ای مستان خیزید که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
آراست همه صومعه مریم که دم صبح
صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست
#سنایی
ای مستان خیزید که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
آراست همه صومعه مریم که دم صبح
صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست
#سنایی
مردی که به راه عشق جان فرساید
باید که بدون یار خود نگراید
عاشق به ره عشق چنان میباید
کز دوزخ و از بهشت یادش ناید
#سنایی
- رباعی شمارهٔ ۱۸۰
باید که بدون یار خود نگراید
عاشق به ره عشق چنان میباید
کز دوزخ و از بهشت یادش ناید
#سنایی
- رباعی شمارهٔ ۱۸۰
تا دل من صید شد در دام عشق
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیدهام
باز چون افتادهام در دام عشق
در زمانم مست و بیسامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان مینگذرانم نام عشق
این عجبتر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
#سنایی
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیدهام
باز چون افتادهام در دام عشق
در زمانم مست و بیسامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان مینگذرانم نام عشق
این عجبتر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
#سنایی
در شهر مرد نیست ز من نابکارتر
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر
مغ با مغان به طوع ز من راستگوی تر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر
از مغ هزار بار منم زشت کیشتر
وز سگ هزار بار منم زشت کارتر
هر چند دانم این به یقین کز همه جهان
کس راز حال من نبود کارزارتر
اینست جای شکر که در موقف جلال
نومیدتر کسی بود امیدوارتر
#سنایی
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر
مغ با مغان به طوع ز من راستگوی تر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر
از مغ هزار بار منم زشت کیشتر
وز سگ هزار بار منم زشت کارتر
هر چند دانم این به یقین کز همه جهان
کس راز حال من نبود کارزارتر
اینست جای شکر که در موقف جلال
نومیدتر کسی بود امیدوارتر
#سنایی
هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگر است
گرچه او را هر نفس بر من جفایی دیگر است
من بر او ساعت به ساعت فتنه زآنم کز جمال
هر زمان او را به من از نو عنایی دیگر است
#سنایی
گرچه او را هر نفس بر من جفایی دیگر است
من بر او ساعت به ساعت فتنه زآنم کز جمال
هر زمان او را به من از نو عنایی دیگر است
#سنایی
جانا بجز از عشق تو دیگر هوَسم نیست
سوگند خورَم من ، که بجای تو کَسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بییار
فریاد همی خواهم و فریاد رسَم نیست
در عشق نمیدانم درمانِ دلِ خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسَم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا ، جای نفسم نیست
#سنایی
سوگند خورَم من ، که بجای تو کَسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بییار
فریاد همی خواهم و فریاد رسَم نیست
در عشق نمیدانم درمانِ دلِ خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسَم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا ، جای نفسم نیست
#سنایی