قطره ای از باده های آسمان
بر کٓنٓدجان را ز می وز ساقیان
تا چه مستی ها بود املاک را
وز جلالت روح های پاک را
که به بویی دل در آن می ، بسته اند
خم باده این جهان بشکسته اند.
#دفتر_سوم_مثنوی
#باده_آسمانی
بر کٓنٓدجان را ز می وز ساقیان
تا چه مستی ها بود املاک را
وز جلالت روح های پاک را
که به بویی دل در آن می ، بسته اند
خم باده این جهان بشکسته اند.
#دفتر_سوم_مثنوی
#باده_آسمانی
قطره ای از باده های آسمان
بر کٓنٓدجان را ز می وز ساقیان
تا چه مستی ها بود املاک را
وز جلالت روح های پاک را
که به بویی دل در آن می ، بسته اند
خم باده این جهان بشکسته اند.
#دفتر_سوم_مثنوی
#باده_آسم
بر کٓنٓدجان را ز می وز ساقیان
تا چه مستی ها بود املاک را
وز جلالت روح های پاک را
که به بویی دل در آن می ، بسته اند
خم باده این جهان بشکسته اند.
#دفتر_سوم_مثنوی
#باده_آسم
حکایت مسجد مهمان کش
در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد . هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد . اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند . تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه می رسد و یکسر سراغِ آن مسجد را می گیرد . مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و می پرسند : با آن مسجد چه کار داری ؟ مردِ غریب با خونسردی و اطمینان تمام می گوید : می خواهم امشب در آن مسجد بخوابم . مردم حیرت زده می گویند : عقل هم خوب چیزی است ، مگر از جانت سیر شده ای ؟ مرد غریب می گوید : من این حرف ها سرم نمی شود . من به این حیاتِ دنیوی وابسته نیستم تا از کشته شدن واهمه ای داشته باشم . خلاصه به قول معروف « سرم درد می کند برای اینجور کارها » بار دیگر ملامت جماعت شرع می شود امّا هر چه می گویند و اندرز می دهند گویی که بر آهنِ سرد می کوبند . مردِ غریب بی توجّه به نصایح مردم ، شبانه قدم در آن مسجد اسرار آمیز می گذارد و روی زمین دراز می کشد تا چُرتی بزند . در این حال صدای هولناکی بلند می شود . گویی کسی با صدای پُر طنین می گوید : آهای کسی که داخلِ مسجدی ، همین الّآن به سراغت می آیم . این صدا پنج بار شنیده شد . امّا آن مردِ غریب هیچ نترسید بلکه خوشحال هم بود . از اینرو با حالت آماده و مُصمّم از جا برخاست و فریاد زد : هر کسی هستی بیا تو ، من آمادۀ مرگم . اگر جرأت داری بیا جلو ، در همین لحظه بود که بر اثرِ این فریاد ، طلسم شکسته شد و از هر سو انبوهِ طلا سرازیر شد و آن مردِ غریب شروع کرد به جمع کردن آنها .
استاد فروزانفر می نویسد : مطابق روایاتِ مردمِ شهرِ ری ( حضرت عبدالعظیم ) و پیران زمان ، مسجد مهمان کُش همان مسجد ماشاء الله است که در شمالِ ابن بابویه واقع است . مرحوم حاج سید نصرالله تقوی و دیگر پیران ادب این مطلب را نقل می کردند و مردم کرمان ( به نقل از استاد بهمنیار ) این حکایت را در بارۀ مسجد گنج که در نزدیکی محلۀ پامُنار کرمان واقع است حکایت می کنند و مأخذِ این روایت ظاهراََ حکایتی است که در الف لیلة در داستان شبانه نقل شده است ( مأخذذ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 122 و 123 ) و سپس استاد این حکایت را به تفصیل نقل می کند .
این حکایت ، نقدِ حالِ عارف صادقی است که منازلِ پُر خوف و خطرِ ریاضت و سلوک را تا منزل مقصود طی می کند و از رنجِ راه و مصائبِ طریق و تهدید نفس و القائاتِ قاعدین و وسوسه گران سرد نمی شود و عاقبت به گنج معارف و معدن حقایق دست می یازد .
«دیدار جان»
#دفتر_سوم_مثنوی
در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد . هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد . اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند . تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه می رسد و یکسر سراغِ آن مسجد را می گیرد . مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و می پرسند : با آن مسجد چه کار داری ؟ مردِ غریب با خونسردی و اطمینان تمام می گوید : می خواهم امشب در آن مسجد بخوابم . مردم حیرت زده می گویند : عقل هم خوب چیزی است ، مگر از جانت سیر شده ای ؟ مرد غریب می گوید : من این حرف ها سرم نمی شود . من به این حیاتِ دنیوی وابسته نیستم تا از کشته شدن واهمه ای داشته باشم . خلاصه به قول معروف « سرم درد می کند برای اینجور کارها » بار دیگر ملامت جماعت شرع می شود امّا هر چه می گویند و اندرز می دهند گویی که بر آهنِ سرد می کوبند . مردِ غریب بی توجّه به نصایح مردم ، شبانه قدم در آن مسجد اسرار آمیز می گذارد و روی زمین دراز می کشد تا چُرتی بزند . در این حال صدای هولناکی بلند می شود . گویی کسی با صدای پُر طنین می گوید : آهای کسی که داخلِ مسجدی ، همین الّآن به سراغت می آیم . این صدا پنج بار شنیده شد . امّا آن مردِ غریب هیچ نترسید بلکه خوشحال هم بود . از اینرو با حالت آماده و مُصمّم از جا برخاست و فریاد زد : هر کسی هستی بیا تو ، من آمادۀ مرگم . اگر جرأت داری بیا جلو ، در همین لحظه بود که بر اثرِ این فریاد ، طلسم شکسته شد و از هر سو انبوهِ طلا سرازیر شد و آن مردِ غریب شروع کرد به جمع کردن آنها .
استاد فروزانفر می نویسد : مطابق روایاتِ مردمِ شهرِ ری ( حضرت عبدالعظیم ) و پیران زمان ، مسجد مهمان کُش همان مسجد ماشاء الله است که در شمالِ ابن بابویه واقع است . مرحوم حاج سید نصرالله تقوی و دیگر پیران ادب این مطلب را نقل می کردند و مردم کرمان ( به نقل از استاد بهمنیار ) این حکایت را در بارۀ مسجد گنج که در نزدیکی محلۀ پامُنار کرمان واقع است حکایت می کنند و مأخذِ این روایت ظاهراََ حکایتی است که در الف لیلة در داستان شبانه نقل شده است ( مأخذذ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 122 و 123 ) و سپس استاد این حکایت را به تفصیل نقل می کند .
این حکایت ، نقدِ حالِ عارف صادقی است که منازلِ پُر خوف و خطرِ ریاضت و سلوک را تا منزل مقصود طی می کند و از رنجِ راه و مصائبِ طریق و تهدید نفس و القائاتِ قاعدین و وسوسه گران سرد نمی شود و عاقبت به گنج معارف و معدن حقایق دست می یازد .
«دیدار جان»
#دفتر_سوم_مثنوی
چیست توحید خدا آموختن ؟
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هستیت در هست آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کردستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو هست
#دفتر_سوم_مثنوی
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هستیت در هست آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کردستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو هست
#دفتر_سوم_مثنوی
آنک میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت تست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستست ار نکویست ار بدست
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست
#دفتر_سوم_مثنوی
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت تست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستست ار نکویست ار بدست
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست
#دفتر_سوم_مثنوی
مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگیست
پیش زنگی آینه هم زنگیست
#دفتر_سوم_مثنوی
همچنانکه این عالم بر مثال کوه است که پژواک اعمال آدمهارا بخودشان باز میگرداند،
مرگ نیز برای هر کس همانگونه است که درین عآلم داشته ، با آنکه به خود و دیگران بدی و ظلم و دشمنی کرده ، همانگونه روبرو شده و با آنکه به هر پدیده ای در هستی بچشم دوستی نگریسته و با همه به صلح و دوستی زیسته ، مثل یک دوست خواهد بود .
چنانکه این دشمنی مثل آن میماند که دنیا را بر دیگران سیاه و آینه دنیا را سیاه میبیند, و آنکه به صلح زیسته دنیا آیینه تمام نمای جلوه های زیبای هستی است.
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگیست
پیش زنگی آینه هم زنگیست
#دفتر_سوم_مثنوی
همچنانکه این عالم بر مثال کوه است که پژواک اعمال آدمهارا بخودشان باز میگرداند،
مرگ نیز برای هر کس همانگونه است که درین عآلم داشته ، با آنکه به خود و دیگران بدی و ظلم و دشمنی کرده ، همانگونه روبرو شده و با آنکه به هر پدیده ای در هستی بچشم دوستی نگریسته و با همه به صلح و دوستی زیسته ، مثل یک دوست خواهد بود .
چنانکه این دشمنی مثل آن میماند که دنیا را بر دیگران سیاه و آینه دنیا را سیاه میبیند, و آنکه به صلح زیسته دنیا آیینه تمام نمای جلوه های زیبای هستی است.
روزن جانم گشادست از صفا
میرسد بی واسطه نامهٔ خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
دوزخست آن خانه کان بی روزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست
#دفتر_سوم_مثنوی
#پنجره_دل
میرسد بی واسطه نامهٔ خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
دوزخست آن خانه کان بی روزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست
#دفتر_سوم_مثنوی
#پنجره_دل
و مولانا از امید می گوید....از رسیدن....از باز شدن درهایی که فکر می کنید تا ابد بسته خواهند ماند....در زدن را رها مکن که این در روزی به رویت باز خواهد شد....
سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
#دفتر_سوم_مثنوی
سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
#دفتر_سوم_مثنوی
حق را مردانِ مستورند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت می پوشانند. اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را ببینند اما طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبت کنند. این چنین شاهان، عظیم نادرند./ فیه ما فیه
قوم دیگر سخت پنهان میروند
شهرهء خَلقان ظاهر کی شوند؟
این همه دارند و چشمِ هیچکس
برنیفتد بر کیاشان یک نفس
هم کرامت شان
هم ایشان در حرم،
نام شان را نشنوند ابدال هم
لیک از رشک و حسد پنهان کنند
خویشتن را بر " ندانم" میزنند
#دفتر_سوم_مثنوی
#اولیای_مستور
قوم دیگر سخت پنهان میروند
شهرهء خَلقان ظاهر کی شوند؟
این همه دارند و چشمِ هیچکس
برنیفتد بر کیاشان یک نفس
هم کرامت شان
هم ایشان در حرم،
نام شان را نشنوند ابدال هم
لیک از رشک و حسد پنهان کنند
خویشتن را بر " ندانم" میزنند
#دفتر_سوم_مثنوی
#اولیای_مستور
روزن جانم گشادست از صفا
میرسد بی واسطه نامهٔ خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
#دفتر_سوم_مثنوی
#پنجره_دل
میرسد بی واسطه نامهٔ خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
#دفتر_سوم_مثنوی
#پنجره_دل