هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راهزنان فرحاند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهانبخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بینوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است
#مولوی دیوان_شمس ⚘
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راهزنان فرحاند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهانبخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بینوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است
#مولوی دیوان_شمس ⚘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز چو هر روز خرابیم خراب
مگشا در اندیشه و برگیر رباب!
صدگونه نمازاست ورکوعست وسجود
آنرا که جمال دوست باشد محراب!
#مولوی
مگشا در اندیشه و برگیر رباب!
صدگونه نمازاست ورکوعست وسجود
آنرا که جمال دوست باشد محراب!
#مولوی
#مولوی دیوان شمس غزلیات
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو که سلطان میرسد
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان میرسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان میرسد
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان میرسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد
بازآمدی کف میزنی تا خانهها ویران کنی
زیرا که در ویرانهها خورشید رخشان میرسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
گه خونی و خون خوارهای گه خستگان را چارهای
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستیهای او حرفم پریشان میرسد
#حضرت_مولانا
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو که سلطان میرسد
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان میرسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان میرسد
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان میرسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد
بازآمدی کف میزنی تا خانهها ویران کنی
زیرا که در ویرانهها خورشید رخشان میرسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
گه خونی و خون خوارهای گه خستگان را چارهای
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستیهای او حرفم پریشان میرسد
#حضرت_مولانا
بیا ای مونس جانهای مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان
بیا ای خواب مستان را ببسته
گشا این بند را از پای مستان
همیگویند ما هم زو خرابیم
چنین است آسمان پس وای مستان
میفکن وعده مستان به فردا
تویی فردا و پس فردای مستان
شنیدم از دهان عشق می گفت
منم معشوقه زیبای مستان
#مولوی
ببین اندیشه و سودای مستان
بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان
بیا ای خواب مستان را ببسته
گشا این بند را از پای مستان
همیگویند ما هم زو خرابیم
چنین است آسمان پس وای مستان
میفکن وعده مستان به فردا
تویی فردا و پس فردای مستان
شنیدم از دهان عشق می گفت
منم معشوقه زیبای مستان
#مولوی
عِشقا تو را قاضی بَرَم، کِاشْکَستیاَم هَمچون صَنَم
از من نخواهد کَس گُوا، که شاهِدَم، نی ضامنَم
مَقضی تویی، قاضی تویی، مُسْتَقبَل و ماضی تویی
خَشمین تویی، راضی تویی، تا چون نَمایی دَم به دَم
ای عشقْ زیبایِ مَنی، هم من تواَم، هم تو مَنی
هم سِیلی و هم خَرمَنی، هم شادییی، هم دَرد و غَم
آنها تویی وینها تویی، وَزْاین و آنْ تنها تویی
وان دشتِ باپَهنا تویی، وان کوه و صَحرایِ کَرَم
شیرینیِ خویشانْ تویی، سَرمَستیِ ایشانْ تویی
دریایِ دُراَفْشان تویی، کانهایِ پُر زَرّ و دِرَم
عشقِ سُخَن کوشی تویی، سودایِ خاموشی تویی
اِدراک و بیهوشی تویی، کُفر و هُدی، عَدل و سِتَم
ای خُسروِ شاهَنْشَهان، ای تَختْ گاهَت عقل و جان
ای بینشان با صَد نشان، ای مَخْزَنَت بَحرِ عَدَم
هر نَقْش با نَقْشی دِگَر، چون شیر بودیّ و شِکَر
گَر واقِفَنْدی نَقْشها، که آمدند از یک قَلَم
آن کَس که آمد سویِ تو، تا جان دَهَد در کویِ تو
رَشکِ تو گوید که بُرو، لُطفِ تو خوانَد که نَعَم
لُطفِ تو سابِق میشود، جَذّابِ عاشق میشود
بر قَهرْ سابِق میشود، چون روشنایی بر ظُلَم
هر زندهیی را میکَشَد، وَهْم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کَفَت، لشکرکَش و صاحِبْ عَلَم
دیگر خیالی آوَری، زَ اوَّل رُبایَد سَروَری
آن را اسیرِ این کُنی، ای مالِکُ الْمُلْک و حَشَم
خامُش کُنم، بَندَم دَهان، تا بَرنَشورَد این جهان
چون مینَگُنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کَم
#مولانا
#مولوی
#خاموش
از من نخواهد کَس گُوا، که شاهِدَم، نی ضامنَم
مَقضی تویی، قاضی تویی، مُسْتَقبَل و ماضی تویی
خَشمین تویی، راضی تویی، تا چون نَمایی دَم به دَم
ای عشقْ زیبایِ مَنی، هم من تواَم، هم تو مَنی
هم سِیلی و هم خَرمَنی، هم شادییی، هم دَرد و غَم
آنها تویی وینها تویی، وَزْاین و آنْ تنها تویی
وان دشتِ باپَهنا تویی، وان کوه و صَحرایِ کَرَم
شیرینیِ خویشانْ تویی، سَرمَستیِ ایشانْ تویی
دریایِ دُراَفْشان تویی، کانهایِ پُر زَرّ و دِرَم
عشقِ سُخَن کوشی تویی، سودایِ خاموشی تویی
اِدراک و بیهوشی تویی، کُفر و هُدی، عَدل و سِتَم
ای خُسروِ شاهَنْشَهان، ای تَختْ گاهَت عقل و جان
ای بینشان با صَد نشان، ای مَخْزَنَت بَحرِ عَدَم
هر نَقْش با نَقْشی دِگَر، چون شیر بودیّ و شِکَر
گَر واقِفَنْدی نَقْشها، که آمدند از یک قَلَم
آن کَس که آمد سویِ تو، تا جان دَهَد در کویِ تو
رَشکِ تو گوید که بُرو، لُطفِ تو خوانَد که نَعَم
لُطفِ تو سابِق میشود، جَذّابِ عاشق میشود
بر قَهرْ سابِق میشود، چون روشنایی بر ظُلَم
هر زندهیی را میکَشَد، وَهْم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کَفَت، لشکرکَش و صاحِبْ عَلَم
دیگر خیالی آوَری، زَ اوَّل رُبایَد سَروَری
آن را اسیرِ این کُنی، ای مالِکُ الْمُلْک و حَشَم
خامُش کُنم، بَندَم دَهان، تا بَرنَشورَد این جهان
چون مینَگُنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کَم
#مولانا
#مولوی
#خاموش
📚صفت توحید
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خارِ چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دو تا بینی حُروفِ کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دو تا باید کمند اندر صُوَر
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را بَرَد
همچو مقراضِ دو تا یکتا بُرد
هر نبی و هر ولی را مَسلکی ست
لیک تا حق می بَرَد جمله یکی است
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جُداست
می رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتَها الاَنهَارُ تا گُلزارها
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندر او بی حرف می روید کلام
تا که سازد جانِ پاک از سر قدم
سوی عرصۀ دُور پهنای عدم
عرصهای بس باگشاد و بافضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسبابِ غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستیِّ جهانِ حسّ و رنگ
تنگتر آمد که زندانی است تنگ
علّت تنگی است ترکیب و عدد
جانبِ ترکیبِ حِسها می کَشد
زان سوی حس عالمِ توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران
امرِ کُن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
#مولوی
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خارِ چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دو تا بینی حُروفِ کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دو تا باید کمند اندر صُوَر
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را بَرَد
همچو مقراضِ دو تا یکتا بُرد
هر نبی و هر ولی را مَسلکی ست
لیک تا حق می بَرَد جمله یکی است
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جُداست
می رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتَها الاَنهَارُ تا گُلزارها
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندر او بی حرف می روید کلام
تا که سازد جانِ پاک از سر قدم
سوی عرصۀ دُور پهنای عدم
عرصهای بس باگشاد و بافضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسبابِ غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستیِّ جهانِ حسّ و رنگ
تنگتر آمد که زندانی است تنگ
علّت تنگی است ترکیب و عدد
جانبِ ترکیبِ حِسها می کَشد
زان سوی حس عالمِ توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران
امرِ کُن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
#مولوی