برو کار میکن، مگو چیست کار
که سرمایهٔ جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان چون همی خواست خفت
که : « میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید
همه جای آن زیر و بالاکنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ
بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
پدر مرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود
هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم
ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت، شد گنجشان
#ملکالشعرا_بهار
که سرمایهٔ جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان چون همی خواست خفت
که : « میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید
همه جای آن زیر و بالاکنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ
بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
پدر مرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود
هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم
ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت، شد گنجشان
#ملکالشعرا_بهار
Audio
باد صبا بر گل گذر کن
برگل گذر کن
وز حال گل ما را خبر کن
ای نازنین
ای مهجبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن - ترک سر کن
شد خونفشان چشم تر من
پر خون دل شد، ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من - ببین چشم تر من
گل چاک غم برپیرهن زد -برپیرهن زد
از غیرت آتش در چمن زد
ازغیرت آتش در چمن زد
بلبل چو من
شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشهاش را آخر به پای خویشتن زد
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند نفاق تا کی دغلی
تا چند غرض تاکی دو دلی
آخر بس است این بد عملی
بس است این منفعلی
#ملکالشعرا_بهار
#محمدرضا_شجریان
#مجید_درخشانی
برگل گذر کن
وز حال گل ما را خبر کن
ای نازنین
ای مهجبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن - ترک سر کن
شد خونفشان چشم تر من
پر خون دل شد، ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من - ببین چشم تر من
گل چاک غم برپیرهن زد -برپیرهن زد
از غیرت آتش در چمن زد
ازغیرت آتش در چمن زد
بلبل چو من
شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشهاش را آخر به پای خویشتن زد
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند نفاق تا کی دغلی
تا چند غرض تاکی دو دلی
آخر بس است این بد عملی
بس است این منفعلی
#ملکالشعرا_بهار
#محمدرضا_شجریان
#مجید_درخشانی
شنیدهام به زنی گفت مردِ بدعملی
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ* من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
*حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ* من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
*حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
Bade Khazan
Mohammad Reza Shajarian-NavaYab.Com
#باد_خزان
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من - مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مهلقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
#ملکالشعرا_بهار
#محمدرضا_شجریان
تنظیم استاد #فرامرز_پایور
و گروه #پایور
در مایه #افشاری
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من - مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مهلقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
#ملکالشعرا_بهار
#محمدرضا_شجریان
تنظیم استاد #فرامرز_پایور
و گروه #پایور
در مایه #افشاری
Bade Khazan
Mohammad Reza Shajarian-NavaYab.Com
#باد_خزان
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من - مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مهلقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
#ملکالشعرا_بهار
#محمدرضا_شجریان
تنظیم استاد #فرامرز_پایور
و گروه #پایور
در مایه #افشاری
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من - مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مهلقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
#ملکالشعرا_بهار
#محمدرضا_شجریان
تنظیم استاد #فرامرز_پایور
و گروه #پایور
در مایه #افشاری
شنیدهام به زنی گفت مردِ بدعملی
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ* من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
* مُشکویِ :حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
پ
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ* من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
* مُشکویِ :حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
پ
هر که را عشق نباشد
نتوان زنده شمرد
و آنکه جانش
زِ محبت اثری یافت نَمُرد
#ملکالشعرا_بهار
نتوان زنده شمرد
و آنکه جانش
زِ محبت اثری یافت نَمُرد
#ملکالشعرا_بهار
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گلِ سوری به چمن کرد ورود
بهرِ شادباش قُدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد مَنَش آزاد کنید
آشیانِ منِ بیچاره اگر سوخت چه باک؟
فکرِ ویران شدنِ خانه ی صیاد کنید
#ملکالشعرا_بهار
زادروز
محمدتقی بهار
(۱۸ آذر ۱۲۶۵ ــ ۱ اردیبهشت ۱۳۳۰)
محمدتقی بهار ملقب به ملکالشعرای بهار و متخلص به «بهار» ؛ شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامهنگار، تاریخنگار و سیاستمدار معاصر.
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گلِ سوری به چمن کرد ورود
بهرِ شادباش قُدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد مَنَش آزاد کنید
آشیانِ منِ بیچاره اگر سوخت چه باک؟
فکرِ ویران شدنِ خانه ی صیاد کنید
#ملکالشعرا_بهار
زادروز
محمدتقی بهار
(۱۸ آذر ۱۲۶۵ ــ ۱ اردیبهشت ۱۳۳۰)
محمدتقی بهار ملقب به ملکالشعرای بهار و متخلص به «بهار» ؛ شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامهنگار، تاریخنگار و سیاستمدار معاصر.
شنیدهام به زنی گفت مردِ بدعملی
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ* من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
*حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ* من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
*حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
مخلوق جهان به گرگ مانند درست
با قادر عاجزند و بر عاجز چست
سستند به گیرودار چون باشی سخت
سختند به کارزار چون باشی سست
#ملکالشعرا_بهار
با قادر عاجزند و بر عاجز چست
سستند به گیرودار چون باشی سخت
سختند به کارزار چون باشی سست
#ملکالشعرا_بهار
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل نگه ندارد
حریف کمظرف ز روی معنی
بود سبویی که ته ندارد
حدیث حال تبه چه داند
کسی که حال تبه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل، پادشه ندارد
عداوتی نیست قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر
#بهار مسکین گنه ندارد
#ملکالشعرا_بهار
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل نگه ندارد
حریف کمظرف ز روی معنی
بود سبویی که ته ندارد
حدیث حال تبه چه داند
کسی که حال تبه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل، پادشه ندارد
عداوتی نیست قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر
#بهار مسکین گنه ندارد
#ملکالشعرا_بهار