معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
عمر من دیگر چون مردابی ست

راکد و ساکت و آرام و خموش

نه از او شعله کشد موج و شتاب

نه در او نعره زند خشم و خروش

گاهگه شاید یک ماهی پیر

مانده و خسته در او بگریزد

وز خرامیدن پیرانه ی خویش

موجکی خرد و خفیف انگیزد

یا یکی شاخهٔ کم جرأت سیل

راه گم کرده، پناه آوردش

و ارمغان سفری دور و دراز

مشعلی سرخ و سیاه آوردش

بشکند با نفسی گرم و غریب

انزوای سیه و سردش را

لحظه‌ای چند سراسیمه کند

دل آسودهٔ بی دردش را

یا شبی کشتی سرگردانی

لنگر اندازد در ساحل او

ناخدا صبح چو هشیار شود

بار و بن برکند از منزل او

یا یکی مرغ گریزنده که تیر

خورده در جنگل و بگریخته چست

دیگر اینجا که رسد، زار و ضعیف

دست و پایش شود از رفتن سست

همچنان محتضر و خون آلود

افتد، آسوده ز صیاد بر او

بشکند آینهٔ صافش را

ماهیان حمله برند از همه سو

گاهگاه شاید مرغابی‌ها

خسته از روز بر او خیمه زنند

شبی آنجا گذرانند و سحر

سر و تن شسته و پرواز کنند

ورنه مرداب چه دیده ست به عمر

غیر شام سیه و صبح سپید؟

روز دیگر ز پس روز دگر

همچنان بی ثمر و پوچ و پلید؟

ای بسا شب که به مرداب گذشت

زیر سقف سیه و کوته ابر

تا سحر ساکت و آرام گریست

باز هم خسته نشد ابر ستبر

و ای بسا شب که بر او می‌گذرد

غرقه در لذت بی روح بهار

او به مه می‌نگرد، ماه به او

شب دراز است و قلندر بیکار

مه کند در پس نیزار غروب

صبح روید ز دل بحر خموش

همه این است و جز این چیزی نیست

عمر بی حادثهٔ بی جر و جوش

دفتر خاطره‌ای پاک سپید

نه در او رسته گیاهی، نه گلی

نه بر او مانده نشانی نه، خطی

اضطرابی تپشی، خون دلی

ای خوشا آمدن از سنگ برون

سر خود را به سر سنگ زدن

گر بود دشت گذشتن هموار

ور بوده درخت سرازیر شدن

ای خوشا زیر و زبرها دیدن

راه پر بیم و بلا پیمودن

روز و شب رفتن و رفتن شب و روز

جلوه گاه ابدیت بودن

عمر “من” اما چون مردابی ست

راکد و ساکت و آرام و خموش

نه در او نعره زند مجو و شتاب

نه از او شعله کشد خشم و خروش


#مهدی_اخوان_ثالث
#مرداب
#زمستان
گر به مردابی ز جریان ماند آب

از سکون خویش نقصان یابد آب

جانش اقلیم تباهی ها شود

ژرفنایش گور ماهی ها شود

آهوان ، ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها

جویباری یافتید آوازخوان

رو به استغنای دریاها روان

جاری از ابریشم جریان خویش

خفته بر گردونهٔ طغیان خویش

یال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه ها را می گشود

عطرِ بکر بوته ها را می ربود

بر فرازش ، در نگاه هر حباب

انعکاس بی دریغ آفتاب

خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگِ در مرداب را یاد آورید

#فروغ_فرخزاد
#مرداب
#تولدی_دیگر