معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.1K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
خانه ابو سعید ابوالخیر
گفته اند که پدر شیخ ما (ابو سعید ابوالخیر) سلطان محمود را عظیم دوست داشتی و او در میانه سرایی بنا کرد که اکنون معروفست به سرای شیخ ، و بر دیوار آن بنا نام سلطان و ذکر خدم و حشم و پیلان او و مراکب  نقش کرد .
و شیخ کودک بود ، پدر را گفت مرا درین سرای یک در خانه بنا کن چنانک آن خانه خاصه من بوٓد. پدر شیخ او را خانه بنا کرد در بالای آن سرای که صومعه شیخ آنست
چون خانه تمام گشت و در گل می گرفتند ، شیخ بفرمود تا بر دیوار و سقف آن خانه جمله بنوشتند که :
الله الله الله .
پدرش گفت ای پسر این چیست ؟
شیخ گفت هر کس بر دیوار خانه خویش نام امیر خویش نویسد .پدرش را وقت خوش شد و بفرمود که هر چه به دیوار آن سرای نوشته بودند دور کردند و از آن ساعت باز در شیخ به چشمی دیگر نگریست.و دل بر کار شیخ نهاد.

#اسرار_التوحید_باب_اول
🌺🍃🌺🍃


🔰ملاقات ابوعلی سینا و شیخ ابوسعید ابوالخیر :



آورده اند که ابوعلی سینا از نیشابور می گذشت
و قصد دیدار ابوسعید ابوالخیر را کرد و راهی خانقاه ایشان شد
چون برسید شیخ را سرگرم مجلس دید و در میان جمع بنشست.
پس از پایان مجلس با هم وارد خانه شدند و سرگرم صحبت بودند،
چنانکه سه شبانه روز در خلوت کسی از سخن انها آگاه نشد،
و کس بدون اجازه به داخل راه نیافت
و جز برای نماز جماعت بیرون نیامدند...
پس از سه شبانه روز بوعلی برفت؛
در راه شاگردان بوعلی از او پرسیدند،که شیخ ابوسعید را چگونه یافتی ؟گفت :هرچه ما می دانیم او می بیند...
و مریدان شیخ ابوسعید از وی سؤال کردند که ابوعلی سینا را چگونه یافتی؟ گفت :هرچه ما می بینیم او می داند...

#اسرار_التوحید


🌺🍃🌺🍃
درویشی بود در نیشابور و او را عظیم میلی بدنیا بو د و بر جمع و ادخار عظیم رغبت نمودی . یک شب دزد در خانه‌ی او راه یافت و هر چه بود برداشت ، مگر مرقعی که نقد وی در آنجا بود ، بماند .
دیگر روز درویش عظیم مهجور و دل شکسته به مجلس شیخ آمد و با هیچ کس نگفت ، شیخ در میان سخن روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش :
آری جانا دوش به بامت بودم
گفتی دزد است دزد نبود من بودم
درویش فریاد در گرفت و بخدمت شیخ آمد و آن نقدی که مانده بود در میان آورد . شیخ گفت چنین باید که همه در میان باشد .

ادخار:جمع مال
مرقعی : لباسی که از تکه های پارچه دوخته شود ، لباس ژنده
با کس نگفت : حرفی نزد


#اسرار_التوحید_ابوسعید_ابوالخیر
فضل ما بر شما بدان است که شما با ما گوئید ، ما با او گوئیم . شما از ما شنوید ، ما از وی شنویم ، شما با ما باشید ما با او باشیم.

#اسرار_التوحید
هر که با هر کس بتواند نشست و از هر کس سخن تواند شنید و با هر کسی خورد و خواب تواند کرد ، بدو طمعِ نیکی مدار ، که نفس ، او را به دست شیطان باز داده است .

#اسرار_التوحید
#ابوسعید_ابوالخیر
سلطان الطریقت شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمه الله تعالی فرمودند:

که سخن یکی از مشایخ بزرگ است که در مناجات می‌گفت:

خداوندا ! اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان که هفت طبقۀ دوزخ از آن پر گردد، که هیچ کس را جای نماند. پس هر عذاب که همه بندگان خویش را خواهی کرد بر نفس من نِه تنها، تا من داد از نفس خویش بستانم و او را به مراد خویش نبینم و همه بندگان تو از عقوبت خلاص یابند.

خصومت این طایفه (اهل طریق) با نفس خویش و شفقت ایشان بر خلق و بندگان حق سبحانه و تعالی چنین بوده است.


#اسرار_التوحید
#فی‌‌_مقامات_شيخ_ابى‌‌‌سعيد_ابوالخير
حکایتی از #اسرار_التوحید

وقتی جولاهه‌ای به وزیری رسیده بود.
هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و درِ خانه بازکردی و تنها در آن‌جا شدی و ساعتی در آنجا بودی، پس بیرون آمدی و پیش امیر شدی. امیر را خبر دادند که او چه می‌کند.
امیر را هوس آن بگرفت که آیا در آن خانه چیست؟
روزی، ناگاه، از پس وزیر بدان خانه درشد.
گَوی دید در آن خانه، چنانکه از آن جولاهگان باشد.
وزیر را دید پای بدان گَو فروکرده.
امیر وی را گفت: «این چیست؟»
وزیر گفت: «یا امیر، این همه دولت که هست، از آن امیر است.
ما ابتدای خویش فراموش نکرده‌ایم.
ما این بوده‌ایم. هر روز خود را از خود یاد دهیم. تا در خود به غلط نیوفتیم.»
امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت:
«بگیر در انگشت کن. تاکنون وزیر بودی، اکنون امیری.»


#اسرار_التوحید،
تصحیح #استاد_شفیعی_کدکنی، ج۲۵۲/۱
شیخ ما گفت :
وقت تو این نَفَس توست در میان دو نَفَس!
یکی گذشته و یکی نا آمده !
دی شد و فردا کو ؟
روز امروز است و امروز این ساعت و این ساعت این نَفَس و این نَفَس این وقت !


#اسرار_التوحید_ابوسعید_ابوالخیر
خواجه عبدالکریم خادم خاص شیخِ ما ابوسعید بود،
گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایت‌های شیخ ما او را چیزی می‌نوشتم.
کسی بیامد که «شیخ تو را می‌خواند.» برفتم.
چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که: چه کار می‏‌کردی؟
گفتم: درویشی حکایت چند خواست، از آن شیخ، می‌نوشتم.
شیخ گفت: یا عبدالکریم! حکایت نویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.

#ابوسعید_ابوالخیر

📚#اسرار_التوحید
هیچ راه بنده را به خداوند نزدیک‌تر از نیاز نیست.
اگر بر سنگِ خاره افتد، چشمهٔ آب بگشاید.

#محمد_بن_منور
#اسرار_التوحید
از #شیخ_ابوسعید پرسیدند:

سلوک چیست ؟
گفت : « آنچه در سر داری بنهی، آنچه در کف داری بدهی
و آنچه بر تو آید نجهی. »

#مقام_رضا
#اسرار_التوحید
هیچ راه بنده را به خداوند نزدیک‌تر از نیاز نیست.
اگر بر سنگِ خاره افتد، چشمهٔ آب بگشاید.

#ابوسعید_ابوالخیر
#اسرار التوحید
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM