کی بوَد؟ کو را بیابم، واگذارم خویش را
از گریبان دست بردارم، در آن گردن کنم
بلبلان را ناله در گُلزار کردن عیب نیست
همچو نـی ، لب بر لبش بگذارم و شیون کنم
#کلیم
از گریبان دست بردارم، در آن گردن کنم
بلبلان را ناله در گُلزار کردن عیب نیست
همچو نـی ، لب بر لبش بگذارم و شیون کنم
#کلیم
غمِ مسکن و فکرِ مأوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
در این بحر ، از خجلتِ تنگظرفی
حُـبابم که چشمی به بالا ندارم
شکفتهرُخ از فقر ، همچون سرابم
تُـرُشروئیِ ابر و دریا ندارم
خرد چیست؟ از فکرِ دنیا گذشتن
نگوئی که من عقلِ دنیا ندارم
چرا در غمِ ماست پیوسته زلفت؟
در آن کوچه من خانه تنها ندارم
جنونم دل از سنگِ طفلان فِکندهست
ز شرمندگی رویِ صحرا ندارم
گدایِ درِ دلبرانم چو شانه
به جایِ دگر دستِ گیرا ندارم
به آیینهی زانویِ خویش گاهی
سری میکشم ، رویِ درها ندارم
نخواهد رسیدن به مقصود دستم
اگر آبـلـه در تَـهِ پـا ندارم
#کلیم! از سرِ آرزوها گذشتم
گواهم که بر بخت ، دعوا ندارم
کلیم کاشانی
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
در این بحر ، از خجلتِ تنگظرفی
حُـبابم که چشمی به بالا ندارم
شکفتهرُخ از فقر ، همچون سرابم
تُـرُشروئیِ ابر و دریا ندارم
خرد چیست؟ از فکرِ دنیا گذشتن
نگوئی که من عقلِ دنیا ندارم
چرا در غمِ ماست پیوسته زلفت؟
در آن کوچه من خانه تنها ندارم
جنونم دل از سنگِ طفلان فِکندهست
ز شرمندگی رویِ صحرا ندارم
گدایِ درِ دلبرانم چو شانه
به جایِ دگر دستِ گیرا ندارم
به آیینهی زانویِ خویش گاهی
سری میکشم ، رویِ درها ندارم
نخواهد رسیدن به مقصود دستم
اگر آبـلـه در تَـهِ پـا ندارم
#کلیم! از سرِ آرزوها گذشتم
گواهم که بر بخت ، دعوا ندارم
کلیم کاشانی
دل را از آن دو طُرّهی پُر فن گرفتهام
از هندِ زلف ، رخصتِ رفتن گرفتهام
با شعلهام به نسبتِ عریانی اُلفتیست
زآن روی ، جا به گوشهی گُلخَن گرفتهام
هرگز ز سنگِ دِلشِکـنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفتهام
دانستهام حقیقتِ خود را چنانکه هست
در کینِ خویش ، جانبِ دشمن گرفتهام
چشم از جهان ببستم و نورِ دلم فُزود
روشن شدهست خانه چو روزن گرفتهام
آخِر به سانِ فاختهام شد گلو کبود
منّت ز خَلق ، بسکه به گردن گرفتهام
تا چند در نیِ قلم آتش زند سخن؟
من هم #کلیم! خامه ز آهن گرفتهام
کلیمکاشانی
گلخن : آتشدان ـ اُجاق
فاخته : پرندهای خاکیرنگ و شبیه کبوتر ولی کوچکتر ، که طوقی دور گردنش دارد ـ کوکو
خامه : قلم
از هندِ زلف ، رخصتِ رفتن گرفتهام
با شعلهام به نسبتِ عریانی اُلفتیست
زآن روی ، جا به گوشهی گُلخَن گرفتهام
هرگز ز سنگِ دِلشِکـنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفتهام
دانستهام حقیقتِ خود را چنانکه هست
در کینِ خویش ، جانبِ دشمن گرفتهام
چشم از جهان ببستم و نورِ دلم فُزود
روشن شدهست خانه چو روزن گرفتهام
آخِر به سانِ فاختهام شد گلو کبود
منّت ز خَلق ، بسکه به گردن گرفتهام
تا چند در نیِ قلم آتش زند سخن؟
من هم #کلیم! خامه ز آهن گرفتهام
کلیمکاشانی
گلخن : آتشدان ـ اُجاق
فاخته : پرندهای خاکیرنگ و شبیه کبوتر ولی کوچکتر ، که طوقی دور گردنش دارد ـ کوکو
خامه : قلم
آتش چو گذر به دشتِ پُر خار کند
با سبزهی تَـر، لطفِ خود اظهار کند
یا رب! مپسند! کآتشِ دوریِ تو
با تَـر دامن، کمتر از این کار کند
#کلیم
با سبزهی تَـر، لطفِ خود اظهار کند
یا رب! مپسند! کآتشِ دوریِ تو
با تَـر دامن، کمتر از این کار کند
#کلیم
آن سالِـکم که با خِضر ، هر چند همنشینم
سرگشته همچو پرگار ، در گامِ اوّلینم
از بیمِ دید و وادید ، بگریزم از عدم هم
گر بعدِ مرگ بیند ، در خواب، همنشینم
دایم ز همّتِ فقر ، خرجم ز دخل بیش است
خرمن به مور بخشم ، با آنکه خوشهچینم
آزارِ ما تلافی ، از آسمان ندارد
بی مرهم است زخمم ، هم طالعِ نگینم
ظاهر به باطنِ من ، یکرنگ گشته در عشق
چون شمع میگدازد ، با دست، آستینم
امّـیدِ رستگاری ، ز آغازِ کار پیداست
در خانهی کمان است ، صیّاد در کمینم
این سرنوشتِ بد هم ، دائم به کس نماند
سیلابِ اشک شوید ، آخِر خطِ جبینم
شیرینزبانیِ من ، دامِ عـوام نَبـوَد
جوشِ مگس کند زهر ، در دیده انگبینم
دائم #کلیم! دوران ، در پستیام ندارد
شاید که قدردانی ، بردارد از زمینم
کلیم کاشانی
سرگشته همچو پرگار ، در گامِ اوّلینم
از بیمِ دید و وادید ، بگریزم از عدم هم
گر بعدِ مرگ بیند ، در خواب، همنشینم
دایم ز همّتِ فقر ، خرجم ز دخل بیش است
خرمن به مور بخشم ، با آنکه خوشهچینم
آزارِ ما تلافی ، از آسمان ندارد
بی مرهم است زخمم ، هم طالعِ نگینم
ظاهر به باطنِ من ، یکرنگ گشته در عشق
چون شمع میگدازد ، با دست، آستینم
امّـیدِ رستگاری ، ز آغازِ کار پیداست
در خانهی کمان است ، صیّاد در کمینم
این سرنوشتِ بد هم ، دائم به کس نماند
سیلابِ اشک شوید ، آخِر خطِ جبینم
شیرینزبانیِ من ، دامِ عـوام نَبـوَد
جوشِ مگس کند زهر ، در دیده انگبینم
دائم #کلیم! دوران ، در پستیام ندارد
شاید که قدردانی ، بردارد از زمینم
کلیم کاشانی
دست و دل تنگ و جهان تنگ،خدایا! چه کنم؟
من و یک حوصلهی تنگ ، به اینها چه کنم؟
سنگ بر سینه زنم ، شیشهی دل میشکند
نزنم، شوق چنین کرده تقاضا چه کنم؟
در رهِ عشق ، اگر بارِ علایق همه را
بِـفکَنَم ، با گُـهَرِ آبلهی پا چه کنم؟
ماتمِ بال و پَرِ ریختهام بس باشد
خویش را تنگدل از دیدنِ صحرا چه کنم؟
دردِ بیدردی چون باز دوا میطلبد
دردهایِ کهن خویش ، مداوا چه کنم؟
من که چون گَرد به هر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان به سرِ جا چه کنم؟
گِـله از چرخ بُـوَد ، تیر فِکندن به سپهر
چون به جایی نرسد شکوهی بیجا چه کنم؟
خارِ بی گُـل شده ، هر جا گُـلِ بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشمِ تماشا چه کنم؟
کُـنجِ تنهاییام از گور ، درش بستهتر است
عُـزلتم گر ندهد شهرتِ عنقا چه کنم؟
سَر و برگِ جَـدَلم نیست، چو با خَلق، #کلیم!
نکنم گر به بد و نیک مدارا چه کنم؟
کلیم کاشانی
من و یک حوصلهی تنگ ، به اینها چه کنم؟
سنگ بر سینه زنم ، شیشهی دل میشکند
نزنم، شوق چنین کرده تقاضا چه کنم؟
در رهِ عشق ، اگر بارِ علایق همه را
بِـفکَنَم ، با گُـهَرِ آبلهی پا چه کنم؟
ماتمِ بال و پَرِ ریختهام بس باشد
خویش را تنگدل از دیدنِ صحرا چه کنم؟
دردِ بیدردی چون باز دوا میطلبد
دردهایِ کهن خویش ، مداوا چه کنم؟
من که چون گَرد به هر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان به سرِ جا چه کنم؟
گِـله از چرخ بُـوَد ، تیر فِکندن به سپهر
چون به جایی نرسد شکوهی بیجا چه کنم؟
خارِ بی گُـل شده ، هر جا گُـلِ بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشمِ تماشا چه کنم؟
کُـنجِ تنهاییام از گور ، درش بستهتر است
عُـزلتم گر ندهد شهرتِ عنقا چه کنم؟
سَر و برگِ جَـدَلم نیست، چو با خَلق، #کلیم!
نکنم گر به بد و نیک مدارا چه کنم؟
کلیم کاشانی
خواهم ز پسِ پردهی تقوی به در اُفتم
چندی به زبانِ همه کس چون خبر افتم
این همسفران ، پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
دیوانهی آن زلفم و از غایتِ سودا
با باد درآویزم و با شانه دراُفتم
این گوشهی عُـزلت ز تو آبِ رُخَم افزود
نشناسم اگر قدرِ تو را در به در افتم
بر خویش نمیبالم از اسبابِ تجمّـل
چون رشته سراپای اگر در گُـهر افتم
صیدم به تکلّف نتوان کرد در این دشت
هر دام که بی دانه ، در او زودتر افتم
مَستوریِ من چیست؟ #کلیم! ار بگذارند
چون بویِ می از پردهی عصمت به در افتم
کلیم کاشانی
چندی به زبانِ همه کس چون خبر افتم
این همسفران ، پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
دیوانهی آن زلفم و از غایتِ سودا
با باد درآویزم و با شانه دراُفتم
این گوشهی عُـزلت ز تو آبِ رُخَم افزود
نشناسم اگر قدرِ تو را در به در افتم
بر خویش نمیبالم از اسبابِ تجمّـل
چون رشته سراپای اگر در گُـهر افتم
صیدم به تکلّف نتوان کرد در این دشت
هر دام که بی دانه ، در او زودتر افتم
مَستوریِ من چیست؟ #کلیم! ار بگذارند
چون بویِ می از پردهی عصمت به در افتم
کلیم کاشانی
خَمِ زلفیست دگر دامِ گرفتاریِ دل
که در او موی، نگنجیده ز بسیاریِ دل
راهزن را نَـبُوَد باک، ز فریادِ جَـرَس
تَرکِ یغما نکند، غمزهات از زاریِ دل
دید چون بیکسیِ ما دلِ آهن شد نرم
مانـد پیکانِ تو در سینه به غمخواریِ دل
خنده بر بخت زنم؟ یا به وفاداریِ دوست؟
گریه بر خویش کنم؟ یا به گرفتاریِ دل؟
طاقتِ صبر و سکون، در سرِ کارِ دل رفت
عاشقان، خانه خرابـنـد ز معماریِ دل
یک نَفَس فرصت و صد حرف، گره در خاطر
وای اگر گریه نیاید به مددکاریِ دل
آنکه بگذاشت چنین نرگسِ بیمارِ تو را
گفت : من هم نکنم چارهی بیماریِ دل
مذهب بنده و آزاد همین یک حرف است
چیست آزادی کونین؟ سبکباریِ دل
عشق، چون تیغ کشد بر دلِ بیچاره #کلیم!
کیست جز داغ؟ که آید به سپرداریِ دل
کلیم کاشانی
که در او موی، نگنجیده ز بسیاریِ دل
راهزن را نَـبُوَد باک، ز فریادِ جَـرَس
تَرکِ یغما نکند، غمزهات از زاریِ دل
دید چون بیکسیِ ما دلِ آهن شد نرم
مانـد پیکانِ تو در سینه به غمخواریِ دل
خنده بر بخت زنم؟ یا به وفاداریِ دوست؟
گریه بر خویش کنم؟ یا به گرفتاریِ دل؟
طاقتِ صبر و سکون، در سرِ کارِ دل رفت
عاشقان، خانه خرابـنـد ز معماریِ دل
یک نَفَس فرصت و صد حرف، گره در خاطر
وای اگر گریه نیاید به مددکاریِ دل
آنکه بگذاشت چنین نرگسِ بیمارِ تو را
گفت : من هم نکنم چارهی بیماریِ دل
مذهب بنده و آزاد همین یک حرف است
چیست آزادی کونین؟ سبکباریِ دل
عشق، چون تیغ کشد بر دلِ بیچاره #کلیم!
کیست جز داغ؟ که آید به سپرداریِ دل
کلیم کاشانی