معرفی عارفان
1.02K subscribers
32.3K photos
11.6K videos
3.16K files
2.65K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
در جنگل من
از درندگی نام و نشان نیست ...

در سایه آفتاب دیارت
قصهٔ خیر و شر می‌شنوی
من شکفتن ها را می‌شنوم
و جویبار از آن سوی زمان می‌گذرد ...

#سهراب_سپهری
 
ای پیک عاشقان گذری کن به بام دوست
بر گرد بنده‌وار به گرد مقام دوست

گرد سرای دوست طوافی کن و ببین
آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست

خواهی که نرخ مشک شکسته شود به چین
بر زن به زلف پر شکن مشکفام دوست

برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما
چون کم ز دیم خویشتن از بهر کام دوست

خواهی که بار عنبر بندی تو از سرخس
زآنجا میار هیچ خبر جز پیام دوست

خواهی که کاروان سلامت بود ترا
همراه خویش کن به سوی ما سلام دوست

بر دانه‌های گوهر او عاشقی مباز
تا همچو من نژند نمانی به دام دوست

با خود بیار خاک سر کوی او به من
تا بر سرش نهم به عزیزی چو نام دوست

بینا مباد چشم من ار سوی چشم من
بهتر ز توتیا نبود گرد گام دوست

گر دوست را به غربت من خوش بود همی
ای من رهی غربت و ای من غلام دوست

از مال و جان و دین مرا ار کام جوید او
بی کام بادم ار کنم آن جز به کام دوست

#صائب_تبریزی
در وصل جمالش گل خندان منست

در هجر خیالش دل و ایمان منست

دل با من ومن با دل ازو درجنگیم

هریک گوئیم که آن صنم آن منست


مولانا
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد



حضرت حافظ
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

#حافظ🍃
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود

#حافظ
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

دیوان حافظ
خواهی که شود دل تو چون آئینه
ده چیز برون کن از میانِ سینه

حرص و دغل و بُخل و حرام و غیبت
بغض و حسد و کِبر و ریا و کینه...

#خاقانی
مجنون و پریشان توام دسـتم گیر

سـرگشته و حیران توام دسـتم گیر


هر بی‌ ســر و پای دسـتگیری دارد

من بی‌سر و بی‌پای توام دسـتم گیر

مولانا
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به زطبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند


#حافظ
#شیخ_شهاب_الدین_سهروردی:

عشق را از عَشَقِه گرفته‌اند و عشقه آن گیاهیست که در باغ پدید آید در بُنِ درخت؛
اول، ريشه در زمینی سخت کند، پس سر برآورد و خود را در درخت می‌پیچد و همچنان می‌رود تا جمله درخت را فرا گیرد؛
و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می‌رسد به تاراج می‌برد تا آنگاه که درخت خشک شود.
عشق اگرچه جان را به عالم بقا می‌رساند، تن را به عالم فنا باز آرد.
زيرا كه در عالم كون و فساد،
هيچ چيز نيست كه طاقت بار عشق تواند داشت.
نقل است که از بایزید پرسیدند که پیر تو که بود؟

گفت: پیرزنی. یک روز در غلبات شو ق و توحیدبودم چنانکه مویی را گنج نبود. به صحرا رفتم، بیخود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: «این انبان آرد با من برگیر!» و من چنان بودم که خود را نمی‌دانستم برد. به شیری اشارت کردم، بیامد. انبان در پشت او نهادم، و پیرزن را گفتم اگر به شهر وری چه گویی که کرا دیدم، که نخواسم داند که کیم؟

گفت: که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم.

پس شیخ گفت: هان! چگونگی؟

پیرزن گفت: این شیر مکلف است یا نه؟

گفتم: نه.

گفت: تو آن را که خدای تکلیف نکرده است تکلیف کردی، ظالم نباشی؟

گفتم: باشم.

گفت: با این همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی. این نه رعنایی بود.

گفتم: بلی! توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم. این سخن پیر من بود.
از سلطان العارفین پرسیدند که اسم اعظم کدام است؟
گفت :
شما اسم اصغر به من نمایید تا من اعظم به شما نمایم.
کدام نام است که نه در عظمتْ تمام است، چه قطره در نظر آید که نه از بحرِ محیط بزرگ‏تر آید.
از این سخن معلوم شد که اسماء حق همه اعظمند، لیکن هر کدام که در تعریف اَتَمّ باشند، بالنسبه به دیگری اعظم باشند.

سلطان العارفین حضرت بایزید بسطامی
🍷

 

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن

همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن

پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن

عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن

بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن

گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن

عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن

#پروین_اعتصامی
#آرزو_عقل_علم
ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما

رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما

#مولانا_داده_حق
آهسته باید بود ولیکن دانسته باید بود .
دانسته به خرابات شدن رواست و نادانسته به مناجات رفتن خطاست !
اگر می دانی که می داند از بد پشیمان شو.


#خواجه_ عبدالله_انصاری
تا به تو تکیه کردم
هایده
تا به تو تکیه کردم
هایده
بر در و بام دلم غم بر سر غم ریخته




میهمان در خانه‌ام دائم زیاد از خانه است




#کلیم_کاشانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نشان عاشقان این است که:

به مهرِ دو جهان فریفته نشوند
به معشوق فریفته شوند !



#مرصاد_العباد
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم
سرمست مدام اشتیاقی مائیم

در آینه وجود کردیم نگاه
مائیم و نمائیم که باقی مائیم


#مولانای_جان
در بحر خیال غرقهٔ گردابم
نی بلکه به بحر میکشد سیلابم

ای دیده نمی‌خواب من بندهٔ آنک
در خواب بدانست که من در خوابم

#مولانای_جان