چنان کز سنگ و آهن آتش سوزان شود پیدا
زنی چون هر دوعالم را بهم جانان شود پیدا
ز فانوس گِلین نتوان فروغ شمع را دیدن
چو بنشیند غبار جسم،نورِ جان شود پیدا
پس از مردن ازین خونی که در دل دارم از لعلت
ز خاکم استخوان چون پنجهٔ مرجان شود پیدا
لبِ خشکی چو گندم باز کن بهر دعا شاید
برین کِشت از سحابِ مرحمت باران شود پیدا
دل پرشکوهای دارم ندارم محرم رازی
نمیگویم سخن با غیر تا نسیان شود پیدا
فشانَد جان"وحیدِ"خسته چون پروانه در وصلت
که میترسد چو وصل آخر شود هجران شود پیدا
#وحید_قزوینی
زنی چون هر دوعالم را بهم جانان شود پیدا
ز فانوس گِلین نتوان فروغ شمع را دیدن
چو بنشیند غبار جسم،نورِ جان شود پیدا
پس از مردن ازین خونی که در دل دارم از لعلت
ز خاکم استخوان چون پنجهٔ مرجان شود پیدا
لبِ خشکی چو گندم باز کن بهر دعا شاید
برین کِشت از سحابِ مرحمت باران شود پیدا
دل پرشکوهای دارم ندارم محرم رازی
نمیگویم سخن با غیر تا نسیان شود پیدا
فشانَد جان"وحیدِ"خسته چون پروانه در وصلت
که میترسد چو وصل آخر شود هجران شود پیدا
#وحید_قزوینی
چنان کز سنگ و آهن آتش سوزان شود پیدا
زنی چون هر دوعالم را بهم جانان شود پیدا
ز فانوس گِلین نتوان فروغ شمع را دیدن
چو بنشیند غبار جسم،نورِ جان شود پیدا
پس از مردن ازین خونی که در دل دارم از لعلت
ز خاکم استخوان چون پنجهٔ مرجان شود پیدا
لبِ خشکی چو گندم باز کن بهر دعا شاید
برین کِشت از سحابِ مرحمت باران شود پیدا
دل پرشکوهای دارم ندارم محرم رازی
نمیگویم سخن با غیر تا نسیان شود پیدا
فشانَد جان"وحیدِ"خسته چون پروانه در وصلت
که میترسد چو وصل آخر شود هجران شود پیدا
#وحید_قزوینی
زنی چون هر دوعالم را بهم جانان شود پیدا
ز فانوس گِلین نتوان فروغ شمع را دیدن
چو بنشیند غبار جسم،نورِ جان شود پیدا
پس از مردن ازین خونی که در دل دارم از لعلت
ز خاکم استخوان چون پنجهٔ مرجان شود پیدا
لبِ خشکی چو گندم باز کن بهر دعا شاید
برین کِشت از سحابِ مرحمت باران شود پیدا
دل پرشکوهای دارم ندارم محرم رازی
نمیگویم سخن با غیر تا نسیان شود پیدا
فشانَد جان"وحیدِ"خسته چون پروانه در وصلت
که میترسد چو وصل آخر شود هجران شود پیدا
#وحید_قزوینی