#مولوی دیوان شمس غزلیات
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو که سلطان میرسد
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان میرسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان میرسد
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان میرسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد
بازآمدی کف میزنی تا خانهها ویران کنی
زیرا که در ویرانهها خورشید رخشان میرسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
گه خونی و خون خوارهای گه خستگان را چارهای
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستیهای او حرفم پریشان میرسد
#حضرت_مولانا
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو که سلطان میرسد
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان میرسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان میرسد
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان میرسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد
بازآمدی کف میزنی تا خانهها ویران کنی
زیرا که در ویرانهها خورشید رخشان میرسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
گه خونی و خون خوارهای گه خستگان را چارهای
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستیهای او حرفم پریشان میرسد
#حضرت_مولانا
ســــــــــماع...:
سماع آمد
سماع آمد
سماع بیصداع آمد
وصال آمد
وصال آمد
وصال پایدار آمد...
#حضرت_مولانا
سماع آمد
سماع آمد
سماع بیصداع آمد
وصال آمد
وصال آمد
وصال پایدار آمد...
#حضرت_مولانا
قطب جهانی همه را رو به توست
جز که به گرد تو دواریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
#حضرت_مولانا
جز که به گرد تو دواریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
#حضرت_مولانا
Forwarded from MAمریم
MAمریم ابریشمی
در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را
بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم
چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را
#حضرت مولانا🌹
درود یاران و فرزانگان مهرآیین پاک سرشت
روزتان شیرین از می صبوح بامدادی
درپناه حضرت حق سلامت و سربلند مانا باشید🙏
🌹💐🌺🍃🌹💐🌸🍃🌺🌹💐
در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را
بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم
چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را
#حضرت مولانا🌹
درود یاران و فرزانگان مهرآیین پاک سرشت
روزتان شیرین از می صبوح بامدادی
درپناه حضرت حق سلامت و سربلند مانا باشید🙏
🌹💐🌺🍃🌹💐🌸🍃🌺🌹💐
Forwarded from MAمریم
MAمریم ابریشمی
۳۸۴۴) من چنان مَردم که بر خونیِ خویش / نوشِ لطفِ من نشد ، در قهر نیش
۳۸۴۵) گفت پیغمبر به گوشِ چاکرم / کو بُرَد روزی ز گردن ، این سَرم
۳۸۴۶) کرد آگه آن رسول ، از وحیِ دوست / که هلاکم عاقبت ، بر دستِ اوست
۳۸۴۷) او همی گوید : بکُش پیشین مرا / تا نیاید از من این مُنکر خطا
۳۸۴۸) من همی گویم چو مرگِ من ز توست / با خطا من چون توانم حیله جُست ؟
۴۸۴۹) او همی افتد به پیشم کِای کریم / مر مرا کن از برای حق ، دو نیم
۳۸۵۰) تا نه آید بر من این انجامِ بد / تا نسوزد جان من بر جان خَود
۳۸۵۱) من همی گویم : بَرو جَفّ القَلَم / ز آن قلم ، پس سرنگون گردد عَلَم
۳۸۵۲) هیچ بُغضی نیست در جانم ز تو / ز آنکه این را من نمی دانم ز تو
۳۸۵۳) آلتِ حقی تو ، فاعل ، دستَ حق / چُون زنم بر آلتِ حق ، طَعن و دَق ؟
۳۸۵۴) گفت او : پس آن قِصاص از بهرِ چیست ؟ / گفت : هم از حق و آن سِر ، خفی است
۳۸۵۵) گر کند بر فعل خود ، او اعتراض / ز اعتراضِ خود ، برویاند رِیاض
۳۸۵۶) اعتراض ، او را رسد بر فعل خود / ز آنکه در قهر است و در لطف او
اَحَد
۳۸۵۷) اندرین شهر حوادث ، میر ، اوست / در مَمالک ، مالکِ تدبیر اوست
۳۸۵۸) آلتِ خود را اگر او بشکند / آن ، شکسته گشته را نیکو کُند
۳۸۵۹) رمزِ نَنسَخ آیَةََ او نُنسِها / نأتِ خَیراََ در عقب می داد مِها
۳۸۶۰) هر شریعت را که او منسوخ کرد / او گیا بُرد و عوض آورد وَرد
۳۸۶۱) شب کُند منسوخ شغلِ روز را / بین جمادیّ خِردافروز را
۳۸۶۲) باز شب منسوخ شد از نورِ روز / تا جمادی سوخت ، ز آن آتش فروز
۳۸۶۳) گرچه ظلمت آمد آن نَوم و سُبات / نَی دورنِ ظلمت است آبِ حیات ؟
۳۸۶۴) نَی در آن ظلمت خِردها تازه شد ؟ / سَکته ای سرمایۀ آوازه شو ؟
۳۸۶۵) که ز ضَدها ، ضدها آید پدید / در سُوَیدا نورِ دائم آفرید
۳۸۶۶) جنگِ پیغمبر ، مَدارِ صُلح شد / صلحِ این آخِر زمان ، ز آن جنگ بُد
۳۸۶۷) صد هزاران سَر بُرید آن دلسِتان / تا امان یابد سرِ اهلِ جهان
۳۸۶۸) باغبان ز آن می بُرد شاخِ مُضِر / تا بیابد نخل ، قامت ها و بَر
۳۸۶۹) می کنَد از باغِ ، دانا آن حشیش / تا نماید باغ و میوه خُرَمیش
۳۸۷۰) می کنَد دندانِ بَد را آن طبیب / تا رَهَد از درد و بیماری ، حبیب
۳۸۷۱) بس زیادتها ، درونِ نقص هاست / مر شهیدان را ، حیات اندر فَناست
۳۸۷۲) چون بُریده گشت حَلقِ رزق خوار / یُرزَقونَ فَرِحینَ شد گُوار
۳۸۷۳) حلقِ حیوان چون بُریده شد به عدل / حلقِ انسان رُست و افزون گشت فضل
۳۸۷۴) حلقِ انسان چون بِبُرّد ، هین ببین / تا چه زاید ؟ کُن قیاسِ آن برین
۳۸۷۵) حلقِ ثالث زاید و ، تیمارِ او / شربتِ حق باشد و انوارِ او
۳۸۷۶) حلقِ ببریده خورد شربت ، ولی / حلقِ از لارَسته مُرده در بلی
۳۸۷۷) بس کن ای دون همّتِ کوته بَنان / تا کیت باشد حیاتِ جان به نان ؟
۳۸۷۸) ز آن ندارد میوه ای ، مانند بید / کآبِ رُو بردی پیِ نانِ سپید
۳ح۷۹) گر ندارد صبر زین نان جانِ حِس / کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
۳۸۸۰) جامه شویی کرد خواهی ای فلان / رُو مگردان از محلۀ گازُران
۳۸۸۱) گرچه نان بشکست مر روزۀ تو را / در شکسته بند پیچ و برتر آ
۳۸۸۲) چون شکسته بند آمد دستِ او / پس رفو باشد یقین اشکستِ او
۳۸۸۳) گر تو آن را بشکنی ، گوید : بیا / تو دُرستش کن ، نداری دست وپا
۳۸۸۴) پس شکستن ، حق او باشد که او / مر شکسته گشته را داند رفو
۳۸۸۵) آنکه داند دوخت ، او داند دَرید / هر چه را بفروخت ، نیکوتر خرید
۳۸۸۶) خانه را ویران کُنَد زیر و زَبَر / پی به یک ساعت کند معمورتر
۳۸۸۷) گر یکی سَر را بِبُرّد از بدن / صد هزاران سَر درآرد از زَمن
۳۸۸۸) گر نفرمودی قصاصی در جُناة / یا نگفتی فِی القصاص آمد حیاة
۳۸۸۹) مَر که را زَهره بُدی تا او ز خَود / بر اسیرِ حکمِ حق ، تیغی زند ؟
۳۸۹۰) ز آنکه داند هر که چشمش را گُشود / کآن کُشنده سُخرۀ تقدیر بود
۳۸۹۱) هر که آن تقدیر ، طوقِ او شدی / بر سر فرزند هم تیغی زدی
۳۸۹۲) رَو ، بترس و طعنه کم زن بر بَدان / پیشِ دامِ حُکم ، عِجزِ خود بدان
#حضرت مولانا🌹
۳۸۴۴) من چنان مَردم که بر خونیِ خویش / نوشِ لطفِ من نشد ، در قهر نیش
۳۸۴۵) گفت پیغمبر به گوشِ چاکرم / کو بُرَد روزی ز گردن ، این سَرم
۳۸۴۶) کرد آگه آن رسول ، از وحیِ دوست / که هلاکم عاقبت ، بر دستِ اوست
۳۸۴۷) او همی گوید : بکُش پیشین مرا / تا نیاید از من این مُنکر خطا
۳۸۴۸) من همی گویم چو مرگِ من ز توست / با خطا من چون توانم حیله جُست ؟
۴۸۴۹) او همی افتد به پیشم کِای کریم / مر مرا کن از برای حق ، دو نیم
۳۸۵۰) تا نه آید بر من این انجامِ بد / تا نسوزد جان من بر جان خَود
۳۸۵۱) من همی گویم : بَرو جَفّ القَلَم / ز آن قلم ، پس سرنگون گردد عَلَم
۳۸۵۲) هیچ بُغضی نیست در جانم ز تو / ز آنکه این را من نمی دانم ز تو
۳۸۵۳) آلتِ حقی تو ، فاعل ، دستَ حق / چُون زنم بر آلتِ حق ، طَعن و دَق ؟
۳۸۵۴) گفت او : پس آن قِصاص از بهرِ چیست ؟ / گفت : هم از حق و آن سِر ، خفی است
۳۸۵۵) گر کند بر فعل خود ، او اعتراض / ز اعتراضِ خود ، برویاند رِیاض
۳۸۵۶) اعتراض ، او را رسد بر فعل خود / ز آنکه در قهر است و در لطف او
اَحَد
۳۸۵۷) اندرین شهر حوادث ، میر ، اوست / در مَمالک ، مالکِ تدبیر اوست
۳۸۵۸) آلتِ خود را اگر او بشکند / آن ، شکسته گشته را نیکو کُند
۳۸۵۹) رمزِ نَنسَخ آیَةََ او نُنسِها / نأتِ خَیراََ در عقب می داد مِها
۳۸۶۰) هر شریعت را که او منسوخ کرد / او گیا بُرد و عوض آورد وَرد
۳۸۶۱) شب کُند منسوخ شغلِ روز را / بین جمادیّ خِردافروز را
۳۸۶۲) باز شب منسوخ شد از نورِ روز / تا جمادی سوخت ، ز آن آتش فروز
۳۸۶۳) گرچه ظلمت آمد آن نَوم و سُبات / نَی دورنِ ظلمت است آبِ حیات ؟
۳۸۶۴) نَی در آن ظلمت خِردها تازه شد ؟ / سَکته ای سرمایۀ آوازه شو ؟
۳۸۶۵) که ز ضَدها ، ضدها آید پدید / در سُوَیدا نورِ دائم آفرید
۳۸۶۶) جنگِ پیغمبر ، مَدارِ صُلح شد / صلحِ این آخِر زمان ، ز آن جنگ بُد
۳۸۶۷) صد هزاران سَر بُرید آن دلسِتان / تا امان یابد سرِ اهلِ جهان
۳۸۶۸) باغبان ز آن می بُرد شاخِ مُضِر / تا بیابد نخل ، قامت ها و بَر
۳۸۶۹) می کنَد از باغِ ، دانا آن حشیش / تا نماید باغ و میوه خُرَمیش
۳۸۷۰) می کنَد دندانِ بَد را آن طبیب / تا رَهَد از درد و بیماری ، حبیب
۳۸۷۱) بس زیادتها ، درونِ نقص هاست / مر شهیدان را ، حیات اندر فَناست
۳۸۷۲) چون بُریده گشت حَلقِ رزق خوار / یُرزَقونَ فَرِحینَ شد گُوار
۳۸۷۳) حلقِ حیوان چون بُریده شد به عدل / حلقِ انسان رُست و افزون گشت فضل
۳۸۷۴) حلقِ انسان چون بِبُرّد ، هین ببین / تا چه زاید ؟ کُن قیاسِ آن برین
۳۸۷۵) حلقِ ثالث زاید و ، تیمارِ او / شربتِ حق باشد و انوارِ او
۳۸۷۶) حلقِ ببریده خورد شربت ، ولی / حلقِ از لارَسته مُرده در بلی
۳۸۷۷) بس کن ای دون همّتِ کوته بَنان / تا کیت باشد حیاتِ جان به نان ؟
۳۸۷۸) ز آن ندارد میوه ای ، مانند بید / کآبِ رُو بردی پیِ نانِ سپید
۳ح۷۹) گر ندارد صبر زین نان جانِ حِس / کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
۳۸۸۰) جامه شویی کرد خواهی ای فلان / رُو مگردان از محلۀ گازُران
۳۸۸۱) گرچه نان بشکست مر روزۀ تو را / در شکسته بند پیچ و برتر آ
۳۸۸۲) چون شکسته بند آمد دستِ او / پس رفو باشد یقین اشکستِ او
۳۸۸۳) گر تو آن را بشکنی ، گوید : بیا / تو دُرستش کن ، نداری دست وپا
۳۸۸۴) پس شکستن ، حق او باشد که او / مر شکسته گشته را داند رفو
۳۸۸۵) آنکه داند دوخت ، او داند دَرید / هر چه را بفروخت ، نیکوتر خرید
۳۸۸۶) خانه را ویران کُنَد زیر و زَبَر / پی به یک ساعت کند معمورتر
۳۸۸۷) گر یکی سَر را بِبُرّد از بدن / صد هزاران سَر درآرد از زَمن
۳۸۸۸) گر نفرمودی قصاصی در جُناة / یا نگفتی فِی القصاص آمد حیاة
۳۸۸۹) مَر که را زَهره بُدی تا او ز خَود / بر اسیرِ حکمِ حق ، تیغی زند ؟
۳۸۹۰) ز آنکه داند هر که چشمش را گُشود / کآن کُشنده سُخرۀ تقدیر بود
۳۸۹۱) هر که آن تقدیر ، طوقِ او شدی / بر سر فرزند هم تیغی زدی
۳۸۹۲) رَو ، بترس و طعنه کم زن بر بَدان / پیشِ دامِ حُکم ، عِجزِ خود بدان
#حضرت مولانا🌹
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشتهام رقصان نماید
میا بیدف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدهست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
#حضرت_مولانا
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشتهام رقصان نماید
میا بیدف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدهست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
#حضرت_مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
#حضرت مولانا
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
#حضرت مولانا
مرا تا زنده ام شاهم تو باشی
میان برج دل ماهم تو باشی
اگر خواب و اگر بیدار باشم
چه غم چونشاه آگاهم تو باشی
ز گمراهی چه اندیشه کنم چون
دلیل و منزل و راهم تو باشی
سخن هر چند گویم زیر و بالا
چه گویم زیر و بالا هم تو باشی
#حضرت_مولانا
میان برج دل ماهم تو باشی
اگر خواب و اگر بیدار باشم
چه غم چونشاه آگاهم تو باشی
ز گمراهی چه اندیشه کنم چون
دلیل و منزل و راهم تو باشی
سخن هر چند گویم زیر و بالا
چه گویم زیر و بالا هم تو باشی
#حضرت_مولانا
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
گر میکشیم بکش حلالست ترا
کز کشتهٔ دوست زندگانی خیزد
#حضرت_مولانا
در سینه جمالهای جانی خیزد
گر میکشیم بکش حلالست ترا
کز کشتهٔ دوست زندگانی خیزد
#حضرت_مولانا