چون کسی در دل خیال آن کمر پنهان کند؟
نیست ممکن رشته را کس در گهر پنهان کند
می نماید تلخی بادام آخر خویش را
گرچه شیرین کار او را در شکر پنهان کند
نیست ایمن هیچ سرسبزی ز چشم شور خلق
روی خود چون خضر از مردم مگر پنهان کند
از خم چوگان گردون گوی بیرون برده است
در گریبان تأمل هر که سر پنهان کند
صبر و طاقت برنمی آید به کوه درد و غم
قاف را عنقا چسان در زیر پر پنهان کند؟
خودنمایی لازم افتاده است درد عشق را
لاله نتوانست داغی در جگر پنهان کند
حال ما دردی کشان بر هیچ کس پوشیده نیست
بحر چون از دیده ها دامان تر پنهان کند؟
خرده راز محبت پرده سوز افتاده است
سنگ نتوانست در دل این شرر پنهان کند
می تراود گریه از رخسار اهل درد را
آب هیهات است خود را در گهر پنهان کند
می شود روشن زآتش بوی هر هیزم که هست
نیست ممکن عیب خود کس در سفر پنهان کند
از فریب خال او ایمن مشو صائب که حسن
در دل هر دانه ای دام دگر پنهان کند
#صائب_تبریزی
نیست ممکن رشته را کس در گهر پنهان کند
می نماید تلخی بادام آخر خویش را
گرچه شیرین کار او را در شکر پنهان کند
نیست ایمن هیچ سرسبزی ز چشم شور خلق
روی خود چون خضر از مردم مگر پنهان کند
از خم چوگان گردون گوی بیرون برده است
در گریبان تأمل هر که سر پنهان کند
صبر و طاقت برنمی آید به کوه درد و غم
قاف را عنقا چسان در زیر پر پنهان کند؟
خودنمایی لازم افتاده است درد عشق را
لاله نتوانست داغی در جگر پنهان کند
حال ما دردی کشان بر هیچ کس پوشیده نیست
بحر چون از دیده ها دامان تر پنهان کند؟
خرده راز محبت پرده سوز افتاده است
سنگ نتوانست در دل این شرر پنهان کند
می تراود گریه از رخسار اهل درد را
آب هیهات است خود را در گهر پنهان کند
می شود روشن زآتش بوی هر هیزم که هست
نیست ممکن عیب خود کس در سفر پنهان کند
از فریب خال او ایمن مشو صائب که حسن
در دل هر دانه ای دام دگر پنهان کند
#صائب_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند
چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند
کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند
نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند
دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند
فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند
تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند
کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند
#صائب_تبریزی
- 🕊🍃
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند
چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند
کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند
نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند
دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند
فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند
تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند
کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند
#صائب_تبریزی
- 🕊🍃
چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیست
سرمه چشم کم از داروی بیهوشی نیست
می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را
هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست
سخن تلخ اگر می گذرانی مردی
دعوی حوصله تنها بقدح نوشی نیست
خوشه ما بدهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرهم آغوشی نیست
دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان
سبزه با غنچه این خلد بناگوشی نیست
در دیار ستم از نامه صدپاره ما
جای در رخنه دیوار فراموشی نیست
درد سر تا نکشی صائب ازین بی خبران
گوشی امن تر از خلوت خاموشی نیست
#صائب_تبریزی
سرمه چشم کم از داروی بیهوشی نیست
می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را
هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست
سخن تلخ اگر می گذرانی مردی
دعوی حوصله تنها بقدح نوشی نیست
خوشه ما بدهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرهم آغوشی نیست
دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان
سبزه با غنچه این خلد بناگوشی نیست
در دیار ستم از نامه صدپاره ما
جای در رخنه دیوار فراموشی نیست
درد سر تا نکشی صائب ازین بی خبران
گوشی امن تر از خلوت خاموشی نیست
#صائب_تبریزی
کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد
آیینه همین است که دلدار ندارد
سحرست چه گویم که شود باور فطرت
من کارگه اویم و او کار ندارد
#صائب_تبریزی
آیینه همین است که دلدار ندارد
سحرست چه گویم که شود باور فطرت
من کارگه اویم و او کار ندارد
#صائب_تبریزی
گرداندن اوراق نفس درس محالست
موج آینهپردازی تکرار ندارد
آیینه ز تمثال خس و خار مبراست
دل بار جهان میکشد و عار ندارد
#صائب_تبریزی
موج آینهپردازی تکرار ندارد
آیینه ز تمثال خس و خار مبراست
دل بار جهان میکشد و عار ندارد
#صائب_تبریزی
چون نقش قدم برسرما منت کس نیست
این خواب عدم سایهٔ دیوار ندارد
پیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار
تا موج گهر جادهٔ هموار ندارد
اقبال دنائت نسبان خصم بلندیست
غیر از سر خویش آبله دستار ندارد
#صائب_تبریزی
این خواب عدم سایهٔ دیوار ندارد
پیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار
تا موج گهر جادهٔ هموار ندارد
اقبال دنائت نسبان خصم بلندیست
غیر از سر خویش آبله دستار ندارد
#صائب_تبریزی
چون لاله دو روزی به همین داغ بسازید
گل در چمن رنگ وفا بار ندارد
شب رفت و سحر شد به چه افسانه توان ساخت
فرصت نفس ساخته بسیار ندارد
بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولیست
زان آینه بگریز که زنگار ندارد
#صائب_تبریزی
گل در چمن رنگ وفا بار ندارد
شب رفت و سحر شد به چه افسانه توان ساخت
فرصت نفس ساخته بسیار ندارد
بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولیست
زان آینه بگریز که زنگار ندارد
#صائب_تبریزی
زهی به ساعد سیمین شکوفه ید بیضا
نظر به نور جمال تو مهر دیده حربا
به جستجوی تو چندان عنان گسسته دویدم
که گشت صفحه مسطر کشیده، دامن صحرا
#صائب_تبریزی
نظر به نور جمال تو مهر دیده حربا
به جستجوی تو چندان عنان گسسته دویدم
که گشت صفحه مسطر کشیده، دامن صحرا
#صائب_تبریزی
در آن سرست بزرگی که نیست فکر بزرگی
در آن دل است تماشا که نیست راه تماشا
دلم چو خانه زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا
چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ریگ روان ریخته است آبله پا
#صائب_تبریزی
در آن دل است تماشا که نیست راه تماشا
دلم چو خانه زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا
چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ریگ روان ریخته است آبله پا
#صائب_تبریزی