدارِ عمر
در هر طرف ز خیلِ حوادث کمینگهیست
زان رو عِنان گسسته دَوانَد سوارِ عمر
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار
روز فِراق را که نَهَد در شمارِ عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه ی جهان
این نقش مانَد از قَلَمَت یادگارِ عمر
#حافظ
.
کس نیست که افتادهی آن زلف ِ دوتا نیست ..
در رهگذر ِ کیست که دامی ز بلا نیست ..!
چون چشم ِ تو ..
دل میبَرَد از گوشه نشینان ..
همراه ِ تو بودن گنه از جانب ِ ما نیست ..!
روی تو مگر آینهی لطف ِالهیست ..
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست ..
نرگس طلبد شیوهی چشم ِ تو زهی چشم ..
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست ..
از بهر ِ خدا زلف مپیرای که ما را ..
شب نیست که صد عربده با باد ِ صبا نیست!
بازآی که بی روی تو ای شمعِ دل افروز ..
در بزم ِ حریفان اثر ِ نور و صفا نیست !
تیمار ِ غریبان اثر ِ ذکر ِ جمیل است ..
جانا! مگر این قاعده در شهر ِ شما نیست ..
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر ..
گفتا غلطی خواجه! در این عهد وفا نیست !
گر پیر ِ مغان مرشد ِ من شد چه تفاوت ..
در هیچ سَری نیست که سِرّی ز خدا نیست !
عاشق چه کند گر نکِشد بار ِ ملامت ..
با هیچ دلاور سپر ِ تیر ِ قضا نیست !
در صومعهی زاهد و در خلوت ِ صوفی ..
جز گوشهی ابروی تو محراب ِ دعا نیست ..
ای چنگ فروبرده به خونِ دلِ حافظ!
فکرت مگر از غیرت ِ قرآن و خدا نیست؟
#حافظ_جان
کس نیست که افتادهی آن زلف ِ دوتا نیست ..
در رهگذر ِ کیست که دامی ز بلا نیست ..!
چون چشم ِ تو ..
دل میبَرَد از گوشه نشینان ..
همراه ِ تو بودن گنه از جانب ِ ما نیست ..!
روی تو مگر آینهی لطف ِالهیست ..
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست ..
نرگس طلبد شیوهی چشم ِ تو زهی چشم ..
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست ..
از بهر ِ خدا زلف مپیرای که ما را ..
شب نیست که صد عربده با باد ِ صبا نیست!
بازآی که بی روی تو ای شمعِ دل افروز ..
در بزم ِ حریفان اثر ِ نور و صفا نیست !
تیمار ِ غریبان اثر ِ ذکر ِ جمیل است ..
جانا! مگر این قاعده در شهر ِ شما نیست ..
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر ..
گفتا غلطی خواجه! در این عهد وفا نیست !
گر پیر ِ مغان مرشد ِ من شد چه تفاوت ..
در هیچ سَری نیست که سِرّی ز خدا نیست !
عاشق چه کند گر نکِشد بار ِ ملامت ..
با هیچ دلاور سپر ِ تیر ِ قضا نیست !
در صومعهی زاهد و در خلوت ِ صوفی ..
جز گوشهی ابروی تو محراب ِ دعا نیست ..
ای چنگ فروبرده به خونِ دلِ حافظ!
فکرت مگر از غیرت ِ قرآن و خدا نیست؟
#حافظ_جان
ساقیا یک جرعه ده زان آبِ آتشگون که من
در میانِ پختگانِ عشقِ او خامم هنوز
در ازل دادهست ما را ساقیِ لعلِ لبت
جرعه یِ جامی که من مدهوشِ آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرامِ دل
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
#حافظ...
در میانِ پختگانِ عشقِ او خامم هنوز
در ازل دادهست ما را ساقیِ لعلِ لبت
جرعه یِ جامی که من مدهوشِ آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرامِ دل
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
#حافظ...
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
#حافظ
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
#حافظ