شوخیانداز جرأتها ضعیفان را بلاست
جنبش خویش ازبرای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل میخواهی وداع شوخی نظاره کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بیادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم گلرخان کار حناست
از ورقگردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اینگلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ نشو و نماست
بهرهای از ساز درد بینوایی بردهام
چون صدای نی،شکست استخوانم خوش نواست
درضعیفیگرهمه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شدکه این تارازضعیفی بیصداست
#بیدل_دهلوی
جنبش خویش ازبرای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل میخواهی وداع شوخی نظاره کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بیادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم گلرخان کار حناست
از ورقگردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اینگلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ نشو و نماست
بهرهای از ساز درد بینوایی بردهام
چون صدای نی،شکست استخوانم خوش نواست
درضعیفیگرهمه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شدکه این تارازضعیفی بیصداست
#بیدل_دهلوی
عارف به تماشای چمنزار کمال
جز در قفس دل نگشاید پر و بال
هر چند ز امواج قدم بردارد
از خویش برون رفتنِ دریاست محال
#بیدل_دهلوی
جز در قفس دل نگشاید پر و بال
هر چند ز امواج قدم بردارد
از خویش برون رفتنِ دریاست محال
#بیدل_دهلوی
جان هيچ و جسد هيچ و نفس هيچ و بقا هيچ
ای هستی تو ننگ عدم تا بکجا هيچ؟
ديدی عدمِ هستی و چيدی المِ دهر
با اين همه عبرت ندميد از تو حيا هيچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت؟
رفتيم و نکرديم نگاهی بقفا هيچ
آئينهٔ امکانْ هوسآبادِ خيال است
تمثالِ جنون گر نکند زنگ و صفا هيچ
زنهار! حذر کن زفسونکاریِ اقبال
جز بستنِ دستت نگشايد زحنا هيچ
خلقيست نمودار درين عرصهٔ موهوم
مردی و زنی باخته چون خواجهسرا هيچ
بر زَلّهٔ اين مائده هر چند تنيديم
جزحرص نچيديم چو کشکولِ گدا هيچ
تا چند کند چارهٔ عريانیِ ما را
گردون که ندارد بجز اين کهنه ردا هيچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنجِ عبثی ميکشد اين قافله با هيچ
"بيدل"اگر اينست سر و برگِ کمالت
تحقيقِ معانی غلط و فکر رسا هيچ.
#بیدل_دهلوی
#هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا بکجا هيچ؟
ديدی عدمِ هستی و چيدی المِ دهر
با اين همه عبرت ندميد از تو حيا هيچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت؟
رفتيم و نکرديم نگاهی بقفا هيچ
آئينهٔ امکانْ هوسآبادِ خيال است
تمثالِ جنون گر نکند زنگ و صفا هيچ
زنهار! حذر کن زفسونکاریِ اقبال
جز بستنِ دستت نگشايد زحنا هيچ
خلقيست نمودار درين عرصهٔ موهوم
مردی و زنی باخته چون خواجهسرا هيچ
بر زَلّهٔ اين مائده هر چند تنيديم
جزحرص نچيديم چو کشکولِ گدا هيچ
تا چند کند چارهٔ عريانیِ ما را
گردون که ندارد بجز اين کهنه ردا هيچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنجِ عبثی ميکشد اين قافله با هيچ
"بيدل"اگر اينست سر و برگِ کمالت
تحقيقِ معانی غلط و فکر رسا هيچ.
#بیدل_دهلوی
#هیچ
برای خاطرم غم آفريدند
طفيل چشم من نم آفريدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بالْ توام آفريدند
عرق گل کردهام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفريدند
گهر موج آوَرَد آئينه جوهر
دلِ بیآرزو کم آفريدند
جهانْ خونريزْ بنياد است هشدار!
سرِ سال از محرّم آفريدند
وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتمِ غم آفريدند
علاجی نيست داغ بندگی را
اگر بيشم وگر کم آفريدند
کفِ خاکی که بر بادش توان داد
بخون گِل کرده آدم آفريدند
طلسمِ زندگی الفتْ بنا نيست
نفس را يکقلم رَم آفريدند
اگر عالم برای خويش پيداست
برای من مرا هم آفريدند
چسان تابم سر از فرمان تسليم؟
که چون ابرويم از خَم آفريدند
دلم"بيدل"ندارد چاره از داغ
نگين را بهر خاتم آفريدند.
#بیدل_دهلوی
طفيل چشم من نم آفريدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بالْ توام آفريدند
عرق گل کردهام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفريدند
گهر موج آوَرَد آئينه جوهر
دلِ بیآرزو کم آفريدند
جهانْ خونريزْ بنياد است هشدار!
سرِ سال از محرّم آفريدند
وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتمِ غم آفريدند
علاجی نيست داغ بندگی را
اگر بيشم وگر کم آفريدند
کفِ خاکی که بر بادش توان داد
بخون گِل کرده آدم آفريدند
طلسمِ زندگی الفتْ بنا نيست
نفس را يکقلم رَم آفريدند
اگر عالم برای خويش پيداست
برای من مرا هم آفريدند
چسان تابم سر از فرمان تسليم؟
که چون ابرويم از خَم آفريدند
دلم"بيدل"ندارد چاره از داغ
نگين را بهر خاتم آفريدند.
#بیدل_دهلوی
در تنهایی هنگامی که هرکس به خویشتنِ خویش بازمیگردد، معلوم میشود که در خود چه دارد.
ابله در جامهی ارغوانی، زیرِ بارِ طاقتفرسای شخصیتِ فقیرِ خود، مینالد، حال آنکه فردِ با استعداد، با افکارِ خود، خشکترین محیط را،
بارور و زنده میکند.
انسانِ پرمایه، در تنهاییِ محض، با افکار و تخیلاتِ خود، به بهترین نحو، سرگرم میشود.
حال آنکه تنوعِ مدام در معاشرت،
نمایشها، گردش و تفریح، ممکن نیست
کسالتِ شکنجه آورِ فردِ بیمایه را برطرف کند.
آدمی هرچه در درونِ خود بیشتر مایه داشته باشد،
از بیرون کمتر طلب میکند و دیگران هم کمتر میتوانند چیزی به او عرضه کنند. از این رو،
بالا بودنِ شعور، به دوری از اجتماع منجر میگردد.
در بابِ حکمتِ زندگی
#آرتور_شوپنهاور
به جَیبِ توست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویش، کجا میروی؟ جهان خالیست!
#بیدل_دهلوی
ابله در جامهی ارغوانی، زیرِ بارِ طاقتفرسای شخصیتِ فقیرِ خود، مینالد، حال آنکه فردِ با استعداد، با افکارِ خود، خشکترین محیط را،
بارور و زنده میکند.
انسانِ پرمایه، در تنهاییِ محض، با افکار و تخیلاتِ خود، به بهترین نحو، سرگرم میشود.
حال آنکه تنوعِ مدام در معاشرت،
نمایشها، گردش و تفریح، ممکن نیست
کسالتِ شکنجه آورِ فردِ بیمایه را برطرف کند.
آدمی هرچه در درونِ خود بیشتر مایه داشته باشد،
از بیرون کمتر طلب میکند و دیگران هم کمتر میتوانند چیزی به او عرضه کنند. از این رو،
بالا بودنِ شعور، به دوری از اجتماع منجر میگردد.
در بابِ حکمتِ زندگی
#آرتور_شوپنهاور
به جَیبِ توست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویش، کجا میروی؟ جهان خالیست!
#بیدل_دهلوی