معرفی عارفان
1.23K subscribers
33.8K photos
12.3K videos
3.21K files
2.76K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

حافظ جان
#مناجات_شماره_۲۳۲:
الهی هر چند ما گُنه کاریم تو غفاری هر چند ما زشت کاریم تو ستاری، پادشاهان گنج فضل تو داری وبی نظیر و بی یاری سزاست که خطا های ما را در گذاری

#خواجه_عبدالله_انصاری
به پایان رسیدیم اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز
ببخشای
ای روشن عشق بر ما
ببخشای
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه
دعوت نکردیم
ببخشای
اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرق صنوبر
خبر نیست
نسیمی
گیاه سحرگاه را
در کمندی فکنده ست و
تا دشت بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق
بر ما ببخشای
به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پر ها
نکردیم پرواز

#شفیعی‌_کدکنی
صبح می‌خندد و من گریه کنان ازغم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

#سعدی
مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند.

زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...

همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟

کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.

مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟

کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود.

غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد، زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.

نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.

کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند ...

#تولستوی
.
#حکیمانه_ها

گر توانستی
به دستانت نوازش کردن
و به زبانت با نرمی و
مهربانی سخن گفتن را
و به چشمانت زیبایی و
خوب دیدن را
و به لبانت بوسیدن را
و به پاهایت ثابت قدم ماندن را بیاموزی ....
آن وقت است که میتوانی
با قلبت عشق را احساس کنی ....
و برای همیشه یک عاشق بمانی ...
من بلبل عشقم، نه که پابندِ هوس
بی بند و بلا نبوده‌ام نیم نفس

از روزنه‌ای که خورده بادی به‌دلم،
یا حلقهٔ دام بوده یا چاک قفس.

#میروالهی_قمی
زاهد نشُسته دست زِ تن، جانت آرزوست ؟
جان را فدا نساخته، جانانت آرزوست

چون کودکان بیخبر از راه و رسم عشق
روز وصال، بی شب هجرانت آرزوست؟

بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن
اهریمنا! نگین سلیمانت آرزوست ؟


#وحدت_کرمانشاهی
شمعم و با سوختن تا واپسین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را

شعرِ سخنسالار با خطاطی پسر ایشان
حسین معینی کرمانشاهی

#سخنسالار_معینی_کرمانشاهی
#معینی_کرمانشاهی
#حسین_معینی_کرمانشاهی
همه کارهای جهان را در است
مگر مرگ، که آنرا دری دیگر است


#حکیم_ابوالقاسم_فردوسی
#عشق یک فریب بزرگ و قوی است
#دوست_داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق

#دکترعلی_شریعتی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر...
در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب....

جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار....
هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب...


َ#خواجوی_کرمانی
«داد از این دل»

خدایا داد از این دل داد از این دل
که یکدم مو نگشتم شاد از این دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند
بگویم صد هزاران داد از این دل
خداوندا به فریاد دلم رس...

شعر #باباطاهر
صدا #داریوش
آهنگ #پرویز_مقصدی
تنظیم #منوچهر_چشم_آذر
«آلبوم گلایه»
بشنو سلام مست را

مستی که هر دو دست را

پابنده دامت میکند

#مولانا
عشق تو نهال حيرت آمد
وصل تو کمال حيرت آمد
بس غرقه حال وصل کآخر
هم بر سر حال حيرت آمد
يک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حيرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خيال حيرت آمد
از هر طرفي که گوش کردم
آواز سؤال حيرت آمد
شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حيرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حيرت آمد

#حافظ
دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود

جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود

میدید شمع در من و میسوخت تا به روز
زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود

از دیده‌ام خیال تو محروم گشت باز
کاطراف خانه‌اش همه دریا گرفته بود

میخواست خرمی که کند در دلم وطن
تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود

صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد
گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود

مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک
او را غریب دیده و تنها گرفته بود


عبید زاکانی
دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد

روی زیبای تو با ماه یکایک میزد
سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد

سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد
خاطر خستهٔ عشاق مشوش میکرد

زو هر آن حلقه بر گوشهٔ مه میافتاد
دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد

تیر بر سینه‌ام آن غمزهٔ فتان میزد
قصد خون دلم آن عارض مهوش میکرد

از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت
هر که یک بوسه طمع داشت غلط شش میکرد

پیش نقش رخ تو دیدهٔ خونریز عبید
صفحهٔ چهره به خونابه منقش میکرد


عبید زاکانی
ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد

ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزد

مبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد

به دست خویشتن شمعی نیفروز
که در ساعت شبستانت بسوزد

چه داری آتشی در زیر دامان
کز آن آتش گریبانت بسوزد

دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگه تاب هجرانت بسوزد

ندارد سودت آنگاهی که یابی
عبید آن نامسلمانت بسوزد


عبید زاکانی
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت

دل این همه جفا که خواری کشید از او
هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت

ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت

هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

خوش وقت رند مست ک دنیا و آخرت
بر باد دادو هیچ غم بیش و کم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

#حافظ جان
ذكر اویس قرنی (رضی الله عنه)

از اویس پرسیدند :خشوع در نماز چیست ؟گفت : آنکه اگر نیزه بر پهلوش زنند در نماز خبرش نبود .

📙 تذکرة الأولیاء
شیخ عطار نیشابوری
نقل است یک روز در حوالیِ خانقاه، مشغله می‌کردند. خَمر می‌خوردند و بانگ می‌زدند و سرود به اصحاب می‌رسید.
همه بشولیدند. [ذهن‌شان مشوّش شد.]
و شیخ سخن نمی‌گفت.
عاقبت اصحاب را طاقت برسید. [طاقتشان تمام شد.]
شیخ را گفتند: « چنین می‌باید؟» [ آیا باز هم باید سکوت کنیم؟]
گفت: «ای سبحان الله! ایشان در باطلِ خویش چنان مستغرق‌اند که پروایِ حقِّ شما ندارند. شما در حقِّ خویش چنان مستغرق نمی‌توانید بود که پروایِ باطلِ ایشان نباشدتان!»


تذکره الاولیاء
ذکر ابوسعید ابوالخیر