به نامیدی ما، رحمی، ای دلیل فنا!
که آشیان هوسیم ودرین چمن جا نیست
حریرکارگه وهم را چه تار و چه پود
قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست
تو جلوه سازکن و مدعای دل دریاب
زبان حیرت آیینه بیتقاضا نیست
غریق بحر ز فکر حباب مستغنیست
رسیدهایم به جاییکه بیدل آنجا نیست
#بیدل_دهلوی
که آشیان هوسیم ودرین چمن جا نیست
حریرکارگه وهم را چه تار و چه پود
قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست
تو جلوه سازکن و مدعای دل دریاب
زبان حیرت آیینه بیتقاضا نیست
غریق بحر ز فکر حباب مستغنیست
رسیدهایم به جاییکه بیدل آنجا نیست
#بیدل_دهلوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بیدل_دهلوی مضمونی دارد که به کرّات در دیوان اشعارش به کار برده است.
از نیشکری سخن میگوید که به خاطر داشتنِ گرههای شِکر در درونش، نمیتواند نفسِ نینواز را از درون خود عبور داده و نوای آزادی سر دهد. او در برخی اشعار، این گرهها را به عقدههای دل انسان، و در برخی ابیات به لذتها و شیرینیهای زندگی دنیوی تشبیه میکند.
در هر حال، این گرهها از هر جنسی که باشند، آزادی درونی انسان را مسدود کرده و نمیگذارند دمِ نینوازِ ازل از آن عبور کرده و نالههای باستانیترین خاطرهی انسان را آشکار سازد.
غمِ لذات دنیا برد از من ذوقِ آزادی
پرِ پروازِ چندین ناله، چون نی، از شکر بستم
تکنوازی نی:
#مثنوی
#استاد_محمد_موسوی
پینوشت:
به گفتهی یکی از دوستان، این مضمون ریشه در حدیثی از پیامبر(ص) دارد:
مَثَلُ المؤمنِ کَمَثَلِ المِزمارِ لایَحسُنُ صَوتُهُ الاّ بِخَلاءِ بَطنِهِ
مثل مومن، مثل نی است؛ صدایش زیبا نمیگردد مگر با خالی شدن درونش...
از نیشکری سخن میگوید که به خاطر داشتنِ گرههای شِکر در درونش، نمیتواند نفسِ نینواز را از درون خود عبور داده و نوای آزادی سر دهد. او در برخی اشعار، این گرهها را به عقدههای دل انسان، و در برخی ابیات به لذتها و شیرینیهای زندگی دنیوی تشبیه میکند.
در هر حال، این گرهها از هر جنسی که باشند، آزادی درونی انسان را مسدود کرده و نمیگذارند دمِ نینوازِ ازل از آن عبور کرده و نالههای باستانیترین خاطرهی انسان را آشکار سازد.
غمِ لذات دنیا برد از من ذوقِ آزادی
پرِ پروازِ چندین ناله، چون نی، از شکر بستم
تکنوازی نی:
#مثنوی
#استاد_محمد_موسوی
پینوشت:
به گفتهی یکی از دوستان، این مضمون ریشه در حدیثی از پیامبر(ص) دارد:
مَثَلُ المؤمنِ کَمَثَلِ المِزمارِ لایَحسُنُ صَوتُهُ الاّ بِخَلاءِ بَطنِهِ
مثل مومن، مثل نی است؛ صدایش زیبا نمیگردد مگر با خالی شدن درونش...
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همهگر خفتهاند بیدارند
ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایههای دیوارند
درین بساط که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینهداران به رفع زنگارند
مرو به عرصهٔ دعوی که گردنافرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند
ز پیچ و تاب تعلق که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند
هوس ز زحمت کس دست برنمیدارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند
درین محیط به آیین موجهای گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند
نبرد بخت سیه شهرت از سخنسنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند
به خاک قافلهها سینهمال میگذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارند
ز شغل مزرع بیحاصلی مگوی و مپرس
خیال میدروند و فسانه میکارند
خموش باش که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند
ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینهکهسارند
#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
چو نقش پا همهگر خفتهاند بیدارند
ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایههای دیوارند
درین بساط که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینهداران به رفع زنگارند
مرو به عرصهٔ دعوی که گردنافرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند
ز پیچ و تاب تعلق که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند
هوس ز زحمت کس دست برنمیدارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند
درین محیط به آیین موجهای گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند
نبرد بخت سیه شهرت از سخنسنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند
به خاک قافلهها سینهمال میگذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارند
ز شغل مزرع بیحاصلی مگوی و مپرس
خیال میدروند و فسانه میکارند
خموش باش که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند
ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینهکهسارند
#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فریبم میدهد آسودگی، ای شوق، تدبیری
به رنگ غنچه خوابی دیدهامای صبحتعبیری
ندانم دل اسیر کیست، امّا اینقدر دانم
که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری
َ#بیدل_دهلوی
به رنگ غنچه خوابی دیدهامای صبحتعبیری
ندانم دل اسیر کیست، امّا اینقدر دانم
که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری
َ#بیدل_دهلوی
شوخیانداز جرأتها ضعیفان را بلاست
جنبش خویش ازبرای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل میخواهی وداع شوخی نظاره کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بیادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم گلرخان کار حناست
از ورقگردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اینگلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ نشو و نماست
بهرهای از ساز درد بینوایی بردهام
چون صدای نی،شکست استخوانم خوش نواست
درضعیفیگرهمه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شدکه این تارازضعیفی بیصداست
#بیدل_دهلوی
جنبش خویش ازبرای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل میخواهی وداع شوخی نظاره کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بیادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم گلرخان کار حناست
از ورقگردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اینگلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ نشو و نماست
بهرهای از ساز درد بینوایی بردهام
چون صدای نی،شکست استخوانم خوش نواست
درضعیفیگرهمه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شدکه این تارازضعیفی بیصداست
#بیدل_دهلوی