سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
#نظامی_گنجوی
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
#نظامی_گنجوی
معرفی عارفان
عمر ، به خشنودیِ دلها ،،، گذار ، تا ، ز تو خوشنود بُوَد کردگار ، #نظامی
معرفی عارفان
#هر که ، به نیکی عمل آغاز کرد ، نیکیِ او ،،، روی بِدو باز کرد ، #نظامی هرکس که کار نیک و خیر انجام داد آن نیکی به خودش بازگشت .
#سایهٔ خورشیدسواران ، طلب ،
رنجِ خود و ، راحتِ یاران ، طلب ،
در سایه و رَوشِ خورشیدسواران و بلندمرتبگان بُرو و مانندِ آنها باش ، رنج را برای خود و آسانی را برای خلقِ خدای بطلب . (خورشیدسوار کنایه است انسانهای بلندمرتبه)
#گرم شو از مِهر و ، ز کین ، سرد باش ،
چون مَه و خورشید ، جوانمرد باش ،
در مِهروَرزی بکوش و در کینخواهی و نفرت ، سرد و بیرغبت باش مانند ماه و خورشید بر همهکس بخشنده و جوانمرد باش .
#نظامی
رنجِ خود و ، راحتِ یاران ، طلب ،
در سایه و رَوشِ خورشیدسواران و بلندمرتبگان بُرو و مانندِ آنها باش ، رنج را برای خود و آسانی را برای خلقِ خدای بطلب . (خورشیدسوار کنایه است انسانهای بلندمرتبه)
#گرم شو از مِهر و ، ز کین ، سرد باش ،
چون مَه و خورشید ، جوانمرد باش ،
در مِهروَرزی بکوش و در کینخواهی و نفرت ، سرد و بیرغبت باش مانند ماه و خورشید بر همهکس بخشنده و جوانمرد باش .
#نظامی
این نامـه زمـن که بیقــرارم
نـزدیـک تـو ای قـــرار کارم :
مـن خــاڪ تـواَم بدین خـرابی
تـو آب کِه ای که روشـن آیی؟
من در قـدم تو میشـوم پسـت
تو در کمـر که میزنی دسـت؟
ای کعبـه ی من جمــال رویت
محـراب من آستــــان کویـت
ای گنـج ! ولی به دست اغیار !
زان گنـج به دست دوسـتان مار
بنـــْواز مـرا .. مـزن که خاکم
افــروختــه کن که گـردناکـم
اینسـت که عهـد من شکستی؟
در عهـده ی دیگـری نشســتی
با مـن به زبان فــریب ســازی
با او به مــــراد عشــق بـازی
گر عاشــقی آه صـادقــت کو؟
با مـن نفـس مـوافقــت کـو ؟
در عشق تو چون موافقی نیست
این سلطنت است عاشقی نیست
#نظامی
#خمسه_لیلی_و_مجنون
نـزدیـک تـو ای قـــرار کارم :
مـن خــاڪ تـواَم بدین خـرابی
تـو آب کِه ای که روشـن آیی؟
من در قـدم تو میشـوم پسـت
تو در کمـر که میزنی دسـت؟
ای کعبـه ی من جمــال رویت
محـراب من آستــــان کویـت
ای گنـج ! ولی به دست اغیار !
زان گنـج به دست دوسـتان مار
بنـــْواز مـرا .. مـزن که خاکم
افــروختــه کن که گـردناکـم
اینسـت که عهـد من شکستی؟
در عهـده ی دیگـری نشســتی
با مـن به زبان فــریب ســازی
با او به مــــراد عشــق بـازی
گر عاشــقی آه صـادقــت کو؟
با مـن نفـس مـوافقــت کـو ؟
در عشق تو چون موافقی نیست
این سلطنت است عاشقی نیست
#نظامی
#خمسه_لیلی_و_مجنون
لیلی به کرشمه، زلف بر دوش
مجنون به وفاش، حلقه در گوش
لیلی سرِ زلف شانه می کرد
مجنون دُرِ اشک دانه می کرد
#نظامی_گنجوی
لیلی به کرشمه، زلف بر دوش
مجنون به وفاش، حلقه در گوش
لیلی سرِ زلف شانه می کرد
مجنون دُرِ اشک دانه می کرد
#نظامی_گنجوی
نخستین بار گفتش: از کجایی؟
بگفت: از دارِ مُلکِ آشنایی
بگفت: آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت: اَندُه خرند و جان فروشند!
بگفتا: جانفروشی در ادب نیست
بگفت: از عشقبازان این عجب نیست
بگفت: از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت: از دل تو میگویی؛ من از جان
بگفتا: عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت: از جان شیرینم فزون است
بگفتا: هر شبَش بینی چو مهتاب؟
بگفت: آری، چو خواب آید؛ کجا خواب؟
بگفتا: دل ز مِهرش کی کنی پاک
بگفت: آنگه که باشم خفته در خاک
#نظامی
#خسرو_و_شیرین
#مناظره_خسرو_و_فرهاد
بگفت: از دارِ مُلکِ آشنایی
بگفت: آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت: اَندُه خرند و جان فروشند!
بگفتا: جانفروشی در ادب نیست
بگفت: از عشقبازان این عجب نیست
بگفت: از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت: از دل تو میگویی؛ من از جان
بگفتا: عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت: از جان شیرینم فزون است
بگفتا: هر شبَش بینی چو مهتاب؟
بگفت: آری، چو خواب آید؛ کجا خواب؟
بگفتا: دل ز مِهرش کی کنی پاک
بگفت: آنگه که باشم خفته در خاک
#نظامی
#خسرو_و_شیرین
#مناظره_خسرو_و_فرهاد
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی میگذشتش روزگاری
نمیآمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزانتر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخوارهای نه
ز یارش هیچگونه چارهای نه
دو تازان شد که از ره خار میکند
چو خار از پای خود مسمار میکند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلکها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل میدوید آن رخت برده
چنان در میرمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
#نظامی
- خمسه
- خسرو و شیرین
- بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی میگذشتش روزگاری
نمیآمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزانتر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخوارهای نه
ز یارش هیچگونه چارهای نه
دو تازان شد که از ره خار میکند
چو خار از پای خود مسمار میکند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلکها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل میدوید آن رخت برده
چنان در میرمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
#نظامی
- خمسه
- خسرو و شیرین
- بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
نخستین بار گفتش: از کجایی؟
بگفت: از دارِ مُلکِ آشنایی
بگفت: آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت: اَندُه خرند و جان فروشند!
بگفتا: جانفروشی در ادب نیست
بگفت: از عشقبازان این عجب نیست
بگفت: از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت: از دل تو میگویی؛ من از جان
بگفتا: عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت: از جان شیرینم فزون است
بگفتا: هر شبَش بینی چو مهتاب؟
بگفت: آری، چو خواب آید؛ کجا خواب؟
بگفتا: دل ز مِهرش کی کنی پاک
بگفت: آنگه که باشم خفته در خاک
#نظامی
#خسرو_و_شیرین
#مناظره_خسرو_و_فرهاد
بگفت: از دارِ مُلکِ آشنایی
بگفت: آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت: اَندُه خرند و جان فروشند!
بگفتا: جانفروشی در ادب نیست
بگفت: از عشقبازان این عجب نیست
بگفت: از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت: از دل تو میگویی؛ من از جان
بگفتا: عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت: از جان شیرینم فزون است
بگفتا: هر شبَش بینی چو مهتاب؟
بگفت: آری، چو خواب آید؛ کجا خواب؟
بگفتا: دل ز مِهرش کی کنی پاک
بگفت: آنگه که باشم خفته در خاک
#نظامی
#خسرو_و_شیرین
#مناظره_خسرو_و_فرهاد
ای نامِ تو ، بهترین سرآغاز ،
بی نامِ تو ، نامه کی کنم باز؟ ،
ای یادِ تو ، مونسِ روانم ،
جز نامِ تو ، نیست بر زبانم ،
#نظامی
بی نامِ تو ، نامه کی کنم باز؟ ،
ای یادِ تو ، مونسِ روانم ،
جز نامِ تو ، نیست بر زبانم ،
#نظامی