ساقیا می دِه که ما دُردیکَشِ میخانهایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانهایم
خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمعوار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانهایم
اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست
عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانهایم
گرچه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهراست
ما به قَلاشی و رندی در جهان افسانهایم
اندر این راه ار بدانی هر دو بر یک جادهایم
واندر این کوی ار ببینی هر دو از یک خانهایم
خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگیست
گو مباش اینها که ما رندان نافرزانهایم
عیب توست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانهایم
از بیابان عدم دی آمده فردا شده
کمتر از عیشی یک امشب کاندر این کاشانهایم
سعدیا گر بادهٔ صافیت باید باز گو:
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانهایم
#سعدی
با خرابات آشناییم از خرد بیگانهایم
خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمعوار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانهایم
اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست
عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانهایم
گرچه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهراست
ما به قَلاشی و رندی در جهان افسانهایم
اندر این راه ار بدانی هر دو بر یک جادهایم
واندر این کوی ار ببینی هر دو از یک خانهایم
خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگیست
گو مباش اینها که ما رندان نافرزانهایم
عیب توست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانهایم
از بیابان عدم دی آمده فردا شده
کمتر از عیشی یک امشب کاندر این کاشانهایم
سعدیا گر بادهٔ صافیت باید باز گو:
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانهایم
#سعدی
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
#سعدی
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
#سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊🕊🕊
هر ڪسے را نتوان گفت ڪہ صاحب نظر است
عشقبازے دگر و نفس پرستے دگر است
نہ هر آن چشم ڪہ بینند سیاہ است و سپید
یا سپیدے ز سیاهے بشناسد بصر است
هر ڪہ در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو بہ نزدیڪ مرو ڪآفت پروانہ پر است
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد ڪہ ز خود با خبر است
آدمے صورت اگر دفع ڪند شهوت نفس
آدمے خوے شود ور نہ همان جانور است
شربت از دست دلارام چہ شیرین و چہ تلخ
بدہ اے دوست ڪہ مستسقے از آن تشنهتر است
من خود از عشق لبت فهم سخن مینڪنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویے شڪر است
ور بہ تیغم بزنے با تو مرا خصمے نیست
خصم آنم ڪہ میان من و تیغت سپر است
من از این بند نخواهم بہ در آمد همہ عمر
بند پایے ڪہ بہ دست تو بود تاج سر است
دست سعدے بہ جفا نگسلد از دامن دوست
ترڪ لؤلؤ نتوان گفت ڪہ دریا خطر است
#سعدی
هر ڪسے را نتوان گفت ڪہ صاحب نظر است
عشقبازے دگر و نفس پرستے دگر است
نہ هر آن چشم ڪہ بینند سیاہ است و سپید
یا سپیدے ز سیاهے بشناسد بصر است
هر ڪہ در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو بہ نزدیڪ مرو ڪآفت پروانہ پر است
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد ڪہ ز خود با خبر است
آدمے صورت اگر دفع ڪند شهوت نفس
آدمے خوے شود ور نہ همان جانور است
شربت از دست دلارام چہ شیرین و چہ تلخ
بدہ اے دوست ڪہ مستسقے از آن تشنهتر است
من خود از عشق لبت فهم سخن مینڪنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویے شڪر است
ور بہ تیغم بزنے با تو مرا خصمے نیست
خصم آنم ڪہ میان من و تیغت سپر است
من از این بند نخواهم بہ در آمد همہ عمر
بند پایے ڪہ بہ دست تو بود تاج سر است
دست سعدے بہ جفا نگسلد از دامن دوست
ترڪ لؤلؤ نتوان گفت ڪہ دریا خطر است
#سعدی
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
جوفروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی میکند
یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستست از غمش
از من مسکین جدایی میکند
آن چه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
#سعدی
- غزل ۲۴۴
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
جوفروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی میکند
یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستست از غمش
از من مسکین جدایی میکند
آن چه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
#سعدی
- غزل ۲۴۴
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از تـو با مـصلحتِ خـویش نمیپَردازم
همچو پروانه که میسوزمُ و در پروازم
گر توانی که بـجویی دلم، امروز بِجوی
ور نَـه بـسیـار بـجوییُ و نـیابـی بـازم
#سعدی
همچو پروانه که میسوزمُ و در پروازم
گر توانی که بـجویی دلم، امروز بِجوی
ور نَـه بـسیـار بـجوییُ و نـیابـی بـازم
#سعدی
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادیکُنان
#سعدی
#گلستان
#غلامحسین_یوسفی
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادیکُنان
#سعدی
#گلستان
#غلامحسین_یوسفی
چشمِ گریانِ مرا ، حال بگفتم به طبیب ،
گفت : یک بار ببوس آن دهنِ خندان را ،
گفتم : آیا که در این درد بخواهم مُردن؟ ،
که ،،، محال است ، که حاصل کنم این درمان را ،
#سعدی
گفت : یک بار ببوس آن دهنِ خندان را ،
گفتم : آیا که در این درد بخواهم مُردن؟ ،
که ،،، محال است ، که حاصل کنم این درمان را ،
#سعدی
ای سیمتنِ سیاهگیسو ،
کز فکر ،،، سرم سپید کردی ،
با دردِ تواَم خوش است ، اَزیراک ،
هم ، دردی و ،،، هم ، دَوایِ دردی ،
گفتی که صبور باش ،،، هیهات ،
دلْ ، موضعِ صبر بود و ،،، بُردی ،
بنشینم و ،،، صبر ، پیش گیرم ،
دنبالهٔ کارِ خویش گیرم ،
#سعدی
اَزیراک = زیرا که
کز فکر ،،، سرم سپید کردی ،
با دردِ تواَم خوش است ، اَزیراک ،
هم ، دردی و ،،، هم ، دَوایِ دردی ،
گفتی که صبور باش ،،، هیهات ،
دلْ ، موضعِ صبر بود و ،،، بُردی ،
بنشینم و ،،، صبر ، پیش گیرم ،
دنبالهٔ کارِ خویش گیرم ،
#سعدی
اَزیراک = زیرا که