نردبانهاییست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگرست
هر روش را آسمانی دیگرست
#مولانا
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگرست
هر روش را آسمانی دیگرست
#مولانا
#حکایت
حکایت مرد گل خوار
پبش عطاری یکی گل خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
#مثنوی_دفتر_چهارم
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایت های زیبای #مولانا در مثنوی معنوی است.
#مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
حکایت مرد گل خوار
پبش عطاری یکی گل خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
#مثنوی_دفتر_چهارم
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایت های زیبای #مولانا در مثنوی معنوی است.
#مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا نالهٔ مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمهٔ سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغ است این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
حضرت #مولانا
🕊🍃💫
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش در این عالم زنی
وانَگَشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بیخویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت...
#مولانا
🕊🍃💫
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش در این عالم زنی
وانَگَشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بیخویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت...
#مولانا
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکته های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
#مولانا
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکته های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
#مولانا
یارِ خود را خواب دیدم ای برادر دوشْ من
بر کنارِ چشمه خفته در میانِ نسترن
حلقه کرده دست بسته حوریان بر گردِ او
از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن
باد می زد نرم نرمک بر کنارِ زلف او
بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن
مست شُدْ باد و ربود آن زلفْ را از روی یار
چون چراغِ روشنی کز وی تو برگیری لگن
ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش
صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن
#مولانا
بر کنارِ چشمه خفته در میانِ نسترن
حلقه کرده دست بسته حوریان بر گردِ او
از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن
باد می زد نرم نرمک بر کنارِ زلف او
بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن
مست شُدْ باد و ربود آن زلفْ را از روی یار
چون چراغِ روشنی کز وی تو برگیری لگن
ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش
صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن
#مولانا
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖِ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﻡ، ﮐﺎﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺮ ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ ﻭ ﺑﻬﺮ ﺗﺴﻼﯼ ﺟﮕﺮ ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﻣﻮﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﭼﻮﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺂﯾﺪ ﺯ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ دگر ، ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻨﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥِ ﺗﻮ ، ﺩﺳﺖِ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺗﻮ
ﯾﺎ ﻗﻔﻞ ﺩﺭ ﻭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ، ﯾﺎ ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﻣﻦ ﻣﻮﺝِ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ،ﮐﺰ ﺑﺤﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺗﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ، ﺑﯽ ﭘﺎ ﻭ ﺳﺮ ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
#مولانا
ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ ﻭ ﺑﻬﺮ ﺗﺴﻼﯼ ﺟﮕﺮ ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﻣﻮﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﭼﻮﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺂﯾﺪ ﺯ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ دگر ، ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻨﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥِ ﺗﻮ ، ﺩﺳﺖِ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺗﻮ
ﯾﺎ ﻗﻔﻞ ﺩﺭ ﻭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ، ﯾﺎ ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﻣﻦ ﻣﻮﺝِ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ،ﮐﺰ ﺑﺤﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺗﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ، ﺑﯽ ﭘﺎ ﻭ ﺳﺮ ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
#مولانا