سحرگه ، چون نسیمِ زلفِ آن دلدار ، میآید ،
درختِ شوقم ، از برگش ،،، به برگ و بار ، میآید ،
ز توفان ،،، خفتگانِ کوچه را ، آگاه دار امشب ،
که سیلِ گریهٔ این دیدهٔ بیدار ،،، میآید ،
#اوحدی
درختِ شوقم ، از برگش ،،، به برگ و بار ، میآید ،
ز توفان ،،، خفتگانِ کوچه را ، آگاه دار امشب ،
که سیلِ گریهٔ این دیدهٔ بیدار ،،، میآید ،
#اوحدی
در بندِ غم عشق تو، بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که دراین غصّه بسانند
در خاک به امید تو، خلقی است نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند
عُشـّاق تو در پیش گرفتند، بیابان
کآن طایفه، ده را پس ازاین هیچ کسانند
کو مَحرم رازی، که اسیران محبّت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید، که امشب
دستار نگهدار، که بیرون عسسانند!
ای دانه دُر، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت، به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر، مگر بی هوسانند؟
با جـُور رقیبان، زِ لبت کام که یابد؟
من تَرک بگُفتم، که عسل را مگسانند!
ای اوحدی از لاشه تنگ تو، چه خیزد؟
کاندر طلب او همه، تازی فرسانند
افسوس که در پای تو این تند سواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
#اوحدی
تنها نه منم خود، که دراین غصّه بسانند
در خاک به امید تو، خلقی است نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند
عُشـّاق تو در پیش گرفتند، بیابان
کآن طایفه، ده را پس ازاین هیچ کسانند
کو مَحرم رازی، که اسیران محبّت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید، که امشب
دستار نگهدار، که بیرون عسسانند!
ای دانه دُر، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت، به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر، مگر بی هوسانند؟
با جـُور رقیبان، زِ لبت کام که یابد؟
من تَرک بگُفتم، که عسل را مگسانند!
ای اوحدی از لاشه تنگ تو، چه خیزد؟
کاندر طلب او همه، تازی فرسانند
افسوس که در پای تو این تند سواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
#اوحدی
چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا
در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده
توجفا کرده و من داشته معذور ترا
#اوحدی
در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده
توجفا کرده و من داشته معذور ترا
#اوحدی
از تو میسر نشد کنار گرفتن
پیش تو داند دلم قرار گرفتن
کعبهٔ من کوی تست و حج دل من
حلقهٔ آن زلف تابدار گرفتن
گر ز دل من به گرد غصه برآری
از تو نخواهد دلم غبار گرفتن
عشق ترا نیک میشمردم و بد شد
جهل بود کار عشق خوار گرفتن
دست نگارین مبر به تیغ، که ما خود
دست بشستیم ازین نگار گرفتن
حاصلت از یار چون به جز غم دل نیست
توبه کن، ای اوحدی، ز یار گرفتن
رو به کناری بساز، چون نتوانی
کام دل خویش در کنار گرفتن
#اوحدی
پیش تو داند دلم قرار گرفتن
کعبهٔ من کوی تست و حج دل من
حلقهٔ آن زلف تابدار گرفتن
گر ز دل من به گرد غصه برآری
از تو نخواهد دلم غبار گرفتن
عشق ترا نیک میشمردم و بد شد
جهل بود کار عشق خوار گرفتن
دست نگارین مبر به تیغ، که ما خود
دست بشستیم ازین نگار گرفتن
حاصلت از یار چون به جز غم دل نیست
توبه کن، ای اوحدی، ز یار گرفتن
رو به کناری بساز، چون نتوانی
کام دل خویش در کنار گرفتن
#اوحدی
عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست
از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست
مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
من حذر میکنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
#اوحدی
کاول حسن تو و آخر ایام منست
از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست
مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
من حذر میکنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
#اوحدی
آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
#اوحدی_مراغهای
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
#اوحدی_مراغهای
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست
وین کوتهی مدت مهلی که مراست
حسن عمل از من چه توقع داری؟
با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست
#اوحدی
- رباعی شمارهٔ ۱۵
وین کوتهی مدت مهلی که مراست
حسن عمل از من چه توقع داری؟
با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست
#اوحدی
- رباعی شمارهٔ ۱۵
میانِ خواب و بیداری
شبی دیدم خیالِ او
از آن شَـب واله و حیران
نه در خوابَم، نهَ بیدارَم
#اوحدی_مراغهای
شبی دیدم خیالِ او
از آن شَـب واله و حیران
نه در خوابَم، نهَ بیدارَم
#اوحدی_مراغهای