تا در ره عشق آشنای تو شدم
با سد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
#وحشیبافقی
با سد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
#وحشیبافقی
آمد آمد حُسن در رُخش غرور انگیختن
اینک اینک عشق میآید به شور انگیختن
دست کردن در کمر با عشق کاری سهل نیست
فتنهای نتوان ز بهر خود به زور انگیختن
عرصهی عشق و حریف ما چنین منصوبه باز
سخت بازی چیست؟ بازیهای دور انگیختن
#وحشیبافقی
اینک اینک عشق میآید به شور انگیختن
دست کردن در کمر با عشق کاری سهل نیست
فتنهای نتوان ز بهر خود به زور انگیختن
عرصهی عشق و حریف ما چنین منصوبه باز
سخت بازی چیست؟ بازیهای دور انگیختن
#وحشیبافقی
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی ز او به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آن همه گنج
چو در هر کنج سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید دگر هیچ
#وحشیبافقی
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی ز او به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آن همه گنج
چو در هر کنج سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید دگر هیچ
#وحشیبافقی
دارد که چون تو پادشهی بندهات شوم
قربان اختــــــلاط فریبندهات شوم
بیعانهی هزار غلام است خندهات
سد بار بندهی لب پر خندهات شوم
سد کس به یک نگه فکنی درکمان لطف
شیدایی نگاه پراکندهات شوم
پروانه سوزد از پی سد گام پرتوت
سرگرم شمع عارض تابندهات شوم
خوش اختریست اینکه بر آمد به طالعت
وحشی غلام اختر تابندهات شوم
#وحشیبافقی
قربان اختــــــلاط فریبندهات شوم
بیعانهی هزار غلام است خندهات
سد بار بندهی لب پر خندهات شوم
سد کس به یک نگه فکنی درکمان لطف
شیدایی نگاه پراکندهات شوم
پروانه سوزد از پی سد گام پرتوت
سرگرم شمع عارض تابندهات شوم
خوش اختریست اینکه بر آمد به طالعت
وحشی غلام اختر تابندهات شوم
#وحشیبافقی
مصلحت دیده چنین صبر که سویش نروم
ننشینم به رهش بر سر کویش نروم
هست خوش مصلحتی لیک دریغا کو تاب
که یک امروز به نظارهی رویش نروم
آرزو نام یکی سلسله جنبانم هست
خود به خود من به شکن گیری مویش نروم
سد صلا میزند آن چشم و به این جرأت شوق
بر در وصل ز اندیشهی خویش نروم
گر توان خواند فسونی که در آیند به دل
هرگز از پیش دل عربده جویش نروم
ساقی ما ز می خاص به بزم آورده است
نیست معلوم که از دست سبویش نروم
وحشی این عشق بد افتاد عجب گر آخر
در سر حسرت رخسار نکویش نروم
#وحشیبافقی
ننشینم به رهش بر سر کویش نروم
هست خوش مصلحتی لیک دریغا کو تاب
که یک امروز به نظارهی رویش نروم
آرزو نام یکی سلسله جنبانم هست
خود به خود من به شکن گیری مویش نروم
سد صلا میزند آن چشم و به این جرأت شوق
بر در وصل ز اندیشهی خویش نروم
گر توان خواند فسونی که در آیند به دل
هرگز از پیش دل عربده جویش نروم
ساقی ما ز می خاص به بزم آورده است
نیست معلوم که از دست سبویش نروم
وحشی این عشق بد افتاد عجب گر آخر
در سر حسرت رخسار نکویش نروم
#وحشیبافقی
شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس
از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس
شب بکویت مردمان را نیست خواب از دیدهام
گر زرمن باور نداری از سگان خود بپرس
شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا؟
میکنی چون لطف باری از زبان خود بپرس
دور از آن کو تا به کی باشی دلا بیخان ومان
این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس
حال بیماران خود هرگز نمی پرسد چرا؟
وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس
#وحشیبافقی
از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس
شب بکویت مردمان را نیست خواب از دیدهام
گر زرمن باور نداری از سگان خود بپرس
شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا؟
میکنی چون لطف باری از زبان خود بپرس
دور از آن کو تا به کی باشی دلا بیخان ومان
این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس
حال بیماران خود هرگز نمی پرسد چرا؟
وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس
#وحشیبافقی
ای دل بیجرم زندانی تو در بندی هنوز
آرزو کردت به این حال آرزومندی هنوز
کوه اگر بودی ز جا رفتی بنازم حوصله
این همه آزردگی داری و خرسندی هنوز
وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی
اله اله بسته آن سست پیوندی هنوز
با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی ترا
شرم بادت زین غلامی بی خداوندی هنوز
خندهات بر خود نیامد پارهای بر خود بخند
از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز
تا بکی این تیشه خواهی زد به پای خود بسست
این کهن نخل تمنا را نیفکندی هنوز
ساده دل وحشی که میداند ترا احوال چیست
وین گمان دارد که گویا قابل پندی هنوز
#وحشیبافقی
آرزو کردت به این حال آرزومندی هنوز
کوه اگر بودی ز جا رفتی بنازم حوصله
این همه آزردگی داری و خرسندی هنوز
وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی
اله اله بسته آن سست پیوندی هنوز
با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی ترا
شرم بادت زین غلامی بی خداوندی هنوز
خندهات بر خود نیامد پارهای بر خود بخند
از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز
تا بکی این تیشه خواهی زد به پای خود بسست
این کهن نخل تمنا را نیفکندی هنوز
ساده دل وحشی که میداند ترا احوال چیست
وین گمان دارد که گویا قابل پندی هنوز
#وحشیبافقی
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا میکند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
#وحشیبافقی
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا میکند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
#وحشیبافقی
تو منکری ولیک به من مهربانیت
میبارد از ادای نگاه نهانیت
میرم به ملتفت نشدنهای ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت
یک خم شدن ز گوشهی ابروی التفات
آید برون ز عهدهی سد سر گرانیت
نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود
بی منت موافقت و همزبانیت
شادی التفات تو کارم تمام کرد
بادا بقای عمر تو و زندگانیت
ای شاهباز دوری ما از تو لازمست
گنجشک را چه زهرهی هم آشیانیت
جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف
کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت
من از کجا و این همه نوباوهی امید
یارب که بر خوری ز درخت جوانیت
شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی
بیهوده سالها نکنــــم باغبانیت
سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانیت
وحشی پیاله گیر که دیگر حریف توست
کز خم به شیشه رفت می شادمانیت
#وحشیبافقی
میبارد از ادای نگاه نهانیت
میرم به ملتفت نشدنهای ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت
یک خم شدن ز گوشهی ابروی التفات
آید برون ز عهدهی سد سر گرانیت
نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود
بی منت موافقت و همزبانیت
شادی التفات تو کارم تمام کرد
بادا بقای عمر تو و زندگانیت
ای شاهباز دوری ما از تو لازمست
گنجشک را چه زهرهی هم آشیانیت
جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف
کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت
من از کجا و این همه نوباوهی امید
یارب که بر خوری ز درخت جوانیت
شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی
بیهوده سالها نکنــــم باغبانیت
سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانیت
وحشی پیاله گیر که دیگر حریف توست
کز خم به شیشه رفت می شادمانیت
#وحشیبافقی