جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم ترا
خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا
من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست؟
هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا
جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا
تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم ترا
بسکه میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم ترا
قصه دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم ترا؟
هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم ترا
#هلالی_جغتایی
خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا
من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست؟
هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا
جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا
تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم ترا
بسکه میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم ترا
قصه دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم ترا؟
هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم ترا
#هلالی_جغتایی
ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را
دشمن جانی و از جان دوستتر دارم تو را
گر به صد خار جفا آزرده سازی خاطرم
خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را
قصد جان کردی که یعنی دست کوته کن ز من
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را
گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل
نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را
یک دو روزی صبر کن، ای جانِ بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
این چنین کز صوت مطرب، بزمِ عیشت پُر صداست
مشکل آگاهی رسد از نالهی زارم تو را
گفتهای، خواهم هلالی را به کام دشمنان
این سزای من که با خود دوست میدارم تو را.
#هلالی_جغتایی
📚 دیوان هلالی جغتایی
تصحیح، مقابله و مقدمه: سعید نفیسی
ناشر: سنایی ۱۳۶۸
غزلیات، ص ۳
دشمن جانی و از جان دوستتر دارم تو را
گر به صد خار جفا آزرده سازی خاطرم
خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را
قصد جان کردی که یعنی دست کوته کن ز من
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را
گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل
نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را
یک دو روزی صبر کن، ای جانِ بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
این چنین کز صوت مطرب، بزمِ عیشت پُر صداست
مشکل آگاهی رسد از نالهی زارم تو را
گفتهای، خواهم هلالی را به کام دشمنان
این سزای من که با خود دوست میدارم تو را.
#هلالی_جغتایی
📚 دیوان هلالی جغتایی
تصحیح، مقابله و مقدمه: سعید نفیسی
ناشر: سنایی ۱۳۶۸
غزلیات، ص ۳
ماه من عیدست و شهری را نظر بر روی توست
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی توست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید پهلوی توست
#هلالی_جغتایی
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی توست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید پهلوی توست
#هلالی_جغتایی
ای گُل از شکلِ تو با ناز و خرامت گويم
هر چه گويم همه داری، ز کدامت گويم؟
تو پری يا مَلکی؟ يا مهِ اُوجِ فَلَکی
حيرتم سوخت، ندانم، به چه نامت گويم؟
قد برافراختی و سروِ بلندت گفتم
رخ برافروز، که تا ماهِ تمامت گويم
کی توانم که: کنم پيش تو آغازِ کلام؟
من که هرگز نتوانم که سلامت گويم
در مقامی که دم از افسرِ جمشيد زنند
بنده از خاک ِ کف ِ پای غلامت گويم
پاسبان ساز بدين دولت بيدار مرا
تا غم خود همه شب با در و بامت گويم
ساقيا، جام به کف‘ هوشِ هلالی بردی
يارب! از جام لبت يا لب جامت گويم؟
#هلالی_جغتایی
هر چه گويم همه داری، ز کدامت گويم؟
تو پری يا مَلکی؟ يا مهِ اُوجِ فَلَکی
حيرتم سوخت، ندانم، به چه نامت گويم؟
قد برافراختی و سروِ بلندت گفتم
رخ برافروز، که تا ماهِ تمامت گويم
کی توانم که: کنم پيش تو آغازِ کلام؟
من که هرگز نتوانم که سلامت گويم
در مقامی که دم از افسرِ جمشيد زنند
بنده از خاک ِ کف ِ پای غلامت گويم
پاسبان ساز بدين دولت بيدار مرا
تا غم خود همه شب با در و بامت گويم
ساقيا، جام به کف‘ هوشِ هلالی بردی
يارب! از جام لبت يا لب جامت گويم؟
#هلالی_جغتایی
دور از تـــو ، صبوری نتواند دل مــــن
وصل تو حیات خویــــش داند دل مــــن
آهستــه رو ای دوست ! که دل همره توست
زنهار ! چنان مــرو که مانَد دل مــــن
#هلالی_جغتایی
وصل تو حیات خویــــش داند دل مــــن
آهستــه رو ای دوست ! که دل همره توست
زنهار ! چنان مــرو که مانَد دل مــــن
#هلالی_جغتایی
یار ، چون در جامِ می ،
بیند رخِ گُلفام را ،
عکسِ رویَش ،
چشمهی خورشید سازد جام را ،
#هلالی_جغتایی
مصرع اول را بعضیها بدینگونه نیز میخوانند : 👇👇👇
یار ، چون در جام میبیند ،
رُخِ گُلفام را ،
بیند رخِ گُلفام را ،
عکسِ رویَش ،
چشمهی خورشید سازد جام را ،
#هلالی_جغتایی
مصرع اول را بعضیها بدینگونه نیز میخوانند : 👇👇👇
یار ، چون در جام میبیند ،
رُخِ گُلفام را ،