من آن درختِ بلاخیزِ فتنهپروردم
که در زمینِ سیاهِ فراق کِشته شدم
#فیضی_دکنی
#تابلوی_نقاشی: [فیلِ تنها]
اثر: #ویلهلم_کوهنرت
که در زمینِ سیاهِ فراق کِشته شدم
#فیضی_دکنی
#تابلوی_نقاشی: [فیلِ تنها]
اثر: #ویلهلم_کوهنرت
در خانه، قراری منِ دیوانه ندارم
دیوانهی عشقم، خبر از خانه ندارم
تا عشق بُتان ساخته دیوانهی خویشم
اندیشهی خویش و غمِ بیگانه ندارم
شوریست عجب در سرم از جامِ محبّت
سرمستم و جز نعرهی مستانه ندارم
کاشانهام از آتشِ دل، شعلهزنان است
سهل است اگر شمع به کاشانه ندارم
در دامگهِ چرخ، ز انجُم چه گشاید؟
من طایرِ قدسم، هوس دانه ندارم
ای واعظ پُرگو! چه دهی درد سر من؟
بُگذار، که دیگر سرِ افسانه ندارم
«فیضی!» ز غم و شادیِ عالم خبری نیست
شادم که به دل جز غمِ جانانه ندارم...
#فیضی_دکنی
دیوانهی عشقم، خبر از خانه ندارم
تا عشق بُتان ساخته دیوانهی خویشم
اندیشهی خویش و غمِ بیگانه ندارم
شوریست عجب در سرم از جامِ محبّت
سرمستم و جز نعرهی مستانه ندارم
کاشانهام از آتشِ دل، شعلهزنان است
سهل است اگر شمع به کاشانه ندارم
در دامگهِ چرخ، ز انجُم چه گشاید؟
من طایرِ قدسم، هوس دانه ندارم
ای واعظ پُرگو! چه دهی درد سر من؟
بُگذار، که دیگر سرِ افسانه ندارم
«فیضی!» ز غم و شادیِ عالم خبری نیست
شادم که به دل جز غمِ جانانه ندارم...
#فیضی_دکنی
من به راهی میروم کانجا قدم نامحرم است
از مقامی حرف میگویم که دم نامحرم است
خوشدلم گر دیده ی من شد سفید از انتظار
کز پی دیدار جانان، دیده هم نامحرم است
با خیال او، نگنجد یاد خوبان در دلم
هرکجا سلطان کند خلوت، حَشم نامحرم است
ای اسیر عشق! طعن بیغمی بر من مزن
خلوتی دارم به یاد او که غم نامحرم است
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
منزل تردامنان نبود حریم کوی عشق
هر که نبود پاکدامن در حرم نامحرم است
فیضی ! از بزم نشاط ما حریفان غافلاند
هرکجا ما جام میگیریم، جم نامحرم است
#فیضی_دکنی
از مقامی حرف میگویم که دم نامحرم است
خوشدلم گر دیده ی من شد سفید از انتظار
کز پی دیدار جانان، دیده هم نامحرم است
با خیال او، نگنجد یاد خوبان در دلم
هرکجا سلطان کند خلوت، حَشم نامحرم است
ای اسیر عشق! طعن بیغمی بر من مزن
خلوتی دارم به یاد او که غم نامحرم است
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
منزل تردامنان نبود حریم کوی عشق
هر که نبود پاکدامن در حرم نامحرم است
فیضی ! از بزم نشاط ما حریفان غافلاند
هرکجا ما جام میگیریم، جم نامحرم است
#فیضی_دکنی
باز آفتابرویان! واسوختیم آخِر
واین چشمِ بازمانده بردوختیم آخر
دُکّان آرزو را چیدیم بر سرِ هم
چندین متاع حسرت اندوختیم آخر
با سادهلوحیِ خود بودیم غرّه عمری
دیباچهٔ صبوری آموختیم آخر
داغ جنون به تارَک، رفتیم در بیابان
وز سر چراغ مجنون افروخیتم آخر
فیضی! ز عشق خوبان جز سوز دل چه حاصل
تا چند آه حسرت، خود سوختیم آخر
#فیضی_دکنی
کلیات فیضی، غزل ۳۷۵
واسوختگان
واین چشمِ بازمانده بردوختیم آخر
دُکّان آرزو را چیدیم بر سرِ هم
چندین متاع حسرت اندوختیم آخر
با سادهلوحیِ خود بودیم غرّه عمری
دیباچهٔ صبوری آموختیم آخر
داغ جنون به تارَک، رفتیم در بیابان
وز سر چراغ مجنون افروخیتم آخر
فیضی! ز عشق خوبان جز سوز دل چه حاصل
تا چند آه حسرت، خود سوختیم آخر
#فیضی_دکنی
کلیات فیضی، غزل ۳۷۵
واسوختگان
دل من در کف طفلیست که از بیخبری
بلبلش مرده به کنج قفسی افتادهاست
شیخ ابوالفیض فیضی اکبرآبادی
#فیضی_دکنی
تذکرهٔ #نتایجالافکار
#تابلوی_نقاشی
اثر: #Eugenio_Zampighi
بلبلش مرده به کنج قفسی افتادهاست
شیخ ابوالفیض فیضی اکبرآبادی
#فیضی_دکنی
تذکرهٔ #نتایجالافکار
#تابلوی_نقاشی
اثر: #Eugenio_Zampighi
محمل به عزم مرحلهٔ دور بستهام
ترسم که پای ناقه به سنگ حرم خورد
بت زیر خرقه کرده حرم میکنم طواف
قندیل کعبه وای اگر بر صنم خورد
#فیضی_دکنی
ترسم که پای ناقه به سنگ حرم خورد
بت زیر خرقه کرده حرم میکنم طواف
قندیل کعبه وای اگر بر صنم خورد
#فیضی_دکنی
هم سرم بشکست و هم خونم بریخت
کاو به دستی تیغ و دستی سنگ داشت
گرچه رویش سادهلوحی مینمود
چشم او نیرنگ در نیرنگ داشت
آنچه امروز از نگاهش یافتم
با اشارتهای دوشین جنگ داشت
از میان تیغش به سختی شد برون
بسکه از خون شهیدان زنگ داشت
#فیضی_دکنی
کاو به دستی تیغ و دستی سنگ داشت
گرچه رویش سادهلوحی مینمود
چشم او نیرنگ در نیرنگ داشت
آنچه امروز از نگاهش یافتم
با اشارتهای دوشین جنگ داشت
از میان تیغش به سختی شد برون
بسکه از خون شهیدان زنگ داشت
#فیضی_دکنی
کدام سر که دَرو خارخار سودا نیست
کدام سینه که خاریدهٔ تمنا نیست
کدام دیده که از دیدنت فریب نخورد
کدام دل که ز عشق تو ناشکیبا نیست
کدام کوهنوردی که سر به سنگ نزد
کدام بادیهگردی که خار در پا نیست
کدام عرصه که نظّارهگاه عشق نشد
کدام گوشه که هنگامهٔ تماشا نیست
کدام ذرّه که دیدیم و آفتاب نبود
کدام قطره که چون بنگرید دریا نیست
کدام وعده که بر روز حشر موقوف است
کدام رتبه که آنجا دهند اینجا نیست
کدام سوخته «فیضی» که نور عشق نیافت
کدام خم که درین بزم پر ز صهبا نیست
#فیضی_دکنی
کدام سینه که خاریدهٔ تمنا نیست
کدام دیده که از دیدنت فریب نخورد
کدام دل که ز عشق تو ناشکیبا نیست
کدام کوهنوردی که سر به سنگ نزد
کدام بادیهگردی که خار در پا نیست
کدام عرصه که نظّارهگاه عشق نشد
کدام گوشه که هنگامهٔ تماشا نیست
کدام ذرّه که دیدیم و آفتاب نبود
کدام قطره که چون بنگرید دریا نیست
کدام وعده که بر روز حشر موقوف است
کدام رتبه که آنجا دهند اینجا نیست
کدام سوخته «فیضی» که نور عشق نیافت
کدام خم که درین بزم پر ز صهبا نیست
#فیضی_دکنی